ما خواه ناخواه بخشی از زمانهی خود هستیم. مابه زبانِ زمانهی خود سخن میگوییم. برای شاعران چه بسا این زبان محدودتر، آراستهتر و پیچیدهتر باشد اما به هرحال بازتابی از فرهنگ ماست.
میدانم تنها نیستم وقتی اعتراف میکنم که هر روز ساعتها به صفحهای کاغذ سفید چشم میدوزم. راستی چرا؟ چرا سرودن تا این حد دشوار است؟ زیرا میخواهم به مکانی بکر سفر کنم. نهفقط در جستوجوی زبانی تازهام که افکارم را نیز تازه و بکر میخواهم و بیگمان همهی جهان را نیز! ما میدانیم که چنین آرزویی محال است با این همه امیال ما منطق نمیشناسند.
شکی نیست که کریستف کلمب به قصد کشف آمریکا روانهی دریاها نشد اما آنچه یافت چندان هم بد نبود. ما همه دانستههای خود را در (لحظه) متمرکز میکنیم، با نگاه دزدانهی نگرانی به آیندهی نزدیک.
هرگاه مرتکب این اشتباه میشوم که طرحی کلی برای شعری در نظر بگیرم بیدرنگ دلم میخواهد آن را یکسره نابودکنم. هیچ چیز نباید جایگزین سیر طبیعی مکاشفه گردد. شعر، معشوقهی دردانهی بسیار پرتوقع اما دوستداشتنی و زیبایی است. او میگوید: «من از این میخواهم. نه! از آن یکی میخواهم. حالا هم از این هم از آن. نه! اصلاً آنچه میخواهم نه این است ونه آن.»
واکنش مطلوب: طلبیدن حقیقت و زیبایی هر دو باهم. زیبایی زبان به خاطر دست یافتن به حقیقت.
بعضی اشعار خوش دارندکارشان را به آرامترین شیوهی ممکن به انجام برسانند درست مثل عنکبوتی که در کنجی گرمِ تنیدن است. بعضی دیگر پرهیاهویند. کلمات باصداهایی ناهنجار مدام به یکدیگر فشار میآورند درست مثل تعدادی قوطی حلبی. هیچیک از این دو نوع شعر فینفسه به یکدیگر برتری ندارند.
حیرتانگیز است که سال به سال اشعاری تکاندهنده، هشیارانه، عمیق، گاه مفرح و گاه بس محزون نوشته و منتشر میشوند. اشعاری که در تصور ما نیز نمیگنجیدهاند. اشعاری که اکنون در مییابیم نیازمند آنها بودهایم و نیاز ما را به شعر هرگز پایانی نیست. بیشعر فرهنگ ما و مهمتر از آن، عواطف و احساسات مشترک انسانی ما چیزی متلاشی شده و از دست رفته است.
روندِ روزمرهی زندگی ما میتواند خوب و حتی عالی باشد اما همواره در ما عطشی برای راز نهفته در آبهای عمیق وجود دارد و شعر فرونشانندهی این عطش است. شعر مخاطب قرار میدهد آنجایی را که در اندرون ما ناتمام به نظر میرسد و میتواند به ما اطمینان ببخشد که دیوانه یا تنها نیستیم و آن امری است شاق و طاقتفرسا.
توقع ما از شعر به حرکت در آوردن است. به حرکت در آوردن ما از جایی که اکنون ایستادهایم. ما تنها در پی تأیید افکار یا احساسات خود نیستیم و اگر چنین باشد شعر ما دیگر نه شعر که وعظی تکراری و ملالآور خواهد بود اندر کراهتِ بچهکشی، مضرات قطع درختان جنگلی و غمانگیز بودن مرگ.
شاعر خوب ضمن همدردی با همهی این احساسات پاک و شریف تقلا میکند به چیزی فراتر و در نتیجه عمیقتر و مؤثرتر دست یابد.
شاعر تنها وقتی به مرحلهی کشف و شهود میرسد که زبان را بر لبه قرار دهد یا استعاراتی بیافریند که افکار خطرناک را به ذهن متبادر کند و یا بسیاری روشهای گوناگون دیگر. نکتهی مهم اینجاست که زمان به عنوان نخستین مستمسک ما در این جهان میتواند مخاطرهآمیز باشد. وقتی زبان تحریف میشود دنیا جلوهای دیگرگون مییابد مشروط بر اینکه خوانندهی شعر بتواند این زاویه دیگرگون را پیدا کند حتی اگر نخستین تجربهاش از تعامل کردن باشد.
وقتی شما به شعری علاقهی خاصی پیدا میکنید آنچه آن را از بسیاری اشعار خوبِ دیگر متمایز میکند
«بصیرت» ِ خاص آن است و من با اطمینان میتوانم کلمات والاتری را جایگزین کلمهی بصیرت کنم؛ کلماتی همچون «الهام» یا «کشف و شهود».
سبک و نحوهی بیان از عوامل جذبه و فریبندگیاند. آنها در واقع آیین عشقورزی به شمار میآیند. آنها کمک میکنند به ایجاد لحن و فضای مناسب و مجموعهای از امکاناتی که شاید به واسطهی آنها کشف و شهود تحقق یابد. میگویم «شاید» زیرا هیچ تضمینی وجود ندارد. شاعر تنها میتواند امیدوار باشد. مکاشفهی از پیش طراحیشده قطعاً مکاشفه نیست.
کار نوشتن شعر جستوجوی ناشناختههاست. هر سطر نوشته شده سطر بعدی را میجوید و هر چه شعر طویلتر و سنگینتر میشود فشار برای رسیدن به لحظهی مکاشفه نیز بیشتر میشود. هر تصویر یا اندیشهای باید راه را برای تصویر و اندیشهی بعدی هموار کند و همین نشاندهندهی نیاز ضروری شعر است برای کسب حداکثر توان خود. هر شعر تأکیدی است بر اهمیت سیر مکاشفه. مشاهدهی کوچکترین بارقهی بصیرت نیز ارضاکننده است که تنها با ارائهی آگاهی نو به خوانندهی شعر برای دیگرگون دیدن موضوعی پیش پا افتاده یا تجربهای فرسوده میسر میشود. چارلز سیمیک شعری به نام (چنگال) را اینگونه آغاز میکند:
«این شیء غریب میباید راست از جهنم سر در آورده باشد. پنجهی پای مرغی را میماند پرتاب شده از دهان آدمیخوارهای…»
با خواندن این قطعه خود را در دنیایی شگفتآور و نو و در عین حال کاملاً قابل تصور مییابیم. وقتی آثار شاعرانی چون اوید (Ovid) یا جان کلر (John Clare) یا ادنا سنت وینسنت میلی(Enda st Vincent Millay) یا جان اشبری (John Ashbery) را میخوانیم به روشنی پی میبریم که موجودات انسانی تغییرپذیر نیستند. اوضاع و احوال آنها توقعات دنیوی و نیز زبانهایی که به آنها سخن میگویند تغییر میپذیرد اما احساساتشان نه. شادیها و آلام، ناکامیها و حسرتهای آنها به نحو بارزی همانگونه است که چندین هزار سال پیش. با این همه، شاعران همواره اصرار به کاویدن در اسرار پیرامون ما و بخشیدن جانی تازه به زبان داشتهاند.
نوشتن شعر شبیه پرش از موانع متعدد یا عبور از هزارتوهای پرپیچ و خم است. اسکی در سراشیبی. ما به خاطر هیجانآفرینی و بالا بردن نرخ به خودمان میگوییم که انتخابهای ما میتوانند سرنوشتساز باشند و تعیینکنندهی مرز میان مرگ و زندگی. هر چیزی که ما را یاری دهد برای رسیدن به جایی که باید برویم گو- هر جهنمی- نکوست.
شاعران به هنگام کار برای تنها جیزی که مطلقاً فرصت ندارند نظریهپردازی است.
در لحظهای ناگاه شعر گرم میشود و چنین به نظر میرسد که دارد به نقطهی اوج خود نزدیک میشود. بسیار اندکاند شاعرانی که لحظهی رسیدن شعر را تشخیص نمیدهند و البته این اتفاق احتمالا همیشه بسیار ساده و طبیعی روی میدهد. تقریبا همانقدر ساده و طبیعی که پختن یک پیتزای حاضری.
بعضی اشعار خوب در یک نشست نوشته میشوند بعضی دیگر ماهها یا سالها طول میکشند. چندان اهمیتی هم ندارد. این که دربارهی ذرهای ناچیز سخن بگویند یا دربارهی پایان جهان چندان اهمیتی ندارد. یکی از چیزهایی که اهمیت دارد رابطهی بین اجزا و ارکان شعر با یکدیگر است. آیا همه چیز در جهت هدفی مشترک پیش میرود؟ آیا چیزی هست که نامربوط باشد؟ و اگر به ظاهر نوعی پراکندگی و آشفتگی بر شعر حاکم است آیا میتوان آن را در جهت دستیافتن به هدفی بزرگتر دانست؟
چرا شما نمیتوانید بعضی نوشتههای ادبی زیبا را تکهتکه زیر هم بیاورید و آن را شعر بنامید؟ ]به خاطر چنین پرسش طنز آلودی از تو سپاسگزارم؟ ای لوده