دو شعر فارسی
خجالت نمىکشى
خجالت نمىکشى تو از این سلام؟
گاهى عبور تو ردّى به جا نمىگذارد
و مىگذرى مثل همیشه زیبا عبور مىکنى
عمر من از چندمین مگر به زمستان مىگذرد؟
که گرم مىشوم به همان رنگِ آتش فقط
و دیگر طاقتم از آتش که مىسوزد ندارم
عبور تو بوى سلام
خجالت نمىکشى؟
من سرم به عبور تو گرم
تف به روى تو!
من دلم به سلام تو آیا گرم شود چهگونه؟
و رنگ آتش که تاکنون عجیب نبود این هوا!
هر چیز که مىگیرد و ول نمىکند هیچ
تو آیا خجالت از نمىکشى سلام مىدهى؟
و من از سلام و زهر مار بگویم چرا اصلاً؟
عبور تو بوى اما خودمانیم!
خجالت نمىکشم از تند مىروم من؟
سلام… ها زیبا!
اینکه قابل نیست
و چیزى از یادم مىآید که جواب داده باشى نمانده است.
***
شیطان که مىگوید
شیطان که مىگوید ها بروم خودم را از این بالا پرت کنم پایین
این خانهها که سوسک از آن دل نمىکند براى تو
این خوابِ راحت و بى درد سر براى من
زن عجله دارد
ظرفهایش را نشسته است
که مىگوید ها بروم بخوابم زیر ماشین
حتی خیابانهاى عریض و طویل هم براى تو
این خوابِ شیرینتر از هر چه حلوا براى من
زن چادرش به سر کرده است
بیرون مىآید از خانه
ها بروم داروخانه قرصى مرگ موشى بخرم
این مغازههاى پر از تازههاى تماشا را دادم براى شما
این خواب که آدم از آن بیدار نمىشود براى من
زن از خیابان گذشته است
مىرود به مغازه
شیطان چه بگوید دیگر؟
این اسکناسها قد و نیم قد ـ به جهنم! ـ براى شما
این خواب هم براى من که رفتم بخوابم
زن سکهها مىشمارد
مىرسد به هزارىها دوهزارىها
و بیرون نمىآید از مغازه همانجا مىنشیند راحت.