(از زبان یک کارگر ساده) شعری از کارلوس جرمان بهئی (1927) شاعر آمریکای لاتین
من، مادر، و دو برادرم
و بسیاری از دوستانم
هر گاه به جایی پناه میبریم
زیر ِ پای ما چاهی بزرگ دهان میگشاید
زیرا بالای سر ِ ما، همه چیز صاحب دارد،
و همه چیز پشت ِ درهای بسته و قفل شده
به خواب و خیال و آرزوهای ناممکن پیوسته.
زیرا بالای سر ِ ما همه چیز خریده شده:
سایهی درختها، گلها،
میوهها، بامها، اتومبیلها،
آبها، مدادها،
و ما را گریزی از فرورفتن نیست
در اعماق زمین
و پایینتر حتی،
دورتر و دورتر از مالکان،
لای دست و پای موجوداتِ حقیر.
زیرا بالای سر ما
آنها همه چیز را صاحب شدهاند،
نوشتن را، خواندن را، رقصیدن را
قشنگ حرف زدن را،
و ما با چهرهای که از شرم سرخ شده است
آرزویی جز ناپدید شدن
و پیوستن به ذرات ِ نامرئی نداریم.