مثل زمانی که نیستی

چند غزل منتشر نشده

روزگار

وقتی زمین به طرز نگاهت دچار شد
خورشید پیش چشم تو بی‌اعتبار شد

از آسمان رسیدی و باران شروع شد
پا بر زمین نهادی و فصل بهار شد

باران به امر چشم تو بارید و بعد از آن
چشمان ابر، صاحب این افتخار شد

وقتی سخن به معجزه‌ی چشم تو رسید
تعداد پیروان غزل بی‌شمار شد!

ایزد تو را الهه‌ی «می» کرد و بعد از آن
هر کس که از کنار تو رد شد خمار شد

شیطان به جلد چشم تو رفت و به حیله‌ای
رندانه از مقام خودش برکنار شد

تا پی به حسن خود ببری، باغ آینه
یک‌باره در برابر تو آشکار شد

وقتی که تو به عکس خودت مبتلا شدی
آیینه‌ی زلال دلت پرغبار شد

در هفت‌خوان نهان شدی و در مسیر آن
مبنای استقامت ما انتظار شد

سودای برد و باخت در این راه پرخطر
از اولین عوامل کشف قمار شد

ما را که عاشقیم به بازی گرفتی و …
آن‌گاه، نام دیگر تو روزگار شد!

***

آنی که نیستی

حالم بد است مثل زمانی که نیستی!
دردا که تو همیشه همانی که نیستی!

وقتی که مانده‌ای نگرانی که مانده‌ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!

عاشق که می‌شوی نگران خودت نباش
عشق آن‌چه هستی است نه آنی که نیستی!

با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!

تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی!

من بی‌تو در غریب‌ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

***

جهان غزلی عاشقانه است

محبوب من جهان، غزلی عاشقانه است
ـ این بهترین تصور من از زمانه است! ـ

در چارچوب آبی دنیا حیات ما
یک لحظه استراحت در قهوه‌خانه است!

دنیا به لطف عشق چنین دیدنی شده
چون آتشی که جلوه‌ی آن در زبانه است!

اما بدون عشق، جهان با جنون جنگ
میدان یک مسابقه‌ی وحشیانه است!

دنیا بدون عشق خودش یک جهنم است
توصیف یک جهنم دیگر نشانه است!

عاشق شو تا سرشت جهان را عوض کنیم
با من بخوان که فرصت ما یک ترانه است!

ما خسته‌ایم از این قفسِ صد هزار قفل
دلتنگی و کدورت و غربت بهانه است!

***

تکه یخ

بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید
چگونه می‌شود از زندگی کنار کشید!

چه‌قدر می‌شود آیا به روی این دیوار
به جای پنجره نقاشی بهار کشید!

برای دور زدن در مدار بی‌پایان
چه‌قدر باید از این پای خسته کار کشید؟

گلایه از تو ندارم چرا که آن نقاش
مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید!

حکایت من و تو داستان تکّه‌ یخی است
که در برابر خورشید انتظار کشید!

چگونه می‌شود از مردم خمار نگفت
ولی هزار رقم دیده‌ی خمار کشید؟

اگر بهشت برای من و تو است چرا
پس از هبوط، خدا دور آن حصار کشید؟

چرا هر آن‌چه هوس را اسیر کرد امّا
برای تک‌تک‌شان نقشه‌ی فرار کشید؟

خدا نخست سری زد به جبّه‌ی منصور
سپس به دست خودش جبّه را به دار کشید!

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت
و بعد نقطه‌ی ضعفی گرفت و جار کشید

غزل، قصیده اگر شد مقصر آن دستی‌ست
که طرح قصه‌ی ما را ادامه‌دار کشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

18 − 4 =