سه غزل

پل متروک
تنهایی‌ام شبیه پلی متروک افتاده روی دره خشکیده
با هر نفس‌ نفس زدنش زخمی بر قامت شکسته خود دیده
در التهاب نرم تکان خوردن هر لحظه یک قدم به فراموشی
چیزی نمانده تا که فرو پاشد این قطعه‌قطعه پیکر پوسیده
اینک تو در برابر من هستی با چشم‌های خیره و مه‌آلود
در بادهای از نفس‌افتاده افسانه‌ای است دامن رقصیده
راهی برای رد شدن از من نیست قلبم ترک‌ترک شده، می‌لرزد
فالم ببین به هر رگی از دستم کابوس تلخ مرگ تو خوابیده
نه… تو قدم گذاشته‌ای بر من، آب از سرم گذشته به آرامی
این دره عمیق چه خواهد کرد با این دلی که پای تو بوسیده
از سرنوشتِ شوم رهایی نیست این پل همیشه در نرسیدن بود
تو مقصد نهایی من بودی چشمی که راز مرگ مرا دیده

درخت
رو تنم یه روز نوشتی سرنوشتو کی می‌دونه
یکی از برگامو کندی بعدشم رفتی تو خونه
از همون شبی که رفتی شاخه‌هام پوسیده‌تر شد
شاخه‌های خشک و پیرم نزدن دیگه جوونه
پیش چشمام، روی دستام، همه برگای سبزم
کم‌کم از حال که می‌رفتن می‌بریدن دونه‌دونه
دیگه هر نسیمی اون شب کافی بود برای برگا
واسه دل کندن از من بده دستشون بهونه
می‌دیدم جنازه‌هاشونو که پیش پام می‌افتن
می‌دونستم تن خشکم دیگه زنده نمی‌مونه
تک به تک به روی نعش هر کدوم گریه می‌کردم
قبل از اونیکه زمستون کفناشو بپوشونه
الهی که هیچ درختی داغ برگاشو نبینه
سخت­ترین لحظه دنیا دیدن مرگ جوونه
مونده بود از همه هستی­م شاخه‌های خشک و تردی
که روشون کلاغای پیر ساخته بودن آشیونه
فهمیدم که رفتنی­ام دیگه جنگل جای من نیست
نوبت درخت پیره چه بدِ رسمه زمونه
حرمت منو شکستن تنموُ رو گاری بستن
بردنم به جای دوری پرت و بی‌نام و نشونه
خیلی هفته‌ها گذشتن گوشه‌ای زندونی موندم
دردی رو که من کشیدم هیچ درختی نمی‌دونه
حالا روزگار گذشته، دست دور این زمونه
منو پیش روت گذاشته یعنی سرنوشتمونه؟
من همین تخته سیاهم رو تنم برگو کشیدی
پس دادی امانتم رو ولی سهم من خزونه
از همون روزی که کندی برگی از گوشه قلبم
این تن شکسته من تکه چوبی نیمه جونه
پاک بکن از رو تن من عکس این پرنده‌ها رو
دیگه فرقی هم نداره سرنوشتو کی می‌دونه
شایدم یه روز دوباره برسه همو ببینیم
روزی که دستای سردت زندگیمو می‌سوزونه

سفر
فضای خانه که پر گشته از هوای سفر
چقدر سخت بود نقل ماجرای سفر
برای آنکه بماند نگاه حسرت بار
و سهم آنکه پری واکند صفای سفر
و گاه آنکه بماند به مرگ محتاج است
خدا به خیر بگرداند این بلای سفر
برای آنکه نرفته هنوز دلتنگ است
گلایه می­کند از غم در ابتدای سفر
نگاه می­کند و ذره ذره می­میرد
کسی که رفته به دیدار مبتلای سفر
و با تمامی سختی راه خواهد رفت
اگر که داشته باشد کسی بنای سفر
چگونه رسم سفر را کسی براندازد
که آفریده خدا راه را برای سفر
چه زود می­رسد آری چه زود خواهد رفت
همیشه قصه گل بوده آشنای سفر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده − سیزده =