شعری از کلود مککی؛ شاعر سیاهپوست آمریکایی
کلود مک کیمژده ای جان خسته! شب فرا میرسد آرام آرام
و میکاهد از روشنایی جانکاه ِِ روز!
مژده ای جان ِ عاصی! ماه، رخ مینماید آرام آرام
از زیرِ ابرها و پایان میبخشد به سلطهی فرسایندهی روز!
صبور باش ای جان ِ خسته! شب به زودی
پناه خواهد داد تو را زیر ِ مخمل ِ مشکی ِ ستاره بارانش
و تو خواهی خفت، فارغ از درد ِ روزافزونِِ
دستها، پاها و تن ِ کوفته و کوبیدهات!
روز ِ نگونبخت، از آن ِآْنها بود – شبِ سپید بخت از آنِِ من:
بیا ای خواب مهربان و مرا تنگ در آغوش گیر.
اما چیست، چیست آن رشحاتِ سرخ به رنگ ِ خون
تراویده از دل ِ ابرهای تیره؟ آه ای فجر گلگون!
آه ای پگاه هولناک – بگذار لختی دیگر بیارامم در بستر
بس کوفته و خستهاند استخوانهای من، مغزم.
جاری ِ خون در رگانم و تمامی ِ من رفته از دست،
رحم کن! آه نه! یک بار دیگر این شهر نکبت بار دیوسرشت!