داستان منتشر نشده
آن که آن جاست، در فاصله با مرداب و سرککشان از پشت گونیهای امن، نیمهامن، نا امن، با آن نگاه نگران و در نوسان ترس، ستایش، تنهایی، عشق، منم شاید که نشستهام این جا، در این گوشه امن، نیمهامن، نا امن. یا نه، من نیستم و من یعنی خودم، و او یعنی خودش. هر کدام با هراس و با امنیت خاص آنجا و آن زمان که ایستادهایم بر آن. من اینجا و نظارهگر او با نگرانی پیدا و ناپیدای مبادا روزی دیگری نظارهگر من در شرایطی چون او. و او نظارهگر این دو که سینه دادهاند به آب، به مرداب؛ که تا شاید به رغم پیشانیبند در انتظار شهادتش هم سرنوشت آن دو نباشد- و بماند و راوی باشد برای بعد!
و آن حجم محو سیاهپوش انگار روبندهدار، با قوزکهای گویا خلخال نشسته یکی شده با ساقههای نی، در بود و نبود حاصل از خست- هراس- اجبار- اعتقاد نقاش، لیلای اوست یا من، لیلای هر که پرتاب شده یا جدا شده از بدیهیات به کسوت رویا درآمده در زمانههای هر زمان.
دلبرکی بیگمان با موهای خرمایی- سیاه، با چشمهای کشیده پرشوق و صورت مثل ماه، کمی لوس و کمی ناز با طعم ملس هنوز دخترانه که ضرورتی مبهم و هولانگیز مرد امروز یا فردایش را برده است تا شاید دو سال بعد یا تا همیشه و یا تا پیدا نیست چه زمان؛ برده است به مصاف آن تلخ مهیب که خانه و شهر و خیابان و کوچه و رویایش را دیگری کرده است؛ چیزی کرده مملو از گلوله و سنگر و شیون.
آن کوچه باریک سایهدار، حالا نیست و آن ساختمان قدیمی پر ابهت قرنهای دور، حالا مقر است و آن دیگری سنگر جمعی لباس خاکیها. آن زمین عصرهای پرهیاهوی شهر، چیزی نیست جز کوهی از زباله منتظر آتش و آن رود با ساحل یک دست سبز در سایه نخلها حالا سرچشمهی همین مردابِ پیداست در تیررس عراقی است.
او پیدا و ناپیدا، آنجاست، مشرف به مرداب مرگخیز و این دو که سینه دادهاند به آب، به مرداب. و او که ناظر است؛ رسته یا نارستۀ آن بلای ناگهان. و من که در نگاه دیگری پیدا نیست کدامام؛ ناظر یا منظر. روایت یا راوی. در آستانۀ اسلحه بر بالای سر نگاهداشتن و چاقو به دندان گرفتن چون این دو یا دیروز ناظری چون این، خیره نبرد، در فراز نبرد و باز پیداست سرشار هول و خاطره و مهر:
«خبری نیست مادر»
و دیگر بار گوشدادن به تکاپوی آن نفسهای بیتکافو. گم و دیگرگون از وزوز مدام گوشی معیوب.
و «امن است مادر، خیالت تخت باشد»
و انگار دیگر باره ترس، دلتنگی.
و آن کلام مقطع:
«بیا… زودتر… بیا!»
و نگفتن. که نمیدانند آماده باش چیست. و از یاد بردهاند که قرنهاست در واقعیت و خیال غنیمتها را تقسیم کردهاند: جواهر و خانه و باغ و شهر و نفت و زن.
و چه دلداری مضحکی: «حالا خنک است مادر، باشد برای خرماسوزان شهریور، مرخصیام را آن موقع خرج میکنم، حالا برو و بخواب.»
و از کجا پیدا در آن ضرورتِ ناگهان کسی خوابیده باشد، حتی به خواب اندیشیده باشد. حتی گفته باشد: «نرو بمان» که فاصله کوتاه ناظر تا منظر، از آن امنیت پر تشویش تا این تلاطمِ آرام، تا این پیداست حاجی و فرمانده، بیگمان بیگفتن حتی «نرو بمان» طی کردنی است.
نرو بمانِ به زبان نیاورده و ماتماندن به لباس پوشیدن، پوتین به پا کردن، چفیه انداختن و پیشانینویس بستن عزیزی که رشیدیای را جان فرسوردهای، تا بیتاب رفتن و پابند مهر، چنان که این چشمها به اراده نقاش هویدا میکند، رو کند به سویی دیگر، به هرجا و هرچه، شیر آب را باز کند، از یخچال چیزی بردارد، کتابی شاید از قفسه بیرون بکشد یا گرد از تاقچه بگیرد و رو به هر چیز جز روی سراپا التهاب تو، با صدایی پنهانکننده شوق و هول توامان آرمانها و کلیشهها و ناگزیرها را تکرار کند:
«باید رفت میدانی که وظیفه است.»
یا: «خون من که رنگیتر از دیگران نیست»
یا: «به خاطر تو. به خاطر همه»
یا: «یک بار باید ایستاد و مغلوبشان کرد.»
یا: « ناچارم، سربازم چه میشود کرد.»
و هر چه و هر چیز که زمانه اعتقاد یا بیانش را اجبار کرده است، بی که مجال گذاشته باشد برای پرسیدنِ چرا، یا چه وقت تمام میشود این نگرانی سرشار بوی باروت و خون.
و آمده است تا همینجا و فاصله ناظر تا منظر را – اگر چه در پس سالها و با ذرهای حرکت- با چند موی سپید و چین پیشانی طی کرده است، که بیگمان این مرد مقتدر سینه داده به این آب- مرداب، سالهای پس از اینِ همین ناظر است به هزار شباهتِ حاصل از دست آفریننده نقاش، همان چشمها، اگر چند تهی و سرد، و همان پیشانی هر چند عاری از پیشانیبند، و همان گونهها، اگر چه گود افتادهتر از همان بینی قلمی با جای عینکی بر آن که نیست، نه در روزگار ناظری و نه اینجا در این فرورفته تا سینه در منظر.
و مادر، آنجا، تهی از خویش و… نه، شاید آنجا، رو به سوی آن کتابخانه یا هر چی، شنیده باشد: «نگفتی نه؟» و پاسخ داده باشد: «گفتم!» و به راستی گفته باشد، یا نه، نگفته است، از این حضورِ سردِ کمی خجول و کمی مغرور پیداست که نگفته است و با این حال گفته است گفتم بیرون زده و برنگشته است تا نبیند کنج دیوار نشستن و چنگکشیدن به زانوی آن حجم التهاب را.
و پیداست. از چیزی ورای نقشهای دیدنی پیداست که مادر در خفا آمده است تا قرارگاه و چیزی را، تنهاییاش را، آرزوهایش را راست یا دروغِ تکفرزند بودن فرزندش را مویه کرده است در گوش فرمانده.
ظهر بود است لابد و این کوتاهتر است و جلوتر از آن دیگری ساقههای نی را با چانه کنار زده است، با هر اسمی، علی، عبدالله، محسن یا سیروس که هماهنگتر است با صورت سرخ و سفید و چشمهای این همه زاغ، با دست فرمانده را نشان داده است.
«به او بگو مادر.»
و خیره نگاه کرده است رفتن او را به سوی جیب یا لندکروز خاکی رنگِ بیدر که از قرارگاه بیرون میآمد برای شرکت در شاید جلسۀ مقدماتِ حملۀ بعد. و چرا سیروس خاطرهای را مرور نکرده باشد؟ که بسیار پیش از این شنیده است و «به او بگو مادر» را هرگز نگفته است. همیشه چیزی گفته است، چون«توکل کنید مادر.» یا «خدا با ماست، صبور باشید.» یا هر چیز دیگری به جز «به او بگو مادر.» چرا که خاطرهای را مرور کرده است بیگمان و همین است که آرام سایه به سایه زن رفته و شنیده است تا بعدها رو به همین ناظر گفته باشد: «گفت: زندگیام نابود میشود، و روی زندگی طوری مکث کرد که من یاد کوچههای کودکیام افتادم و حاجی نمیدانم به یاد چی، همانجا، جلوی دژبان گریه کرد.»
و حاجی، فردای همین ناظر، یا نه فردای دیروز خودش، بازنشستهی ارتش و به کسوت بسیجی درآمده، به خویش یا نا به خویش گفته است: «چشم!» و او را، جگر گوشه زن را، به نظارت گمارده است تا بماند و ببیند. و خود این طوری بیواهمه تن در داده است به آب- مردابِ از کاکلِ خم شده با بادِ شاخههای نی پیداست سرد و پاییزی تا… اما نه، اینجا این مرداب نمیتواند پایان او باشد. جایی دیگر باید باشد، جایی بیرون از این رکود و سکوت، جایی در پس فرمان همان لنکروز خاکیرنگ.
در آستانهی شیرجه میگ یا فانتوم پا به روی ترمز کوبیده است، همراهان را، سیروس و ناظر و هر که را، با لگد از ماشین بیرون انداخته و به گاز رفته است تا در بهت همیشگی شیرجههای هوایی، در آن سوتِ تیزِ سکوت دور باشد و تنها باشد و باقی در پناه شیارهای اطراف رسته باشد.
چنین بوده یا چیزی نظیر این، اگر نه آن حضور، چنان که این ناظر به دیدنش ایستاده است، نباید آرام و رام به ترکش خمپاره یا فشنگ شلیکی کور به خاک بنشیند.
و سیروس که از پس آن یادِ حاصل از آن «زندگی» تلاطم سبزی این برگِ برجسته روی آب- مرداب، جانشین حاجیِ سفر کرده بوده است رو به سوی نقشه لابد کمی پس از همین سفرِ شناساییِ ترسیم شده بر دیوار.
«باید از سمت تپهها برویم چون فکر میکنند نمیتوانیم از مرداب بگذریم.»
و تپههای الله اکبر و شحیطه را نشانشان داده است.
«آسان نیست، اما شدنی است»
و به صورت تکتک نیروها نگاه کرده است.
«هیچ کدام باز نمیگردیم، اگر تانکهای مستقر در تپهها را منهدم کنیم و زنده بمانیم زیر آتش تهیه خودمان میمانیم و اگر از آنجا هم جان سالم به در بریم، نیروهای پیاده خودمان به جای عراقیها نابودمان میکنند.»
و دیگر چیزی نیست جز برقراری تا پیدا نیست چه وقت این دیوار و آن حجم محو سیاهپوشِ انگار روبندهدارِ با زانوهای گویا خلخال نشستۀ یکی شده با ساقههای نی و تلخی ناظری چنین ترسیم شده بر دیوار.