گفتوگو با کاوه میرعباسی
گفتوگو؛ مهدی حمیدی پارسا
کاوه میرعباسی متولد 1334 است. در رشته کارگردانی سینما در رومانی و ادبیات اسپانیایی در اسپانیا تحصیل کرده است. حدود 35 کتاب از زبانهای اسپانیایی، فرانسه و انگلیسی ترجمه کرده است. او این روزها در حال نوشتن یک رمان هفت جلدی به نام هفتگانه سودابه است که جلد اول آن به نام «سین مثل سودابه» به پایان رسیده است.
در هنر آمریکای لاتین میتوان ردّ پای یک عنصر فرا واقعی را به وضوح دید. ما در این گفتگو از آن به امر ماورا تعبیر میکنیم. و مرادمان از آن، هر چیز غیر مادی است. از اسطوره گرفته تا مذهب و در گپی با کاوه میرعباسی به رهگیری این عنصر پرداختهایم.
– چقدر امر ماورا در ادبیات آمریکای لاتین حضور دارد؟
آمریکای لاتین گذشته فرهنگی غنیای دارد. از قبیل تمدنهای آزتک و ناحیه کارائیب. در واقع بومیان آمریکای جنوبی برخلاف آمریکای شمالی دارای تمدن بودند. امر ماورا در ادبیات آمریکای لاتین، در حقیقت برمیگردد به همان رئالیسم جادویی. اولین کسی که عبارت رئالیسم جادویی را به کار برد یک نویسنده کوبایی به نام کارپانتیه بود. او در دهه چهل مدتی با سوررئالیستها دمخور بود، بعد گفت ما در آمریکای لاتین نیازی به استفاده از سوررئالیسم نداریم، چون خودمان یک نوع واقعیت جادویی در فرهنگمان داریم و از همان وقت آنها تلاش کردند فرهنگ به اصطلاح آفریقایی نوین را احیا کنند. آنها افسانههایشان را مواد خام کارشان قرار میدادند. از دهه شصت، ادبیات آمریکای لاتین جهانی شد و چهرههای شاخصی مثل مارکز، فوئنتس، یوسا و غیره مطرح شدند. در آثار برخی از این نویسندگان، امر ماورایی و معنوی وجود دارد و در آثار برخی دیگر نیست. مثلا مارکز در «صد سال تنهایی» هم به باورهای سرخپوستی که عمدتا ماورایی است میپردازد و هم به آموزههای مسیحی و سعی میکند این دو را با هم تلفیق کند. در حقیقت میتوان گفت فرهنگ آمریکای لاتین آمیختهای از فرهنگ بومی سرخپوستی و فرهنگ مسیحی است و هر دو فرهنگ مملو از باورهای ماورایی است؛ به خصوص فرهنگ سرخپوستی.
در اکثر داستانهای مارکز این عامل را ما میبینیم ولی در خیلی دیگر از داستانهایش هم آن را نمیبینیم. همچنین چیزی نداریم در «صد سال تنهایی»؛ آنجایی که پسرهای سرهنگ میآیند و هر کدام یک صلیب خاکستری روی پیشانیشان است و یا آنجا که خون توی خیابانهای روستا جاری میشود؛ اینها کاملاً مقدس آمده. بر خلاف آمریکای شمالی که سرخپوستهایشان تمدن نداشتند، آمریکای جنوبیها تمدنهای خیلی دیرین و پرمایه داشتند و یک همچین تمدنهایی طبعاً قابلیت پایداری در مقابل نفوذ بیگانه دارند و موفق شدند باورهایشان را نگه دارند. مثلاً در دهه شصت که زمان شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین یا به قول خودشان غول ادبیات آمریکای لاتین است، فوئنتس اولین رمانش را به نام «جایی که هوا صاف است» نوشت و یکی از شخصیتهای اصلی آن یکی از خدایان آزتک است؛ البته فوئنتس که در آن زمان عقاید چپگرایانه داشت، در بستر رمان واقعیت را بیان میکند، ولی در کنارش به عنوان یکی از شخصیتهای اصلی داستان، یکی از خدایان آزتک را آورده که میخواهد از بورژوازی وابسته آمریکای لاتین انتقام بگیرد و در هیأتهای مختلفی ظاهر میشود و یکی یکی شخصیتهای منفی را به نابودی میکشاند. در این رمان ما کاملاً واقعیت و اجتماع را داریم؛ در کنارش عنصر ماوراء هم داریم. در حقیقت این خدای آزتک، روح ملت ستمدیده مکزیک است که تجلی پیدا کرده و میخواهد نجاتدهنده ملت باشد و یک عنصر کاملاً ماورایی است. در کارهای دیگر فوئنتس هم به شکلهای مختلف عنصر ماوراء حضور دارد. یعنی همیشه یک رویداد که در واقعی بودنش انسان شک دارد، در آثار فوئنتس است. مثلاً در شاهکارش، «سرزمین ما»، به تعداد زیادی از عناصر ماورایی و اسطورهها استفاده شده یا در «کریستف نازاده» که از دیدگاه کریستفی که در حالت جنینی و در رحم مادرش است، داستان روایت میشود.
– به نظر میرسد در ادبیات آمریکای لاتین عنصر ماورا فقط حضور ندارد، بلکه تأثیرگذار هم هست و خیلی اوقات آن امر ماورا هست که وقایع رمان را به پیش میبرد.
بله، اصلاً راهنمای روایت است و ارزش کار در این است که نویسندگان آمریکای لاتین توانستند از عناصر بومی خودشان به شکل بدیع استفاده کنند تا ادبیاتی پدید بیاورند که هم تکنیکهای مدرن دارد و هم هویت ملی.
– منشأ حضور این عنصر در ادبیات، همانطور که فرمودید هم فرهنگ سرخپوستی – مسیحی هست و هم شرایط اقلیمی که در آن زندگی میکردند. حال آیا چیز دیگری در حضور این عنصر تأثیر داشته است؟
من وقتی زندگینامه خودنوشت مارکز را -که خودم ترجمهاش کردم- خواندم دیدم خیلی مطالبی که مارکز در رمانهایش آورده، برگرفته از زندگی شخصی خودش است. در واقع آمریکای لاتین یک جور واقعیت جادویی دارد. یعنی آنقدر واقعیت و امر غیر واقعی در فرهنگشان با هم درآمیخته شده که گویی یک زندگی جادویی دارند. در نویسندگانی که مثل مارکز از طبقه پایینتر بودند امر ماورایی بیشتر حضور دارد. برخلاف کسی مثل بارگاس یوسا که از خانواده ثروتمندی بوده و در هیچ کدام از آثارش همچین چیزی را نمیبینیم. یوسا بیشتر سیاسی است و عمدتاً به مسائل اجتماعی – سیاسی میپردازد. فقط در رمان «مردی که حرف میزند» یک مقداری به افسانههای سرخپوستی میپردازد. یوسا توی یک خانواده مرفه به دنیا آمده و در هیجده سالگی به فرانسه رفته و به اصطلاح پاستوریزه زندگی کرده و یعنی امکان اینکه بتواند از فرهنگ عامه تغذیه کند نداشته. البته فوئنتس هم شرایطش با یوسا مشابه بوده ولی عنصر ماورا در کارهایش هست. یوسا در کتاب «عیش مدام» که هنوز به فارسی ترجمه نشده میگوید که من بین رمان پلیسی و رمان علمی – تخیلی، رمان پلیسی را ترجیح میدهم چون به واقعیت نزدیکتر است. یوسا بدترین کتاب تاریخ را مادام بوواری میداند. و در همان کتاب، توضیح میدهد که گرایش او به رئالیسم است و لذا رمانهایش هم عمدتاً یک مضمون سیاسی دارد. او شاید تنها نویسنده آمریکای لاتینی است که حتی یک نمونه اثر که بشود گفت رئالیسم جادویی است ندارد.
– اگر بخواهید مقایسهای بکنید بین فرهنگ ما یا به طور عامتر فرهنگ شرقی و فرهنگ آمریکای لاتین چقدر تشابه بین این دو فرهنگ میبینید؟ به خصوص در حضور امر ماوراء در زندگی؟
ما میتوانیم وجوه مشابهی بین فرهنگ شرق و آمریکای لاتین پیدا کنیم. در فرهنگ هر دو بعضی عناصر ماورایی وجود دارد و تاثیرگذار است. در شرق، اعتقادات مذهبی بسیار متنوع وجود دارد و در آمریکای لاتین هم همینطور است. اما در ادبیات وجه اشتراک نمیبینیم؛ چون در حقیقت پیشینهی ادبیات آمریکای لاتین ادبیات اروپا است. اولین دوره نویسندههای آمریکای لاتین کسانی بودهاند که عمدتاً تحصیلکرده اروپا بودند و ادبیاتی که با خودشان آوردند بازآفرینی ادبیات رایج اروپایی در آن دوره بود. یعنی ادبیات رئالیستی بوده، ادبیات آنها کاملاً متفاوت از ادبیات شرق است. یکی از پایگاههای ادبیات شرق، عرفان است ولی نمونههای عرفانی در ادبیات آمریکای لاتین نمیبینیم. عناصر اسطورهای در ادبیات ما هیچوقت حضوری جدی نداشته است؛ برخلاف ادبیات آمریکای لاتین. و در کل ما با دو نوع متفاوت از ادبیات مواجه هستیم.