داستان کوتاه

دختر ترسیده بود یا شاید می­خواست فرار کند. بیست سالی داشت. بندهای کتانی­‌اش را محکم بسته بود. گفتم:‌«نرو». گفتم:‌«لااقل این جور نه!» افسر قبول نکرد. شاید اگر چند لحظه دیرتر صورتش را برمی­گرداند این طرف و مامور را با آن لباسش نمی­دید حالا این طور نمی­شد. نمی‌دانم چه می­گفت با دختر. همه مدتی را که آن‌جا بودم با هم حرف می­زدند. یعنی پسر می­گفت و دختر جواب‌ها را با چند کلمه تمام می­کرد. این را الان می‌فهمم وگرنه اول فکر می­کردم ناز می­کند.
داشتم می­رفتم. اگر می­رفتم این اتفاق نمی­افتاد یا دیرتر می­افتاد. اگر هم می­افتاد نمی­دیدم، دست‌کم مقصر نبودم.
تقصیر همان دو نفری بود که پرسیدند:‌«شما خیلی وقته این جایین؟» و بعد با هم بلند بلند زمزمه کردند: «می­خواد خودکشی کنه!» این‌طور گفتند که من بشنوم. شاید. داشتم می­رفتم. سرک کشیدند طرف دختر. انگار منتظر یک اتفاق بودند برای مجلس گرم کردن.
نزدیکم بود. شاید ده قدم. ایستاده بود روی دیواره کوه، پسر هم مقابلش بود. با فاصله اما. چراغ گردان پلیس پایین کوه پیدا شد. صدایش خاموش بود. دختر نورها را ندید. پشت کرده بود به پرتگاه. حالا دو تا پسر دختر را دور زده بودند و روی تکه سنگی نشسته بودند. دختر دستش را برد زیر روسری گلدارش و آورد بیرون. حتماً عرق­هایش را خشک می­کرد. پسر هم عینکش را گذاشت توی جیب پیراهنش. دختر زبانش را کشید روی لب‌ها. آرایش نکرده بود. حرفی زد. ماموری با سرباز راه را تا بالای کوه می­دویدند. پسرهایی که روی تکه سنگ نشسته بودند پیدایشان نبود. دختر انگار از آن همه ایستادن خسته شده باشد دستش را پشت مانتو کرم‌­اش قلاب کرد. پسر دستی به گردنش کشید و حرفی نزد. دختر هم. صدای نفس زدن آمد. پسرها با پلیس آمده بودند کنارم. گفتم:‌«من به شما زنگ زدم» پسرها با افسر حرف می­زدند. دختر دستش را کشید به کنار مانتو و تا کنار شلوار جین سیاهش پایین آورد.
کسی جمع نشده بود. معرکه‌گیری نبود. یکی نیامده بود برای دزدیدن نگاه دیگران دست‌هایش را از هم باز کند و لب پرتگاه بایستد. شاید حتی دختری نبود که بخواهد خودکشی کند؛ یا از آن‌ها نبود که جرأتش را داشته باشد. پشتش سیاهی شب بود و دامنه کوه. ندید حتی آمبولانسی پایین کوه منتظرش نیست. شاید اگر می­دید … .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفت + 15 =