در ستایش روزگار قریب
«روزگار قریب» غریب تمام شد. خسته شدیم از بس با این قریب و غریب بازی کلمات راه انداختیم تا شاید بیش از اینکه دیدیم و خواندیم، کسی در جایی این سریال را تحویل بگیرد و البته هیچ نشد آنچه باید میشد. دارم تمام تلاشم را میکنم شیفتگی عمیقم در برابر شاهکارهای پیدرپی کیانوش عیاری عزیز در قلمم هرز نرود و رهزن نوشتهام نشود تا خواننده آن را منطقی بیابد و تا آخرش برود!
سریال روزگار قریب در شرایطی دیشب، دوشنبه 13 آبان ماه، در شبی تاریخی، برای همیشه پایان یافت که اکنون و برخلاف سالیان پیش، بر گور وی در قبرستان همیشهماندگار شیخان قم، گلدان سپیدرنگی خودنمایی میکند تا از میان آن همه سنگ قبرهای بزرگ و کوچک متمایز شود. گرچه این، همۀ سهم وی از زمانه نباشد. ولی در همین اندازه هم سریال روزگار قریب در میان آثار تصویری پس از انقلاب قدر ندید. این بار نوک تیز حملاتمان را نباید به سمت رسانۀ ملی و مدیران آن نشانه رویم که همین قدر ایستادگی 5 ساله پشت سر این کارگردان برای ساخت این اثر عظیم و پخش مرتب آن (فارغ از آن تأخیر یکماهۀ احمقانه در ماه مبارک رمضان و آن تبلیغات مبتذل میانبرنامه) جای قدردانی دارد و نشانۀ پختگی حرفهای دستاندرکاران رسانه است، بلکه این بار رنجش ما از دوستان منتقد است که در نقد آثار آلفرد هیچکاک، جان فورد و هاوارد هاوکس فوق تخصص و فلوشیپ دارند یا دوستان منتقدی که تا سخن از رئالیسم در همۀ شعبش میشود یاد فدریکو فللینی و لوکینو ویسکونتی و… میافتند. کماکان مرغ همسایه غاز است و…!
گرچه هفتهنامۀ شهروند امروز و ماهنامۀ فیلم و یکی دو مطبوعۀ ارجمند دیگر به این سریال پرداختند ولی ما در حسرت یک گفتگوی تروفو وار ماندیم با کیانوش عیاری عزیز برای رمزگشایی از این رئالیسم/ناتورالیسم ناب تصویری وی؛ یکی از آن گفتگوها که در آینده بشود با آن کتابی با نام کیانوش عیاری همیشه استاد را درآورد. دریغ که چنین نشده است. تازه برخی پس از نمایش اثر مستند داستانی بیدار شو آرزو در جشنوارۀ فجر چندی پیش، برآشفتند از حجم غم و اندوهی که آن اثر بر سر تماشاگر و منتقد هندیزه، هالیوودیزه و روشنفکر ایرانی آوار کرده بود؛ احمقانهترین دلایل برای ردیهنویسی بر اثر همیشهجاودان سازندۀ آثار ناتورالیستی سینمای ایران؛
وقتی در سینمای ما میخواهند جایگاه کارگردانی را مشخص کنند بازی جالبی راه میافتد؛ عدهای میگویند مثلا فلانی هاوارد هاوکس سینمای ایران است یا فلانی بیلی وایلدر است و… اما دربارۀ کیانوش عیاری هیچ نمونهای جز خودش را نمیتوان سراغ گرفت. در حقیقت کیانوش عیاری، کیانوش عیاری سینمای ماست و همین میتواند ما را وادارد تا در کلاسهای تاریخ سینما و تفسیر تصویر و یاد دادن دکوپاژ و بازی گرفتن از بازیگران و… تکتک قسمتهای این سریال را نمایش دهیم. اینگونه میتوان امیدوار بود آنچه شایسته بوده، رخ داده است.
***
روزگار قریب، دکتر محمد قریب را از اعماق تاریخ بیرون کشید و به قول مهدی هاشمی عزیز (یکی دیگر از آنها که دارد ارزش بازیاش زیر هیاهوی بازی بازیگرانی چون پرویز پرستویی و رضا کیانیان و چندتای دیگر گم میشود) دیگر مردم او را سلطانِ سریال سلطان و شبان نمیدانند و او را دکتر قریب صدا میزنند. این را اگر با فاجعۀ سریال حضرت یوسف مقایسه کنید، درمییابید چه میگویم. همین مشهور کردن شخصیتی خاص و غیرمشهور برای درک موفقیت یک سریال خاص کافی است. میگویم خاص چون این سریال نه از آن عشق و عاشقیهای آبکی تلویزیونی داشت نه از آن آپارتمانهای شیک و نه از آن طنزهای فانتزی مهران مدیریوار… این سریال در ادامۀ رئالیسم عسلاندود شدۀ عطارانی، رویۀ دیگر رئالیسم و شاید ناتورالیسم ایرانی را نشان داد: رئالیسم/ناتورالیسم زهرآلود عیاری؛
گرایشات فکری پیشین کیانوش عیرای در ترسیم تصویری ناب از زندگی ایرانی مؤثر بوده و خواهد بود. آن همه جزئیات ناب غیرقابل تکرار در دیگر آثار ایرانی را تنها میتوان در اثری یافت که سازندهاش در جزءجزء زندگی ایرانی جماعت خیره و خرد شده باشد تا بفهمد وقتی دارد زنی را در جنوب شهر نشان میدهد، چگونه باید رو بگیرد و یا وقتی وارد یک قشر روحانی میشود چگونه رضا کیانیان را در قامت آیتآلله فیروز آبادی پذیرفتنی نشان دهد. آن یقۀ باز، آن دستکردنها در جیبِ قبا برای بیرون کشیدن داروهای تقویتی و آن ملاحت پیرانهسرانه در بازی رضا کیانیان یکسره به حساب روحانیت و شخصیت گمنامی چون مرحوم فیروز آبادی ریخته شدند و این چیز کمی نیست.
این مجال فرصت نیست تا در تکتک قاببندیهای روزگار قریب سرک بکشیم و ببینیم جزئیات ریزی را که برای رسیدن به آنها چیزی فراتر از خواندن نقدها و دیدن فیلمهای تاریخ سینما و شرکت در جشنوارههای داخلی و خارجی لازم است… این همان فوت کوزهگری است که باید فرانسوا تروفویی پیدا شود، بنشیند جلوی عیاری و همه را در مصاحبهای طولانی بیرون بکشد.
***
کیانوش عیاری در اثر فاخر و همیشهجاودان روزگار قریب همچون بودن و نبودن، برخلاف بسیاری آثار دیگر کارگردانان بر مرام و منش رئالیستی/ناتورالیستی خود تا انتها پابرجا ماند. در شرایطی که هر خالقی دلش نمیآید مخلوق بالابردۀ خود را بر زمین بکوبد و در شرایطی که دکتر محمد قریب بعد از سی و اندی قسمت برای بخشی از مردم ما موجودی مقدس شده بود، کیانوش عیاری او را همچون بقیۀ سریال، عادی، ساده و انسانی تا آخرت بدرقه کرد. برای اثبات این مهم یک بار دیگر قسمت آخر سریال را مرور میکنیم:
دکتر قریب از درد ناله میکند… به رقتانگیزترین شکل ممکن… بالا میآورد و دوربین با اصراری عجیب این را نشان میدهد… شکمش به دلیل عدم دفع مدفوع بالا آمده است… او را مانند اعدامیها جلوی دستگاه پرتابل رادیولوژی میگذارند… آن لحظه که سرش میافتد روی شانۀ دکتر فرخ را به یاد بیاورید… یا آنجا که به خندهدارترین شکل ممکن زیر پاهایش را میگیرند تا از پلهها بالا برود و مادر شادن را از خودکشی نجات دهد… التماسهایش برای گرفتن مورفین و بیخیال همۀ قواعد پزشکی شدنش… تسلیم مرگ شدنش…
همه و همه نشان دادند او پیش از آن که دکتر قریب باشد، انسان است و مانند هر انسانی در هنگامۀ مرگ مستأصل میشود. برای تخریب وجهۀ اسطورهای یک آدم و پایین کشیدن او از فراز ابرها و در نهایت باورپذیر کردن او همینها کافی است… چون قرار نیست یادمان برود او هم یک انسان بوده است مانند ما و البته برخلاف آن چشمپزشک پولپرستِ یکی دو قسمت پیش، اهل ترحم است، اهل دنبال مریض دویدن است، اهل گرفتن حق ویزیت 50 تومانی است. هنر همین است که اهالی تاریخ را آنگونه که قابل دستیابی و الگوبرداری باشند، نمایش دهیم. با همان مختصات انسانی و این چیزی بود که در روزگار قریب حاصل شد. مرگی ساده و بیهیچ پرداخت اضافی با کمترین بار شیون و زاری و البته با حفظ تأثیرگذاری تراژیک… چون کارگردان و نویسندۀ عزیز پیش از قسمت آخر، آنقدر شخصیت خود را در قسمتهای پیشن درست پرداخته بودند که عزا و غم مرگ او پس از پایان سریال در دلها مهمان میشد و قرار نبود در آخرین قسمت اسراف شود. و البته مشخص است که برای کارگردانی که استاد گرفتن صحنههای غم و اندوه است، این میزان صبر شگفتانگیز است. یک بار دیگر به حجم اندوهی که بازی بازیگر متوسطی چون مریم سلطانی در صحنههای مواجهه با مرگ دختر بچهاش، شادن داشت، بنگرید… آن ضجههایش در پای دکتر قریب روی ویلچر را به یاد بیاورید. یا آن قسمت تکاندهندۀ مرگ آن پسربچه و بازی سوسن پرور (سریال بزنگاه) که در روستا با جسد بچهاش در صندوق عقب خودرو مواجه میشود و آن اذان بیموقع یا آن قسمت نکبتبار خودکشی آن مادر شمالی به همراه دو بچهاش… وای که این نمونهها ناتمامند… مانند تلخی و غم و غصهای که هر قسمت سریال بر سر بینندهاش آوار میکرد… از این دست نمونهها زیادند.
***
بازیگیری استادانۀ کیانوش عیاری از بازیگران متوسط و اصرار او بر نمایش این مسئله را یکی دیگر از نمادهای شاهکار بودن این کار میتوان قلمداد نمود. مشتی بازیگر ناشناس که در زیر دست او استادانهتر از همیشه نمایی از زندگی واقعی را نمایش میدادند. بازی شادن قصری آن دختربچۀ دوستداشتنی سرطانی سریال که دل از دکتر قریب ربوده بود را به یاد بیاورید؛ آن لحظه که در دستشویی در حال شستن سر عروسکش بود و میخواست کاهش هوشیاری ناشی از خونریزی مغزی را در بازیش نمایش دهد. یک بار دیگر یادآوری میکنم که او یک بازیگر خردسال بود نه دانشآموختۀ مِتُد استانیسلاوسکی.
یا آن دکتر ضیایی با آن چهرۀ کلاسیک مردانه یا دکتر فرخ که توانسته بود اتوکشیده بودن یک دانشجوی تازهکار پزشکی را درآورد یا بازی دختران دکتر قریب یا آن پدر کارگرِ پسربچۀ چاقوکش و یا باز هم پدر کارگر پسربچۀ آهکپاش… یک بار دیگر به سیمای کاملا طبقاتی آنها نگاه کنید، تو گویی برگشتهایم به دوران نمایش آثار چپها؛ تصاویری ناب در دل سال 1387؛ فراتر از پاستوریزاسیون روشنفکرانۀ سینما و سیمای جدید؛ و در همۀ این بازیها مشتی آدم حضور دارند که نامشان را هم اکنون به سختی به یاد میآوریم. همۀ آن چیزی که در «بودن و نبودن» و شاهکار «هزاران چشم» هم دیده بودیم؛ بازیگرانی گمنام اما کاربلد.
***
این آخری دوست دارم یکی از زیباترین نماهای سریال را با شما بازخوانی کنم، مانند همان لذتی که از تعریف دوبارۀ صحنههای اکشن فیلمهای آپاراتی بروس لی میبردیم، وقتی جمعهصبحها از مسجد محل بیرون میآمدیم و با بقیۀ بچهمحلها صحنهها را دوباره بازی میکردیم:
دکتر قریب روی تخت بیمارستان افتاده است. عیاری عزیز در یک شاهکار، نمایی بسته از چهرۀ مستأصل پروفسور عدل میگیرد (این بنفشهخواه بود داشت این سکانس را بازی میکرد؟ چند کار خوب از او سراغ دارید؟) که کاملا مرگ قریبالوقوع دوستش را پذیرفته است. با آن کنج لب پایین افتاده. چهرهای در نزاری کامل… پیشتر در نمایی استادانهتر همسر دکتر قریب (آفرین عبیسی با آن بازی کوتاه ولی ماندنیاش و با آن طنین کلام دوستداشتنی) آرام و ساکت کنار او صندلی میگذارد و ثانیههایی خیرهخیره او را مینگرد؛ یعنی دارد با محمدش خداحافظی میکند. مسئول CPR میآید و به پروفسور عدل میگوید میخواهد دستور قطع عملیات احیا را بدهد اما دکتر عدل مانع میشود… شاهکار کلید میخورد. ناگهان غیررئالترین سکانس سریال کلید میخورد؛ نمایی از فراز آدمهای بیرون راهروی منتهی به اتاق دکتر قریب، در نمایی آهسته و با همراهی آهنگی غمانگیز و مضطرب. دوربین آرام پایین میآید و وارد اتاق میشود. دور تخت دکتر قریب شلوغ است. دستی وارد کادر میشود و عملیات احیا را خاتمه میدهد. شاهکار موسیقی روی صحنه آوار میشود. یک موسیقی ارکستری اندوهناک و ناب، همزمان با ریختن آدمها روی پیکر دکتر قریب اوج میگیرد و بعد تمام. به همین سادگی و در غم و تلخی دکتر قریب میرود… بیآنکه پایانی روشنفکرانه و باز رقم بخورد یا مانند سریالهای دیگر زهرمارمان شود.
این روزها همهاش دارم فکر میکنم چرا این موسیقی برایم این قدر آشنا بود. و تازه دیشب یادم افتاد سالها پیش وقتی مستند عروج روحالله شمقدری پخش میشد این آهنگ را به شکلی دیگر شنیده بودم. درست آن زمان که نماز میت بر پیکر امام راحل تمام شده بود، مردم داشتند پیکر او را در آن کامیون تشییع میکردند آهنگی شنیده بودیم که بسیار زیاد شبیه این آهنگ بود؛ هولناک و تلخ، فراتر از غماگیز؛ آنجا که در یکی از شاهکارهای تاریخ مستند جهان (این را اصرار دارم جهانی کنم. کاری به باقی آثار شمقدری ندارم) دوربین برمیگردد به تپههای عباس آباد، جایی که دقایقی پیش جمعیتی عظیم بر پیکر مردی تاریخی نماز خوانده بودند. بیابانی خالی، بادی تلخ که میوزد، تکههای دمپایی باقی مانده و آدمهایی که ایستادهاند و در خاموشی به فضای خالی نگاه میکنند همراه با نردۀ در هم فرو رفته. آن آهنگ را آنجا شنیده بودیم و چقدر این دو با هم تداعی معنای عجیبی دارند.
دلمان برای این همه تلخی تنگ میشود، برای آن همه غصه که دوشنبهشبها با خود به خواب میبردیم.