خسرو شکیبایی درگذشت و با مرگ خود دوستدارانش را در بهت و ماتم فرو برد. شکیبایی در اوج توان هنری خود بود و لااقل میتوانست تا ده سال دیگر بماند و در اوج باشد و آثار ارزندهای از خود به یادگار بگذارد. افسوس که داس مرگ امان نداد…
و اما بعد:
در این سرزمین رسم است که برای مردگان مرثیه بسرایند و از آنها قهرمان بسازند. اما قهرمانان زنده را تخریب کنند و از پای در آورند. مصدق تا وقتی که بود نوکر بیگانه بود و آزادیخواهی او دسیسهی سیاسی به حساب میآمد و از اشرافیت بر آمده بود و در خدمت سرمایهداری و بیگانگان بود. اما وقتی توسط همان بیگانگان ساقط شد ناگهان به قهرمان ملی مردم ایران بدل گشت. صادق هدایت تا وقتی که بود از جانب اشرافیت ادبی وقت نادیده گرفته میشد و در بین مردم نیز مخاطب چندانی نداشت. اما وقتی که خسته شد و خودکشی کرد به ستارهی اول ادبیات ایران بدل شد. در واقع مردهپرستی در ناخودآگاه جمعی مردم ثبت شده است و به رسم جاری این سرزمین بدل گشته است. اما در سالهای اخیر به رسم دیرینهی مردهپرستی رسم جدیدی نیز اضافه شده است؛ ما به بهانهی مرثیهسرایی برای مردگان برای خود مدیحه میسراییم و از زبان کسی که دستش از دنیا کوتاه است برای خود تبلیغ میکنیم. یا اینکه هنرمند در گذشته را به سود منافع جرگهای و سیاسی خود مصادره میکنیم.
***
چند سال پیش شاعری ورشکسته به مناسبت سالگشت در گذشت محمدعلی افراشته مقالهای مینویسد و ضمن بر شمردن سجایای شاعر به خود میپردازد و از قول افراشته مینویسد که از خواندن شعرهای او در شگفت میشد و میگفت: «بهبه، چه شعرهای حیرتانگیزی! چه استعداد نادری!»
آیا واقعا چنین بود؟ اگر شاعر ناکام تا این اندازه شگفتی میآفرید پس چرا در حیطهی شعری به ورشکستگی و افلاس افتاد؟ در واقع شاعر ناکام از زبان مرده کمک میگرفت تا برای خود کسب اعتبار کند. اما آیا میتوانست؟ مشک آن است که خود ببوید و شعرهای شاعر ورشکسته هیچ عطر و بویی نداشت. بنابراین استناد به آن شاعر نامی هیچ کمکی به شاعر ورشکسته نکرد و شاعر ورشکسته همچنان ورشکسته باقی ماند و بعدها از یاد رفت.
***
احمد شاملو درگذشت و شاعری که سالها شعر میسرود و به جایی نمیرسید، مدام از قول شاعرِ درگذشته خود را میستود و میگفت که شعرهایش را دوست میداشته است و به آیندهی شعریاش سخت امید بسته بوده است. اما هیچگاه آن آینده فرا نرسید و هیچوقت شعری از این شاعر در نشریاتی که شاملو سردبیرش بود به چاپ نرسید. فقط یک بار در صفحهی خوانندگان مجلهی «خوشه» نام این شاعر آمده بود و شاملو از او خواسته بود که شعرهای بهتری برایش بفرستد. اما این شاعر هیچوقت نتوانست شعر بهتری برای شاملو ارسال کند.
مرثیهسرایان به جای تجلیل از هنرمند بیشتر به خود میپردازند و از زبان کسی که دستش از دنیا کوتاه است برای خود مدیحه مینویسند. مهمتر از همه آنکه بر اساس منافع جرگهای و باورهای سیاسی خود، هنرمندِ درگذشته را به نفع خود مصادره میکنند. بهگونهای که هنرمند در آن واحد چریک، مسلمان، لائیک، سلطنتطلب، جمهوریخواه، مشروطهچی و… صاحب انواع و اقسام گرایشهای سیاسی میشود. مگر این اتفاق برای صادق هدایت و یا نیما یوشیج و یا صمد بهرنگی نیفتاد. در این زمینه مصادرهکنندگان حتی به هنرمندان کلاسیک و قرنهای دور نیز رحم نمیکنند. نمونهی بارزش حکیم ابوالقاسم فردوسی، و یا منصور حلاج است، که اولی از طرف تودهایها به هنرمندی متمایل به حزب توده، و دومی از طرف چریکهای فدایی خلق، به یک چریک رزمنده بدل میشود. اینها همه از عوارض جامعهای است که همواره حقیقت را در مسلخ منافع فردی و یا سیاسی و گروهی، قربانی میکند.
و اما خسرو شکیبایی:
خسرو شکیبایی در سینمای ایران با فیلم «هامون» کشف شد. ما چه هامون را دوست داشته باشیم، و یا نداشته باشیم، چه با سینمای داریوش مهرجویی موافق باشیم و یا نباشیم، نمیتوانیم نقش تعیینکنندهی هامون را در شکوفایی هنری شکیبایی انکار کنیم. اکنون هامون به پرسونای بازیگری شکیبایی و به مهمترین عامل تبارشناسی این بازیگر بدل گشته است. شکیبایی در هیچکدام از فیلمهای قبلی خود، از جمله خط قرمز و دادشاه و ترن و دزد و نویسنده و حتی در تلهتئاتر مدرس، نتوانست به اندازهی هامون دیده شود و مورد تحسین قرار بگیرد. چرا که شکیبایی در اغلب این فیلمها نقش فرعی داشت و چندان به چشم نمیآمد. صدای شکیبایی یکی از عوامل مهم جذابیتش به حساب میآید و در اغلب این فیلمها دوبلور به جایش صحبت میکرد. مهمتر از همه آن که در اغلب این فیلمها نقشها تخت و یکسویه بود و جایی برای جلوهگری بازیگر باقی نمیگذاشت. اما با هامون خسرو شکیبایی برای همگان کشف میشود. هامون شخصیتی کاملا بدیع و تجربهنشده در سینمای ایران بود. روشنفکری بحرانزده بود و تا قبل از هامون هیچوقت شخصیت روشنفکران به این صورت در سینمای ایران طرح نمیشد. سینمای ایران یا کاری به روشنفکران نداشت، و یا این که تصویری مسطح و تیپیک از آنها ارائه میداد. هامون در اصل متعلق به لایههای سنتی جامعه است و کودکیاش را در کاشان و در خانهای سنتی گذرانده است. خانوادهاش متعهد به آداب سنتی بودهاند و هامون نیز در چنین فضایی بار آمد. برای تحصیل دانشگاهی به تهران میآید و جذب فرهنگ مدرن میشود و به دختری از طبقهی نوکیسه و سوداگر دل میبندد. شورمندی عاشقانه و دلمشغولیهای عاشقانه، مهشید و هامون را به هم نزدیک میکند اما در زندگی زناشویی تعارضهای فرهنگی و اجتماعی، این زوج را رویاروی هم قرار میدهد. هامون نه از نظر مادی میتواند زیادهخواهی مهشید را پاسخ بدهد، و نه از جهت اخلاقی قادر است که بیبند و باریهای او را تاب بیاورد. هامون در عین حال تعارضهای روشنفکر ایرانی را که در برزخ سنت و مدرنیته در نوسان است، به شکل تمامعیاری آشکار میکند. از سنت بر آمده است و جذب فرهنگ مدرن شده است اما هرگز نتوانسته است میان این دو گرایش تعادلی بهوجود بیاورد. در حرف ناقد مناسبات سوداگرانه است، اما در عمل به عنوان واسطهی فروش ابزار پزشکی، به مهرهی کوچک همان نظام بدل شده است. او در میانهی شناخت علمی و شناخت اشراقی، خردباوری و شهودگرایی، بازگشت به گذشته و در نوردیدن آینده در نوسان است و در هیچ کجا ایستگاهی ندارد و نمیداند که قبای کپکزدهی خود را کجا بیاویزد. این تصویری نوعی از روشنفکر ایرانی است که به خصوص پس از شکست بسیاری از جهانبینیهای علمی و آرمانگراییهای سیاسی، دچار یأس و نیستانگاری شده است. شکیبایی با آفریدن شخصیت هامون به چهرهی مثالی یک نسل از روشنفکران بدل میشود و به همین دلیل قبول عام مییابد و به یکی از محبوبترین شخصیتهای سینمای ایران بدل میگردد. به این ترتیب استعداد بالقوهی شکیبایی در هامون به بار مینشیند و شکیبایی با این نقش اوجی میآفریند که دیگر نمیتواند از آن فراتر برود.
***
گفتیم که در ایران به بهانهی مرثیه برای هنرمندانِ درگذشته برای خود مدیحه میخوانند، و یا آن هنرمندان را به نفع باورهای شخصی و سیاسی مصادره میکنند. در مورد خسرو شکیبایی نیز این داستان تکرار میشود. در برنامهی دو قدم مانده به صبح، که از شبکهی چهار سیما پخش میشود، در روزهای نخست درگذشتِ شکیبایی، تعدادی از فیلمسازان از جمله فریدون جیرانی و سیروس الوند و رسول صدر عاملی و هوشنگ توکلی شرکت میکنند تا دربارهی سجایای این بازیگر سخن بگویند. اما در این میان هوشنگ توکلی که کارگردان هنری تلهتئاتر مدرس بود، میکوشد که شکیبایی را کاملا به نفع تلهتئاتر مدرس، و به نفع باورهای سیاسیاش مصادره کند. البته شکیبایی در تلهتئاتر مدرس خیلیها را نسبت به توانمندی خود کنجکاو کرد. این کنجکاوی هم پلهی صعود بعدیاش در هامون شد. اما تاریخ کاری به پلهها و تجربهگریها ندارد و بیشتر به نقطهعطفها و نقاط اوج میپردازد. قبل از نیما خیلیها در زمینهی نوگرایی و شکستن قواعد شعر کلاسیک دست به تجربهگری زدند. اما تاریخ کاری به تجربهگران ندارد و بنیانگذاری شعر مدرن ایران را به نام نامی نیما ثبت کرده است. آیا قبل از آیزنشتین کسی در زمینهی هنر تدوین دست به تجربه نزد؟ اما تاریخ سینما در درجهی نخست هنر تدوین را به آیزنشتین نسبت میدهد. همه میدانند که سینما بهوسیلهی برادران لومیر اختراع شد. آیا قبل از برادران لومیر زمینهی این اختراع شگفت فراهم نشده بود؟ بنابراین به خود زحمت ندهیم. بعدها تاریخ سینمای ایران خسرو شکیبایی را بیشتر از طریق فیلم هامون به یاد خواهد آورد. شکیبایی با فیلم هامون نقش تاریخی خود را به بهترین وجهی ایفا کرده است و ماندگار شده است.
***
مطالب دیگر فیروزه در همین زمینه:
هامون مهرجویی، محبوب مردم ما نیست! – سید حمیدرضا قادری