شمس تبریزی می گوید که: تاتار در تو است، تاتار چرک درون توست. مغول های خونخوار از قوم تاتار بودند و در نظر مردم عادی آن زمان، که شناختی از مغول ها نداشتند، قوم یأجوج و مأجوج نامیده می شدند. مغول ها با یورش به خاک ما یکی از سیاه ترین ادوار تاریخی سرزمین ما را رقم می زنند و در حوزه های مختلف اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، چندین قرن ما را به قهقرا می برند. از دید شمس تبریزی مردم ایران نه از تاتار، که در درجه ی نخست از چرک و نا هنجاری های درونی خود آسیب می بینند. واسیلی یان در رمان تاریخی چنگیز خان، با این نیت به سراغ این سوژه می رود که بگوید ایرانی ها نه از قدرت نظامی مغول ها ، که از ضعف درونی خود شکست می خورند. در واقع تعارض های درونی حکومت خوارزمشاه، و بی اعتمادی مردم به این حکومت، زمینه های درونی این شکست غم انگیز را بوجود می آورد.

آمریکا پس از یازدهم سپتامبر رهبری جهانی مبارزه با تروریسم را بر عهده می گیرد. اما تروریسم، یا تاتاریسم دوران جدید، نه فقط در بیرون، که از منظری دیگر می تواند یکی از هنجارهای درونی جامعه ی آمریکا محسوب شود. این تاتاریسم و یا چرک درونی نیز یکی از جلوه هایش را در سینمای آمریکا باز می یابد.

جیم جارموش یکی از فیلمسازان فرامدرن آمریکایی است که فیلم های متفاوت با جریان متعارف سینمای هالیوود می سازد. انتخاب سوژه های قدیمی و بازخوانی جدید آن یکی از مولفه های سینمای فرا مدرن است. از این منظر جارموش به سراغ سامورایی و قاتلان حرفه ای می رود تا با نگاهی متفاوت و ساختار شکنانه، زندگی این گروه را به تصویر بکشد. پرداختن به قاتلان حرفه ای همواره از سوژه های طلایی سینمای آمریکا بود و این قبیل فیلم ها معمولا با تعلیق و حادثه پردازی طیف وسیعی از مخاطبان را جلب می کردند.

در واقع سینمای آمریکا خشونت و جنایت را به عاملی برای تحمیل سود بدل می کرد.آیا آز سوداگری خود عاملی برای ترویج جنایت نبود؟ اما در گذشته و در دهه های دور، معمولا قاتلان حرفه ای بر قانون بودند و در جایگاه ضد قهرمان قرار می گرفتند و قهرمانان اغلب مردان قانون مداری بودند که با قانون شکنان و قاتلان حرفه ای می جنگیدند. اما از اواخر دهه ی 1960 و با فیلم هایی چون بانی و کلاید ( آرتور پن- 1967) داستان عوض می شود و ضد قهرمان ها جای قهرمان ها را می گیرند. در فیلم اخیر، بانی و کلاید که بانک می زنند و آدم می کشند به صورت دو جوان سمپاتیک و دوست داشتنی به تصویر در می آیند. اما ماموران پلیس که در جایگاه قانون نشسته اند به صورت موجوداتی سبع و خشن معرفی می شوند. بانی و کلاید از جانب مخاطبان نخبه و تماشاگران عام پاسخ مثبت می گیرد و این گرایش در سینمای آمریکا فرا گیر می شود. جالب آن که پرداختن به ضد قهرمان های سمپاتیک نخستین بار در فیلم های روشنفکرانه ی سینمای اروپا، از جمله جیب بر ( روبر برسون – 1959 ) ، از نفس افتاده ( ژان لوک گدار- 1959 ) ، سامورایی ( ژان پیر ملویل – 1967 ) جلوه گر می شود و بعد قبول عام می یابد و در فیلم های آمریکایی به تولید انبوه می رسد. به یاد بیاوریم که در همین دوران انقلابی گری به مثابه ی یک آرمان اجتماعی منزلتی روشنفکرانه دارد و انقلابی هایی چون چه گوارا هویتی فرا واقعی و اسطوره ای پیدا می کنند. اما منادیان قانون که آتش افروزی می کنند و جنگ های جهانی و منطقه ای به راه می اندازند در جبهه ی شر و پلیدی قرار می گیرند. به همین دلیل تمام کسانی که بر قانون می شورند، چه آن هایی که با انقلابی گری می خواهند طرح نو در اندازند و جامعه ی بهتری بوجود بیاورند، چه قانون شکنانی که نمی توانند با نظم سلطه و سرمایه خود را تطبیق دهند، هویت سمپاتیکی پیدا می کنند. این تلقی به جهان سینما نیز راه می یابد. از سینمای آمریکا و اروپا بگیرید تا سینمای کشورهای پیرامونی، همه جا انقلابی ها و قانون شکنان جای قهرمانان قانون مدار را می گیرند. جیم جارموش در فیلم مرام سامورایی نیز، خواسته و نا خواسته از همین نگرش تبعیت می کند. این فیلم البته با جریان متداول سینمای آمریکا همخوان نیست و جارموش با نگاهی متفاوت و نوعی فاصله گذاری به سراغ سوژه ای پر تعلیق می رود. بنابراین در این فیلم خبری از هیجان آفرینی های مرسوم نیست و در نتیجه فیلمساز نمی تواند همدلی مخاطب عام را جلب کند. اما در نهایت فیلم مروج همان قانون شکنی و تاتاریسم نوین است. قهرمان و یا ضد قهرمان فیلم یک قاتل حرفه ای و یک ماشین مرگ آفرین است که بی ترحم آدم می کشد و جسد تولید می کند. اما این قاتل حرفه ای در ضمن خود را تابع مرام سامورایی می داند. باز خوانی ساختارشکنانه از تاریخ و اسطوره و متن های قدیمی یکی از مولفه های فرا مدرن است و جارموش نیز از همین گرایش تبعیت می کند. اما در این بازخوانی به نتایج جدیدی نمی رسد و از همان رسم معمول در موجه نشان دادن ضد قهرمان های بر قانون الگو برمی دارد. در صحنه ای از مرام سامورایی ، آدمکش فیلم با اسلحه ی لیزری خود و از طریق راه آب یک دستشویی قربانی خود را مورد هدف قرار می دهد. قربانی دندان هایش را مسواک می زند که نور قرمز اسلحه روی پیشانی اش قرار می گیرد. آنگاه گلوله در می رود و خون از مغز مقتول فواره می زند و روی بدنه ی سفید دستشویی شتک می زند. رنگ قرمز خون بر سفیدی دستشویی همچون تابلویی مدرن و چشم نواز به جلوه در می آید و زیبایی می آفریند. در واقع جنایت موجد زیبایی می شود. این آدمکش حرفه ای در عین حال به زنان شلیک نمی کند، به کودکان مهر می ورزد، از پرندگان خوش اش می آید، اهل مطالعه و کتابخوان است، با مرام است و خود را نسبت به رسم سامورایی ها وفادار می داند، در نتیجه ما از این آدمکش حرفه ای بدمان نمی آید و حتا بر عکس نسبت به او احساس همدلی می کنیم. آیا به این ترتیب ما خواسته و ناخواسته تروریسم ، یا تاتاریسم جدید را ، مورد تحسین قرار نمی دهیم؟ و آیا ما نباید با شمس هم آواز شویم که تاتاریسم در خودمان است؟

زمانه دیگر شده است و اکنون گفتمان گفتگو، جانشین خشونت انقلابی گری، و تساهل و عدم خشونت گاندی وار، به جای انقلابی گری استالینیستی نشسته است. اما به نظر می رسد که بخشی از جهان و از جمله سینمای آمریکا، حتا در روایت های فرا مدرن، از این تحولات جا مانده اند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار + یازده =