سه غزل از قربان ولیئی
1
باران گرفته بود و زمین جام میگرفت
در خاک، ریشههای من آرام میگرفت
باران گرفته بود که از آسمان، درخت
پیغمبرانه نوبر پیغام میگرفت
باران گرفته بود که از رودخانهها
رفتار بیخودانه زمین وام میگرفت
باران گرفته بود که بیرنگی حیات
بادام و سیب و آدم و گل نام میگرفت
باران گرفته بود که از خاک شاعری
روییده بود و شیره الهام میگرفت
2
دانه بپاش مرغ روانم گرسنه است
چشمی اشارهای هیجانم گرسنه است
مبهوت ماندهام کلماتی به من ببخش
خود را صدا بزن که زبانم گرسنه است
در خالی حریم عدم گام میزنم
چیزی بیافرین که جهانم گرسنه است
سیر است از وضوح یقین چشمهای من
کو سایه روشنی که گمانم گرسنه است
3
خاموشم و به شیوه شیدایی درخت
در من ظهور دانه دانایی درخت
در گوشهای نشستهام و راه میروم
آیینهای برابر پویایی درخت
هوهوی بادها و هیاهوی بودها
سیر و سلوک ساکت بودایی درخت
بیهوده حرف میزنم و هرز میروم
تنها سکوت مشرب شیوایی درخت