سه شعر عاشورایی
ناممکن
ناگهان تیر خود را شکست و به زانو در آمد
پیش لبخند اصغر
حرمله گریه سر داد…
ناگهان شمر فریاد زد:
نه
نمیبرم این شط خون فصیح خدا را…
ناگهان ملک ری سوخت
از سکه افتاد
ابن سعد انتخابی دگر کرد…
ناگهان خولی از کوره یک ماه آورد
شست و بوسید
نالهاش کوفه را در نوردید…
ناگهان لشکری حر
موج برداشت
کربلا بیدریغ از فرات آب نوشید…
ناگهان صحنه را جامه سرخ پر کرد
جامه پاره پاره، دریده
تعزیه
نیمه کاره
رها شد…
اسطوره
اسب نمیتواند اسطوره نباشد
وقتی خورشیدیست
با هزار شعاع نور
که سرخ میبارد
بر شب رایج…
و دخترکی که خورشید را در آغوش میکشد
نمیتواند اسطوره نباشد
و دشتی که خورشید بر آن
و روزی که خورشید در آن میدود
نمیتواند
نمیتواند اسطوره نباشد اسب
آنگاه که اسطورهای بر پشت داشته است
و بیسوار برگشته است…
شام غریبان
“آقا ببخشید!
اینجا به اندازه کافی شلوغ هست
دیگر جا نداریم
امشب سینهزن و زنجیرزن زیاد داریم
غذا کم میآوریم
کوچه بالایی هم یک تکیه هست
ببخشید آقا!
خوش آمدید!”
خون میچکد جلوی در تکیه
خون راه میکشد تا تکیه بعدی
“چه راحت رفت!
بنده خدا انگار آشنا هم بود!
عریان
با آن بدن چاک چاک
با آن گلوی بریده
کجا دیده بودمش؟
چرا یادم نمیآید؟
کاش راهش داده بودم!”
سفرها پهن میشود
شام غریبان تمام…