اشاره:
در شعری که برای محمود درویش نوشتهام قصدم مرثیهسرایی نبوده. فقط میخواستهام عشقی را که یک خوانندهی شعر به شاعر محبوبش دارد نشان بدهم. تأثیری که یک شاعر ِ خوب بر زندگی ما میگذارد گاه خیلی جدیتر و عمیقتر از اثری است که پدر، مادر، همسر یا فرزندان ِ ما بر ما میگذارند. شاعران راه را به ما نشان میدهند؛ راهی که به درون ما باز میشود و ما را از گمگشتگی نجات میدهد. به قول «ساموئل هازو» شعر ما را با سرشت واقعیمان رو در رو میکند؛ آنجایی که احساساتمان به اندازهی افکارمان اهمیت مییابد. اگر ما ارتباطمان را با فطرتمان از دست دهیم، در واقع ارتباطمان را با خودمان از دست میدهیم و این به معنای از دستدادن روحمان است.
درویش پاسدار روح یک ملت بود.
***
عاشقانهای برای محمود درویش
درویش!
تا صبح
سینه به سینهی دیوار ایستادم
برای سر گذاشتن بر شانهات و گریستن
باور نمیکنم ترکم کرده باشی درویش!
بعد ِ این همه سال.
خیال میکردم خواهی ماند مثل عکست
در این قاب کهنه
و با هر شعر تازه
چشمانتظار بوسهی من خواهی ماند برچشمانت.
قرار نبود تو بمیری و من بنویسم برای تو
همیشه تو مینوشتی برای زخمهای عشق،
برای گلهای یاس،
برای وطن گمشده
که مرز به مرز میگشت
در کاروانی از حروف سربی
تا به خلوت شبهای من میرسید
اما مرگ هم تو را به من نامحرم نمیکند درویش!
باز هم میبوسمت در این قاب بیشیشه
از چشمها، لبها و پیشانی خوشبویت
و به یاد میآورم حرف مادر بزرگ را
هر بار که در اتاقم نماز میخواند:
«عکس این نامحرم چه میکند در اتاق تو؟»
از همهی عالم محرمتر بودی با من درویش!
فرق میکردی با همهی آدمهای زندگیام
نیامده بودی برای تاریک یا روشن کردنِ خاطراتم
با هر شعر پیامآوری بودی
که از کوه سرازیر میشد
برای در میان نهادن رازهای نهفته
درجانِ کلمات.
کور میکردی چشمانِ درشت عنکبوتی را
که در کنج لزج ِ ذهنم
درماندگی و بیهودگی میتنید
با تو
فرق میکردم با همهی منهای خسته و تاریکم
و یکتنه همهی خوانندههای شعرت میشدم
سرتاپا چشم.
یادش به خیر درویش!
نخستین دفتر شعرت که به دستم رسید
حتی یک تار موی سپید نروییده بود در آینهام
برگی بر درختی نمیشناختم تسلیم ِ باد
سر مست سبزهزاران چشمانم
آن روزها
شعر را فقط برای گرمای پیراهنم میخواستم
فقط برای پر و بال دادن به رؤیاهایم
خیال میکردم جای کلمات، بالای ابرهاست
بالای بالای ابرها
اتاقم را ناگاه
از همان شب ِ اولِ آشنایی
آکندی از خاکِ شهرهای ویران
از صدای گامهای پسرکی که میدوید در تبعید
و چراغها را
خانه به خانه
روشن میکرد
با جادوی کلمات…
بیوطن
با چمدانی از دربدریهای ابدی
تنها شاعری بودی درویش!
که معنای سرزمین مادری را به من آموختی
پیش از تو
کوهها و دریاها و آنسوتر ستارهها
مرز عشقها و دلبستگیهایم بودند
بالِ بی پر و بال ِ هواپیمایی
از زادگاهم دور میکرد و
نفسِ سردِ سپیده دمی
از غربتم باز میآورد
از زخمهای خوشنوای تو آموختم
این خون است که همهجا را روشن میکند
و خورشید، جز خاطرهای سوزناک نیست
که زمین، گرد آن میچرخد شب و روز
به سبکبالی گور شهیدانش
گمنامتر از همیشه و هنوز.
یادت هست درویش؟
در قطارِ گذشتههای دور
در آن دلگیر کوپهی دربست
که مرا به کام شیر فرو میبرد
برای یافتن کار
برای یافتن آینده
برای یافتن سهم مبهم قلبم
از سرنوشت
همیشه دفتر شعر تو بود
سر نهاده بر زانوانم
در تمام طولِ تونلِ تاریک
باور نمیکنم ترکم کرده باشی درویش!
هیچکس باور نکرد مرگت را
حتی آن هزاران هزار نفری که جنازهات را تشییع میکرد
سنگت را بر گورت چون شبنمی بر برگی تاب آوردی
و صدایت از بلندگوها به خواندن ادامه داد
گرم، زنده و روحانگیز
اما گلهایی که دشمن پرپر میکند بر مزارت
آزارت میدهند درویش؛ آزارت میدهند
انگار دوزخ را به تو پیشکش میکنند
شب اول قبر.
سه روز عزای عمومی
برای تو که نه ژنرال بودی
نه رئیس جمهور
و نه حتی دیگر بلندگوی آوارگی
گریخته بودی از ازدحام
تا در الجلیل آواز بخوانی برای گنجشکانِ بیپناه
سه روز عزای عمومی
برای تو که کلمات را به قدرت رساندی
بی کودتا، بی خونریزی
و بی غصب زمین ِخلایق.
سه روز عزای عمومی
برای تو
که میراثی نداشتی جز سپیدی سیراب کاغذ
و سخت قانع بودی
به زیستن در قاب ِ قدیمی دلبستگیها
زینت ِ دیوارهای تنهاییهای غولافکن
با شانههای مردانهی شعرت
تکیهگاهی برای هقهق گریههای ناباور بازماندگانت
درویش!
شهریور 87