چهار غزل
1-
هستم که مینویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمینویسد انگار در جهان نیست
من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویی در این میان نیست
آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفیست مانده در من، میسوزد و دهان نیست
لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست
2-
شکلی از من روی من افتاده است
روی من تصویر زن افتاده است
در خطوط کاغذم زندانیام
میلهها از دست من افتاده است
پوست پوشاندهست اعصاب مرا
با تنم در پیرهن افتاده است
هرچه میجوشم نمینوشد کسی
حرفهایم از دهن افتاده است
روح جا ماندهست جای دیگری
صورت من در کفن افتاده است
مردهام بر خاک، گُل رویاندهام
اشک چشم گورکن افتاده است
3-
تن میتواند نباشد اندیشهها تن ندارند
هر لحظه بیرون میآیند باری به گردن ندارند
هرکس که هستید باشید آنان خود از هم جدایند
از دیگران میگریزند شخصی به جز من ندارند
خورشید را چارهای نیست باید که در خود بسوزد
این سایهها را ببینید یک چشم روشن ندارند
اندیشه هستم محال است هرگز مرا دیده باشی
تنهای من تن ندارد تنهای من تن ندارند
4-
هر زنده رنگ مرگ گرفته، دنیا پر از نژندیِ مرگ است
ای زندگی نخند که دیگر طعم لبت به گَندیِ مرگ است
سیلابِ خون گرفته به کُشتن خاکی که خو گرفته به مردن
تقصیر از تو نیست که هستی؛ کوتاهی از بلندیِ مرگ است
با یک نفر بخوابد و بعدش با دیگری بخوابد و بعدش
با هر کسی بخوابد و بعدش… هی! قصه از لَوَندیِ مرگ است
دنیا به کام مورچهها شد صدها هزار مردهٔ شیرین
محصول کارخانهی دنیا - تابوت – بستهبندیِ مرگ است