دو
امروز صبح زود از خواب بیدار شدم. صبحانه را خوردم و با آژانس راه افتادم برای فرودگاه. راننده با خودش قبض نیاورده بود، ولی ما با امیر از این حرفها نداریم. امیر توی فرودگاه منتظر ما بود. من تقریباً آخرین نفر بودم که رسیدم. خانم قهرمانی و مجید و جواد و رودابه و رضا و ناصر و استاد جانفزا منتظر من بودند. امیر کارت پروازها رو گرفته بود. خدا خدا میکردم صندلی من کنار صندلی استاد جانفزا نباشه. همینطور هم شد. صندلی من کنار صندلی رودابه بود […]. یک کمی هم راجع به شعر صحبت کردیم. شمارهش رو که عوض شده بود بهم داد. شکر خدا با این که هواپیما موقع فرود خیلی تکان میخورد اتفاق خاصی نیفتاد و صحیح و سالم نشستیم. همیشه وقتی هواپیما میشینه احساس خوبی بهم دست میده. توی فرودگاه یک ماشین ون منتظرمان بود که ما را به هتل برساند. خوشبختانه هتل خوبییه. شاعرهای چند تا از شهرستانها هم اومدهان. من و جواد و رضا باهم یک اتاق گرفتیم. من از فرط خستگی به محض دیدن تختخواب خوابیدم. ظهر بچهها برای ناهار صدایم کردند. ناهار جوجهکباب بود که با نوشابه خوردیم. ساعت چهار برنامه شعرخوانی داشتیم توی سالن کنگره. من شعر «آستان سبز ملکوت» را برای خواندن انتخاب کردم. مجری مصطفی بود. از دور سلامی بهش کردم که خودش رو به ندیدن زد. وقتی هم خواست صدایم کند گفت دعوت میکنیم از شاعر جوان آیینی. فکر کنم میخواست دق دلی شب شعر «باران ظهور» را سرم دربیاره. اونجا من به جلال اردستانی که مجری بود خط دادم که وقتی خواست مصطفی را برای شعرخوانی دعوت کنه بگه شاعر جوان شهرستانی. من هم نامردی نکردم و قبل از اینکه شعر بخوانم گفتم از دوست عزیزم مصطفی که این راه دور را بر خود هموار کرده و از شهرستانی دوردست به اینجا آمده تشکر میکنم. بعد هم همان جمله همیشگی را گفتم که من البته شعر تازهای ندارم و دوستان همهی شعرهای من رو شنیدهاند ولی به درخواست دوستان شعر آستان سبز ملکوت را میخوانم. موبایلم را هم همان بالا خاموش کردم و گذاشتم کنار دستم. وقتی اومدم پایین چند تا از دخترهای دانشجو آدرس وبلاگم رو خواستند که با شماره موبایلم بهشون دادم. برگشتنی هم نفری یک ربع سکه بهمون دادن. البته این برنامه جنبی بود و برنامهی اصلی پسفرداست. به هر حال باید همیشه شاکر بود. شب بچههای شاعر اینجا اومدن هتل برای دیدن ما. توی لابی نشستیم به گپ زدن. یکی از بچهها یه بیت گفته بود و استاد جانفزا رو هجو کرده بود. نفری یک بیت گذاشتیم روش. در نهایت یه مثنوی هیفده بیتی شد که توی اس ام اسهام نوشتم. خسته بودم. زود خوابیدم.
صبح از صبحانه جا موندیم. یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم تا با رضا و جواد بریم بازار. کاش میشد توی کنگرهها اول سکههامون رو میدادن تا بتونیم با فراغ بال خرید کنیم. البته برای جوونترها میگم. ما که تنظیم کردهایم و همیشه سکهی کنگره قبلی رو توی کنگرهی بعدی خرج میکنیم. من یه کاپشن خریدم. رضا هم یه امپیتری پلیر گرفت. ظهر برای ناهار برگشتیم هتل. ناهار برگ بود با کوبیدۀ اضافه. یا سلطانی. خوردیم و خوابیدیم.
بعد از ظهر توی تالار دانشگاه شعرخوانی بود. کت و شلوارم رو پوشیدم و با بچهها رفتیم. سالن بزرگی بود که فکر کنم اقلاً هزار نفر گنجایش داشت. شمردم دوازده تا دختر و هشت تا پسر اومده بودن. البته همیشه مخاطب جدی ادبیات متعالی کم بوده و مسئلی مهم کیفیته. بعضیها فکر میکنن شعر هم مثل فوتباله که گوش تا گوش جمعیت بشینه. فردوسی هم وقتی مرد قدرش رو شناختند. به هر حال شعر «آسمان ابدی» رو خوندم و اومدم پایین. یه سری از بچههای خود دانشگاه هم رفتند و مثلاً شعرهاشون رو خوندن. ما هم مجبور بودیم شعرهای ضعیفشون رو بشنویم. البته جواد کنارم بود و با هم به سوتیهاشون خندیدیم. اما این درست نیست که شاعران مطرحی مثل ما مجبور باشن این شعرهای ضعیف رو بشنون. بعد هم یه برنامهی موسیقی داشتند که بدک نبود. اینجا یک نیمسکه بهمون دادن که نشون میده نسبت به قبلیها ارزش بیشتری برای شعر و ادبیات قائلن.
حتماً ادامه دارد…