نگاهى به رمان «ارتش سایهها» نوشته ژوزف کسل ترجمه قاسم صنعوى
ساختار داستان «ارتش سایهها» اپیزودیک است و همه اپیزودها از دیدگاه دانای کل نامحدود روایت میشوند. محور معنایی همه آنها نیز مبارزه مردم فرانسه علیه اشغالگران آلمانی است. شیوه کار نویسنده، که خود نیز مدعی چیزی غیر از آن نیست، «تجربهگرایی» و «حسنویسی» و رجحان وجه تاریخی- واقعی رخدادها بر وجه تخیلی روایت است. با این حال «متن» ارزشهایی دارد که گاه در حد آثار برساخته با «تخیل ناب ثانویه» برابری میکند. البته آسیبهای جنگ، نوستالژی همسنگران از دسترفته و هموطنان نیک و بیادعایی که خیلی ساده در راه آزادی میهن جان باختند، در کیفیت و کمیت تأثیر دخالت دارند و اثری تجربی را تا حد «خاطره مکتوب پایدار» ارتقا میدهند.
در بخش فرار: «فیلیپ ژربیه» مهندسِ عضو نهضت مقاومت بدون هیچ مدرکی دستگیر میشود و زندانی میشود. زندانیهای بازداشتگاه قاچاقچیان، مظنونان سیاسی، یهودیان و حتی عدهای بیگناهاند که پیش از تشکیل نهضت زندانی شدهاند و از وجود آن بیخبرند. مسؤولان زندان جیره غذاییشان را میدزدند، در نتیجه بیشتر زندانیها دچار سوءتغذیه و بیماریاند.
یکی از زندانیها، کمونیست جوانی است بهنام «روژه لوگرل» که بیماری ریوی دارد و در اتاق برق زندان کار میکند. فیلیپ از نهضت مقاومت، زندگی مبارزان و انتشار روزنامههای مخفی صحبت میکند. از نظر او آلمانیهای اشغالگر افرادیاند که «از آزادی اندیشه هراس دارند. هدف واقعیشان چیزی جز جنگ، مرگ انسان متفکر، مرگ انسان آزاد، نیست.» (ص ۳۷) و مارشال پتن را یک سازشکار مینامد. میگوید هدف نهضت اخراج آلمانیها و سرنگونی مارشال پتن است. مبارزان نهضت را مردم عادی میداند که عقاید متفاوتی دارند و بهخاطر آزادی فرانسه تن به دوری از خانواده و آوارگی دادهاند: «هیچچیز بهجز جان آزادشان، آنان را ناگزیر نمیکرد وارد مبارزه شوند.» (ص ۴۵) امید به زندگی و مبارزه، روژه را وامیدارد که اندیشههای پنهانش را درباره فرار با فیلیپ در میان بگذارد. فیلیپ که منتظر چنین پیشنهادی است خبر میدهد که با دوستانش در خارج از زندان تماس گرفته است. اما روزی که قرار است شبهنگام فرار کنند، روژه میگوید فرار نمیکند زیرا دکتر زندان به او گفته که یکی از ریههایش را از دست داده است و چیزی به پایان عمرش نمانده است. فیلیپ فرار میکند.
محور این پارهساختار یا اپیزود دو امر کاملاً متضاد است: اشتیاق برای آزادی که از لحظه دستگیری به دغدغه اصلی فیلیپ تبدیل شده بود. این موضوع حتی چند روزی روژه را به لحاظ روحی به کلی دگرگون میکند، دوست دارد در کسب آزادی کشورش سهمی داشته باشد. اما وقتی میفهمد چیزی بهپایان عمرش نمانده است، نومیدی و تسلیم به سرنوشت بر وجودش غلبه میکند. البته بهرغم این نومیدی، در فرار به فلیپ کمک میکند.
در بخش اعدام: فیلیپ پس از فرار از زندان مأموریتی برای اعدام یک خائن میگیرد. همراه با دوستانش «فلیکس» و لوییزان مرد خائن را که «دونا» نام دارد، دستگیر میکنند. دونا از طریق معشوقهاش «فرانسواز» به فعالیت در نهضت کشانده شده است و در واقع فقط بهخاطر عشق به او به نهضت پیوسته است. ابتدا فرانسواز و پس از مدتی دونا بازداشت میشوند و نهضت پی به خیانت او میبرد. ماشین حامل دونا وسط راه خراب میشود، درنتیجه فلیکس و فیلیپ او را پیاده به عمارتی میبرند که قرار است حکم در آنجا اجرا شود. وقتی به آنجا میرسند «لوماسک» یکی دیگر از دوستانشان اطلاع میدهد که ساختمان مجاور مسکونی شده است و امکان ندارد بتوانند دونا را با اسلحه بکشند. فلیکس بهدنبال کارد به آشپزخانه میرود و چون کارد پیدا نمیکند، بهپیشنهاد فیلیپ تصمیم میگیرند او را خفه کنند. دونا تمام مدت ساکت است و مدام صحنههای عشقورزی و عشقبازی با فرانسواز را در نظر مجسم میکند. فلیکس او را روی صندلی مینشاند. فیلیپ بازوها و لوماسک پاهایش را میگیرد و فلیکس به کمک یک دستمال او را خفه میکند. هرسه از این که مجبور شدهاند به این طریق دونا را بکشند، خیلی ناراحت میشوند.
کانون مرکزی این بخش، لطمه دیدن عواطف مبارزانی است که باید بهخاطر مصالح ملی، همکار و دوستشان را بکشند؛ آنهم بهشکلی که «دست» همه به صورت نمادین در این قتل «آلوده» شود. بار عاطفی زمان قتل چنان است که حتی خواننده نهچندان رقیقالقلب به گریه میافتد. اما واقعاً چه باید کرد؟ وقتی پای مصالح شمار کثیری از همنوعان در میان است، میتوان گذشت به خرج داد؟ مثلاً رستم، سهراب را نکشد و تاراس بولبا پسرش را و…؟ بهعبارت دقیقتر مبارزه در راه «حق» گاهی حق را بهمثابه علقه عاطفی نفی میکند. اینکه فلاسفه، جامعهشناسان و روانشناسان میگویند «جنگ و حکومتهای خودکامه بیش از هر عاملی انسانها را دچار تضاد درونی میکند»، بهخوبی در این اپیزود بازنمایی میشود.
در بخش سفر دریایی به جبلالطارق: فلیکس دوست دوران سربازیاش «فرانسوا» را میبیند. او جوانی زیبا، قوی و ساده است. فلیکس او را دعوت به همکاری با نهضت میکند. فرانسوا میپذیرد و با تهور، تحمل و مهارت، شایستگیاش را در کارهایی مثل حمل بیسیم، پنهان کردن اسلحه، پناه دادن و نجات زندانیان فراری و خلبانهای انگلیسی نشان میدهد. پس از یک مأموریت به دیدن برادرش میرود که او را «لوک قدیس» مینامند. لقب قدیس بهدلیل اخلاق آرام و نیکخواهی از طرف دوستانش داده شده است. لوک از ورقه عبور او سؤال میکند. فرانسوا خوشحال میشود که برادرش کمی اطلاعات دارد و خود را در تابلوهایش غرق نکرده است. صحبت میکنند و شام میخورند و فرانسوا همانشب به پاریس برمیگردد.
فیلیپ و فلیکس که بعد از مرگ دونا نمیتوانند بهراحتی بههم نگاه کنند، یکدیگر را ملاقات میکنند. فیلیپ از فلیکس میخواهد جای امنی برای پناه دادن هشت زندانی فراری و خلبان انگلیسی پیدا کند. فلیکس مأموریت را به فرانسوا واگذار میکند. او با زن مزرعهداری بهنام «اوگوستین ویهلاو» صحبت میکند و او با روی باز فراریها را میپذیرد و ذخیره آذوقه زمستانیاش را طی یک هفته برایشان مصرف میکند و در جواب تشکر میگوید اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی به سر ما میآمد. شوهر اوگوستین چلاق است و نتوانسته در جنگ شرکت کند، لذا پناه دادن به فراریها را شرکت در جنگ میداند. اوگوستین دوست دارد باز پذیرای فراریهای جدید باشد. فرانسوا تعجب نمیکند زیرا «مردم هربار که برحسب تصادف خدمتی به نهضت مقاومت میکردند، خود را خوشبخت مییافتند و میخواستند باز هم به این کارها ادامه دهند» (ص ۱۱۱) فرانسوا بیسیمی بزای تماس با لندن در مزرعهشان کار میگذارد و آنها با این که میدانند مجازات این کار اعدام است آن را میپذیرند. روز آخر فیلیپ میخواهد به اوگوستین پول بدهد، ولی او رد میکند و حتی تقاضای اسلحه میکند. فیلیپ مأموریت جدید فرانسوا را انتقال رئیس بزرگ به یک زیردریایی انگلیسی تعیین میکند. بهمنظور حفظ امنیت رئیس نباید او را همراه پناهندگان فرستاد. قرار میشود فرانسوا پس از مشاهده علامت فیلیپ کنار ساحل، قایقی را برای رئیس آماده کند. شب فرانسوا پس از مشاهده علامت، فلیکس را میبیند که همراه «رئیس» کنار قایق میآید. رئیس بزرگ آنچنان با ناشیگری سوار قایق میشود که فرانسوا فکر میکند رئیس هرگز تعلیم ندیده است. فرانسوا شروع به پارو زدن میکند و وقتی به زیردریایی انگلیسی نزدیک میشوند، نور چراغ دستی عرشه، قایق را روشن میکند. رئیس در حال برخاستن از قایق، ناگهان فرانسوا را به اسم ژانکوچولو صدا میزند و فرانسوا با تعجب میبیند که رئیس بزرگ کسی جز برادرش لوک قدیس نیست. او را سوار بر زیردریایی میکند و پس از دور شدنش بهفکر فرو میرود و به خنده میافتد.
مضمون اصلی این قسمت اعتقاد عامه مردم به آزاد زیستن و تن ندادن به خفت سلطه بیگانه است. در پارهای موقعیتها مردم عادی و بیادعا همانقدر در این راه ثابتقدم هستند که روشنفکر معتقد به ایدئولوژی دفاع از یک طبقه یا یک میهنپرست افراطی. بهاعتبار روانشناختی اجتماعی اگر «مردم کشور را مال خودشان بدانند، حتی اگر از حکومتگران هم ناراضی باشند، وظیفه خود میدانند که در مقابل اشغالگر مقاومت کنند.» بیدلیل نبود که استالین بعد از آن همه جنایت، و ناانسان دانستن غیرحزبیها، با وقوع جنگی که خودش از پایهگذارنش بود، آن را «جنگ میهنی» اعلام کرد، درحالیکه پیش از آن علاقه به میهن و تاریخ آن- نه حزب و طبقه خاص – شوونیسم تلقی میشد و حتی صدها نفر به همین اتهام اعدام شدند. نکته دیگر این اپیزود، این است که به اتکاء بعضی جنبههای ظاهری مثل راحتطلبی یا شیکپوشی نمیتوان در مورد عقاید، هدفهایشقضاوت کرد. چه بسا یک انسان ولگرد، در مبارزه برای آزادی کشورش از دیگران کمتر نباشد.
از اپیزودهای اینها خارقالعادهاند و یادداشتهای فیلیپ ژربیه میگذریم و به بخشهای شبزندهداری در دوران هیتلر و میدان تیر میپردازیم. فیلیپ و شش نفر دیگر در یک سلولاند. همه به مرگ محکوم شدهاند. پسر ۱۸ سالهای میگوید این، بار دوم است که باید تیرباران شود. بار اول در حال پنهان کردن مسلسلهای انگلیسی دستگیر شده است. دیگران اعدام میشوند اما او که فقط ۱۵ سال دارد، به آلمان فرستاده میشود. آنجا شاهد شکنجه و اعدام عدهای از زندانیان میشود. و آلمانیها برای تخریب روحیه زندانیان، اجساد را بهوسیله آنها در گورهای دستهجمعی میاندازند و رویشان آهک زنده میریزند. پیرمردی که میخانهچی بود، میگوید اتفاقی به آنجا آمده است. سربازان آلمانی بهدلیل ممنوعیت نوشیدن مشروب، تکتک نزد او میروند. یکبار یکی از آنها از در سردابه میخانه به پایین سقوط میکند و میمیرد. میخانهچی برای این که مشکلی پیش نیاید او را در سردابه دفن میکند و از آن به بعد بهعمد درِ سردابه را باز میگذارد و بعد از مست شدن آلمانیها، آنها را به درون سردابه میاندازد و میکشد. ۱۹ نفر به این شکل سر به نیست میکند. پس از پیدا کردن اجساد دستگیرش میکنند. زندانی بعدی پسر بیستسالهای که از بسیج ارتش آلمان فرار کرده است. زندانی چهارم مردی است که به فراریان انگلیسی و یهودی پناه داده است. زندانی پنجم یک خاخام است که مجبور به شناسایی همکیشانش شده است ولی عدهای از آنها را معرفی نکرده است و به همین دلیل محکوم شده است. زندانی ششم یک کمونیست و درعین حال کسی است که قبلاً فرار کرده است. بعد از آنها نوبت فیلیپ میرسد، ولی فیلیپ دوست ندارد حرف بزند. زندانیان را در حال دویدن تیرباران میکنند و این کار تمرینی برای تیراندازی است. فیلیپ حاضر نیست بدود. زندانیان دیگر نیز از او پیروی میکنند. محکومان را بهسوی میدان تیر میبرند. افسر اس.اس آنها را پشت به مسلسلها و رو به تپه قرار میدهد و دستور میدهد که بدوند و میگوید اگر کسی به پشت تپه برسد دفعه بعد با محکومان دیگر اعدام خواهد شد. تیراندازی مسلسلها شروع میشود و مهی از دود پدید میآید. فیلیپ که هرگز به مرگ فکر نکرده بود، از مه استفاده میکند. پایش تیر خورده است، ولی با سرعت خود را به پشت تپه میرساند به بالای دیوار میرود و از طنابی که از آن آویزان شده است به پشت آن میپرد. ماشین لوییزان را که ماتیلد و فرانسوا نیز در آن هستند میبیند و سوار میشود. در ماشین فکر میکند اگر نمیدوید نمیتوانست خود را نجات دهد. بعد با یادآوری افسر اس.اس که با تحقیر به او نگاه کرده بود، دچار خشم میشود و ناگهان میگوید از زنده ماندن خود بیزار است. ماتیلد با شنیدن این حرف دست او را در دستهایش میگیرد و…
محورهای اساسی این اپیزود، از یکسو پیدایش ابتکار مبارزه توسط خودِ توده مردم است، و از سوی دیگر ترس از مرگ وقتی در چند قدمی آن قرار میگیریم. فیلیپ موقعی که بهطرف میدان اعدام رانده میشود، به لوک قدیس فکر میکند، ولی به این نتیجه میرسد که زندگی را بیش از او دوست دارد. اما محور سوم زمانی برای ما عیان میشود که به خشم ناشی از تحقیر یک بیگانه پی میبریم. فیلیپ از مرگ نجات پیدا کرده است، ولی از خفتی که افسر نازی در حقش روا داشته بود، بهشدت ناراحت است، اما خشم او کمی دیرتر به اندوه میگراید، زیرا یاد آنهایی میافتد که تا چند دقیقه پیش کنارشان بود و حالا مردهاند. شرمنده میشود ولی چه میتواند بکند؟
حرف آخر: اگر این کتاب را بخوانید یا فیلمی را که کارگردان صاحبنام فرانسوی ژان پیر ملویل از روی آن ساخته است، ببیند، بیگمان یاد نکاتی میافتید که مردم کشور خود ما طی هشت سال مقاومت از خود نشان دادند. در این کتاب ممکن است همکار و همسایهتان را ببینید، زیرا ژوزف کسل بهتقریب تمام شخصیتهای اثرش را از واقعیت گرفته است، و گرچه در بعضی موارد به اغراقهایی رو آورده است که معمولاً در سینما به کار میرود، اما از یکی از ارکان داستاننویسی یعنی تخیل ناب فاصله میگیرد- بهتر است بگویم خیالپردازی میکند. در خودِ واقعهها هم اغراق شده است و تخیلی در آنها نیست، اما اگر این تعریف را بپذیریم که »داستان یعنی کنشها و تفکر و گفتار چند شخصیت دروغین حول رخدادهای واقعی« در آنصورت بارِ دروغین بودن شخصیتهای این داستان کم، و جنبه اغراقگوییشان زیاد میشود، بههمان شکل که خصلت واقعی بودن رخدادها بحث باورپذیری را پیش میکشد. (منظورم واقعنمایی نیست.) با تمام این احوال که از حوصله فضای موجود نقد خارج است، نویسنده موفق شده است روحیه آزادگی را- که نگارنده هم مثل بسیاری از همنوعانش، آنرا بهقول خودمانی »فطری« میداند – بهخوبی بَرسازد. درست بهدلیل همین درونمایه است که مردم، اعم از پولدار و فقیر یا اندیشمند و عامی(جدا از چند استثناء) وقتی در مقابل دشمن مشترک قرار میگیرند، بههمبستگی خاصی میرسند. تفاوتها، اختلاف عقیدهها و حتی منافع شخصی بهطور موقت به اموری جزیی و پیشپاافتاده تبدیل میشوند. دشمن مشترک و اشغالگر که «فردیت»ها را بهمثابه «نماینده» ملت تحقیر میکند، همین «فردیتها» را تبدیل به یار و یاور یکدیگر میکند تا علیه اعمال غیرانسانی نیروی سرکوبگر بجنگند. موضوع دیگری که نویسنده برای خواننده بازنمایی میکند، تقابل غریزه مادری و حس آزادیخواهی در ماتیلد است. او بهراحتی از خانوادهاش میگذرد تا وقت و نیرویش را صرف مبارزه با آلمانیها کند، ولی غریزه مادریاش اجازه نمیدهد که دخترش را بهخاطر هدف قربانی کند. امری که برای هر مادری کاملاً طبیعی است. در اپیزود دختر ماتیلد، ماتیلد دستگیر میشود. به او میگویند اگر همدستانش را معرفی نکند، دخترش را به یک نجیبخانه در لهستان خواهند فرستاد. فیلیپ معتقد است که ماتیلد باید دخترش را قربانی آزادی ملت کند، ولی لوک قدیس میگوید «حقیقت این است که من انسانها را دوست دارم، فقط همین و دلیل شرکتم در تمام ماجراهایی که داشتهایم، فقط ضدیت با بخش غیرانسانی موجود در نهاد برخی از ما افراد بشر است.» (ص ۲۶۰) به عقیده شما- در موضع پدر یا مادر یا خواهر و برادر- ماتیلد چه کند؟
ترجمه تحسینانگیز قاسم صنعوی، برگ جدیدی است در کارنامه درخشان سه دهه ترجمه و خدمات فرهنگی او.