داستان کوتاه
در چایخانه قدیمی آگیلا(1)، در خیابان فلوریدا(2)، نزدیک تقاطعش با خیابان پیئداد(3)، این روایت را شنیدیم.
بحث بر سر مسأله شناخت بود. یک نفر نظریه افلاطون را مبنی بر اینکه همه چیز را قبلاً در عالمی پیشین دیدهایم عنوان کرد و چنین نتیجه گرفت که شناختن، در واقع بازشناختن است؛ اگر اشتباه نکنم پدرم گفت که بیکن(4) نوشته بود که اگر آموختن به یاد آوردن باشد، لاجرم نادانستن به منزله فراموش کردن است. مخاطبی دیگر، آقایی مسن که ظاهراً این مباحثه ماوراء الطبیعی گیجش کرده بود، مصمم شد که رشته کلام را به دست بگیرد. با لحنی شمرده و مطمئن گفت:
– «هنوز نتوانستهام این قضیه صورتهای نوعی افلاطونی را بفهمم. هیچکس یاد اولین باری که رنگ زرد یا سیاه را میبیند یا اولین دفعهای که مزه میوهای را میچشد و از آن خوشش میآید در خاطرش نمیماند، شاید چون خیلی کوچک است، نمیتواند درک کند که این آغاز رشتهای است که سر دراز دارد. صد البته اولین تجربههایی هم وجود دارند که هیچکس فراموششان نمیکند.
شخصاً میتوانم ماجرای شبی را برایتان تعریف کنم که بارها خاطرهاش را در ذهنم مرور کردهام، شب سیام آوریل 74.
سابق بر این، تعطیلات طولانیتر بودند، ولی نمیدانم چرا تا آن تاریخ اقامتمان را در املاک چند تا از پسر عمههایم، خانواده دورنا(5)، واقع در چند فرسخی بولوس(6)، کش داده بودیم. در آن ایام، یکی از کارگران مزرعه، روفینو(7)، مرا با امور کشاورزی آشنا میکرد. هنوز سیزده سالم تمام نشده بود؛ او از من خیلی بزرگتر بود و به خوشمشربی و زودجوشی شهرت داشت. خیلی زرنگ و چالاک بود؛ هر وقت با چوب زغالی بازی میکردند، همیشه برد با او بود و صورت حریفش سیاه میشد. یک روز جمعه، پیشنهاد کرد که شنبه شب با هم به ده برویم و خوش بگذرانیم. فوراً قبول کردم، بیآنکه به درستی بدانم موضوع از چه قرار است. از قبل به او گفتم که بلد نیستم برقصم؛ جواب داد که رقص یاد گرفتن مثل آب خوردن آسان است. بعد از شام، حدود ساعت هفت و نیم، از خانه خارج شدیم. روفینو لباس پلوخوریاش را پوشیده بود، انگار بخواهد به مهمانی یا جشن برود و دشنهای نقرهای هم به کمر بسته بود؛ من چاقویم را همراه نبردم، چون میترسیدم مبادا دستم بیندازند و اسباب خنده بشوم. پس از کمی راهپیمایی، خانههای روستایی را از دور دیدیم. شما، آقایان، هیچوقت در لوبوس نبودهاید؟ اصلاً مهم نیست؛ همه دهات کشور مثل هماند، حتی از این نظر که خود را تافته جدا بافته میدانند و خیال میکنند تک و بینظیرند. همه چیزشان شبیه است، کوچه پسکوچههای خاکی، دست اندازها، خانههای کوتاه، برای آنکه مردان سوار بر اسب با ابهتتر جلوه کنند. نبش کوچهای، مقابل خانهای با دیواری به رنگ آبی آسمانی یا صورتی، که بر سر درش نوشته بودند استریا(8) (ستاره)، پای بر زمین گذاشتیم.
دهانه اسبهایی با زین و یراق شکیل را به میخی فرو رفته در زمین بسته بودند. از در نیمه باز نور باریکی به بیرون میتابید. در انتهای دالان، اتاق بزرگ بود با نیمکتهایی از الوارهای کهنه که در حاشیه دیوار نزدیک هم ردیف شده بودند و در بینشان درهایی به چشم میخوردند که خدا میداند به کجا باز میشدند. تولهسگی حنایی رنگ، پارسکنان و در حالیکه دم میجنباند، به استقبالم آمد. جماعت نسبتاً زیادی آنجا بودند؛ نیم دو جین زن با ربدوشامبرهای گلدار به اینسو و آنسو میرفتند. چشمم به بانویی با ظاهری آبرومند افتاد، که سراپا سیاه پوشیده بود و حدس زدم که باید صاحبخانه باشد. روفینو به او سلام کرد و گفت:
– رفیق جدیدی همراهم آوردهام که هنوز در سوارکاری نابلد است. سرکار خانم جواب داد: – نگران نباشد، یاد میگیرد.
خجالتزده شدم. برای آنکه حواسشان را پرت کنم یا برای آنکه بفهمند که هنوز پسربچهای بیشتر نیستم، لبه نیمکتی نشستم و خودم را به بازی با تولهسگ مشغول کردم. روی میز آشپزخانه، چند شمع روغنی داخل بطریهایی میسوختند و همینطور آتشدانی را به یاد میآورم که کنج اتاق بود. به دیوار گچی مقابلش، شمایلی از «عذرای شفقت» آویزان کرده بودند.
بین شوخی و خنده، یک نفر ناشیانه گیتار میزد. خجالت کشیدم لیوان پر از عرق تخم عرعری را که تعارفم کردند ننوشم و تا بیخ حلقم سوخت. بین زنها، متوجه یکی شدم که به نظرم رسید با سایرین فرق دارد. «اسیر خانم» صدایش میکردند. حدس زدم که آب و اجدادش باید از سرخپوستان باشند؛ خطوط چهرهاش مثل پردههای نقاشی موزون و زیبا بودند و چشمهای غمگینی داشت. گیسهای بافتهاش تا کمرش میرسیدند. روفینو، وقتی دید که محو تماشای آن زن شدهام، به او گفت:
– باز هم قضیه حمله سرخپوستها را تعریف کن تا ماجرا یادمان بیاید.
دختر جوان طوری حرف میزد که انگار تنها باشد. و نمیدانم چرا به نظرم میرسید که نمیتوانست به موضع دیگری فکر کند و این ماجرا تنها اتفاق زندگیاش بود. این چیزی است که از زبانش شنیدم:
– وقتی مرا از کاتامارکا(9)، آوردند خیلی بچه بودم. از هجوم سرخپوستها چه خبر داشتم؟ در مزرعه، از ترس حتی اسمشان را هم نمیآوردند. کمکم، مثل آدمی که رازی را کشف کند، فهمیدم که ممکن است سرخپوستها مثل مور و ملخ به آنجا بریزند، مردم را بکشند و احشام را بدزدند. زنها را با خودشان به آن دورها میبردند و هزار بلا سرشان میآوردند. میخواستم به هر قیمت شده این حرفها را باور نکنم. برادرم، لوکاس(10)، که بعدها اسیر کمندشان شد و به قتل رسید، الکی قسم میخورد که همه اینها دروغ است. ولی وقتی چیزی راست باشد، اگر فقط یک نفر یک بار هم آن را بگوید، آدم میفهمد که درست است. دولت به سرخپوستها عرق و توتون و علفهای مخدر میدهد تا آرام بمانند و مزاحم کسی نشوند، ولی آنها جادوگرهای خیلی زبل و ناقلایی دارند که حواسشان حسابی جمع است و همیشه نصیحتشان میکنند. کافی است کاسیه لب(11) تر کند و فرمان بدهد تا آنها بی چون و چرا به قلعههای کوچک و پراکنده یورش ببرند. بس که مدام به آنها فکر میکردم، تقریباً آرزویم شده بود که زودتر سر و کلهشان پیدا شود. و همیشه چشمم به سمتی بود که خورشید آنجا غروب میکند. بلد نیستم حساب زمان را نگه دارم، ولی یادم میآید که قبل از هجوم آنها چند بار یخبندان شد و چند تابستان آمدند و رفتند و چند نوبت احشام را داغ زدند و پسر استاد بنا مرد. انگار باد پامپا(12) آنها را با خود میآورد. در مرغدانی یک خارخسک به چشم میخورد و شب خواب سرخپوستها را دیدم. حمله صبح سحر اتفاق افتاد. درست مثل وقتی که زلزله میآید، حیوانات قبل از آدمها خبردار شدند.
احشام ناآرام بودند، پرندگان بیخودی در آسمان میرفتند و میآمدند و دور خودشان میچرخیدند. با عجله به سمتی دویدیم که همیشه چشم به آنجا بود.
کسی پرسید: – کی خبر آمدنشان را آورد؟
دختر انگار که جایی دیگر در عالم خودش باشد، آخرین جمله را تکرار کرد:
– با عجله به سمتی دویدیم که همیشه چشمم به آنجا بود. آدم خیال میکرد که بیابان به حرکت درآمده است. از بین میلههای فلزی نرده، اول گرد و غبار را دیدیم و پشت سرش سرخپوستها را برای جنگ و کشتار آمده بودند. با دست بر دهانشان میکوبیدند و نعره میکشیدند. در سانتا ایرنه(13) چند تا تفنگ لوله بلند بودند که به هیچ دردی نخوردند. فقط با سر و صدایشان سرخپوستها را گیج کردند و بیشتر به خشم آوردند.
لحم صحبت «اسیر خانم» مثل کسی بود که از حفظ دعا میخواند ولی من در خیابان هیاهوی سرخپوستان بیاباننشین و فریادهایشان را شنیدم. ناغافل به داخل ریختند، انگار با اسبهایشان وارد حجرههای خواب و خیال شده باشند. عدهای مرد مست بودند. حالا در خاطرم آنها را خیلی قد بلند مجسم میکنم. کسی که پیشاپیش همه قدم برمیداشت با ضربه آرنج روفینو را که نزدیک در ایستاده بود هل داد. رنگ از روی رفیقم پرید و خود را کنار کشید. بانوی موقر که از جایش نجنبیده بود بلند شد و خطاب به ما گفت:
– این خوان موریرا(14) است.
با گذشت این همه سال، دیگر نمیدانم آیا تصویری که در ذهنم مانده همان مردی است که آن شب ملاقاتش کردم یا شخصی که بعداً بارها در میدان گاوبازی دیدمش. هم یاد موی بلند و ریش سیاه پودستا میافتم، و هم قیافهای آبلهرو و مو قرمز را به خاطر میآورم. توله سگ از شادی جست و خیز میکرد و پارسکنان به آنها خوشامد میگفت. موریرا با یک ضربه شلاق او را نقش زمین کرد. بر پشت افتاد و دست و پازنان جان داد. اصل ماجرا از اینجا شروع میشود.
بیصدا خودم را به یکی از درها رساندم که به راهرویی تنگ و پلکانی چوبی باز میشد. طبقه بالا، در اتاقی تاریک قایم شدم. نمیدانم. جز تختخوابی خیلی کوتاه، چه مبل و اثاث دیگری آنجا بود میلرزیدم. پائین، صدای فریادها قطع نمیشد و چیزی شیشهای شکست. قدمهای زنی را شنیدم که بالا میآمد و برای لحظهای نوری باریک به چشمم خورد. بعد صدای «اسیر خانم» را شنیدم که زمزمهکنان اسمم را تکرار میکرد.
– من اینجا برای خدمت حاضرم، به شرط اینکه طرف شرور و اهل جنجال نباشد. بیا جلو! نترس اصلاً اذیتت نمیکنم.
نمیدانم چه مدت گذشت حرفی بین ما رد و بدل نشد. بعد از آن شب دیگر ندیدمش و هیچ وقت نفهمیدم اسمش چه بود.
شلیک گلولهای ما را از جا پراند. «اسیر خانم» بهم گفت:
– میتوانی از آن یکی پلهها خودت را به بیرون برسانی.
همین کار را کردم و خودم را در کوچهای خاکی دیدم. شبی مهتابی بود. یک سرجوخه پلیس، با تفنگ و سرنیزه، کنار دیوار نگهبانی میداد. خندید و گفت:
– از قرار، شما هم جزو آدمهای سحرخیز هستید.
زیر لبی جوابی دادم ولی توجهی نکرد. مردی از دیوار پائین میآمد.
سرجوخه خیز برداشت و تیغه فولادی را در بدنش فرو برد. مرد پخش شد؛ پشتش بر خاک بود، ناله میکرد و خون زیادی از بدنش میرفت. یاد توله سگ افتادم. سرجوخه برای آنکه خلاصش کند با سرنیزه ضربه دیگری به او زد. با شادی خاصی گفت:
– موریرا، بالاخره به چنگمان افتادی! دیگر از فرار خبری نیست.
ماموران اونیفورم شو، که خانه را محاصره کرده بودند و بعد همسایههای فضول از هر طرف سر و کلهشان پیدا شد. آندرس چیرینو(15) به زور، اسلحهاش را از جنازه بیرون کشید. همه میخواستند دستش را بفشارند. روفینو خندهکنان گفت:
– بالاخره این گردن کلفت هم غزل خداحافظی را خواند.
– من از گروهی به طرف گروهی دیگر میرفتم و آنچه را دیده بودم برای مردم تعریف میکردند. یکباره احساس خستگی شدیدی کردم؛ شاید تب داشتم. خودم را از چنگ جمعیت خلاص کردم، دنبال روفینو گشتم و راهی منزل شدیم. سوار بر اسب، روشنایی سپیده دم را دیدیم. بیشتر از آنکه خسته باشم، سیل حوادث گیج و منگم کرده بود.
– پدرم گفت: رود روان رویدادهای آن شب.
مرد حرفش را تائید کرد.
– همینطور است. ظرف فقط چند ساعت، هم عشق را شناخته بودم و هم چهره مرگ را دیده بودم. همه چیز بر همه انسانها آشکار میشود، یا دست کم همه چیزهایی که مقدر است انسانها از آنها باخبر شوند، ولی من یک شبه دو پدیده اساسی زندگی را کشف کردم.
سالها میگذرند و آنقدر این ماجرا را تعریف کردهام که دیگر نمیدانم آنچه به یاد دارم واقعاً رخ داده یا تنها خاطره کلماتی است که برای روایت کردنش بر زبان آوردهام. شاید «اسیر خانم» هم با قضیه حمله سرخپوستها همین مسأله را داشت. حالا برایم اصلاً فرق نمیکند که خودم شاهد کشته شدن موریرا بودم یا کس دیگری این صحنه را دید.
پاورقیها:
(1) Aguila
(2) Florida
(3) Piedad
(4) 1561 – 1626؛ حقوقدان و فیلسوف انگلیسی Franciso Bacon
(5) Dorna
(6) lobos
(7) Rufino
(8) Esterella
(9) Catamarca: مرکز استانی به همین نام در آرژانتین.
(10) Lucas
Cacique: رئیس یا امیر نزد برخی قبال سرخپوست آمریکا، که اکنون منقرض شدهاند.(11)
Pampa: جلگه وسیع علفزار در آمریکا جنوبی(12)
(13) Santa Irene
(14)Juan Moreitra: قهرمان مجموعه پلیسی پرآوازه ادواردو گوتیئرث Eduardo Gutierrez و نمایشنامهای تحت عنوان «خوان موریرا» که گروه تئاتری برادران پودستا Podesta آن را به صحنه برد.
(15) Andres Chirino