خانم لرو صاحب مهمانخانه دولاپلاژ با خانم و آقای پیری که در باغ کوچک و سایهسار مهمانخانه ناهار میخوردند، گفتگو میکرد.
مادام لرو گفت: “امروز عجب روز آرام و ساکتی است. راستی که از آن یکشنبههای درست و حسابی است…” و نگاهش را متوجه میدانی کرد که در آن درختهای نخل کاشته شده بود. آن سو عدهای مشغول تفریح بودند و این سو دریا بود، آبیرنگ و بیانتها و ساکت و خاموش. در متن دریا چند قایق با بادبانهای بیحرکت به چشم میخورد. این منطقه چنان زیبا بود که خانم لرو را بیاختیار به تبسم واداشت. او چهل ساله بود، و پیش از اینکه در اینجا یعنی در جنوب فرانسه اقامت کند، هتلی را در تونس اداره میکرد. اینجا هم کار و بارش بد نبود. یکبار دیگر گفت: “بله، روز بسیار خوبی است.”
هنوز تبسم بر لب داشت. از پنجرهای باز نوای موسیقی ملایمی به گوش رسید. صدای یک گرامافون بود. جلوی باغ کوچک مهمانخانه، خیابان باریکی به عرض یک متر قرار داشت و کنار جاده دریا دیده میشد که کمی از ارتفاع جاده پایینتر بود. جوانی سوتزنان سوار اتومبیلی شد که سقف آن نیمهباز بود. صدای آواز همچنان از پنجره باز به گوش میرسید، صدایی لطیف و دلنواز میخواند: “اکنون دیگر بدرود…”
صدای موتور ماشین، آواز را تحتالشعاع قرار داد. مرد جوان بیخیال و شادمان با اتومبیل عقبعقب رفت؛ میخواست در چنین جاده باریکی دور بزند. ناگهان صدای شالاپی برخاست و فوارهای از آب بر جاده پاشید. اتومبیل در آب سقوط کرده بود. پیرزنی که نزد خانم لرو نشسته بود، درحالی که یک لیوان نوشیدنی در دست داشت با صدایی آزاردهنده از ته گلو جیغ کشید.
خانم لرو نیز رنگش پرید. در عرض چند ثانیه سیل مردم به آنسو سرازیر شد. محوطه گردشگاه به یکباره از آدم خالی شد. همه کنار جاده ایستاده و با غوغا و هیاهو فریاد میزدند. اما این فریادها هیچ فایدهای نداشت. چه حادثه وحشتناکی! مدتها بود که چنین حادثهای رخ نداده بود. چه منظره ترسناکی، چهار چرخ اتومبیل در میان آب بود و لجن ته آب به هم خورده و بالا آمده بود.
اما راننده کجا بود؟ آیا غرق شده بود؟ همه این را میپرسیدند. در همین لحظه مرد جوان در حالی که پیشانیش خراشیده شده بود با چهرهای گیج و هراسان از زیر آب بالا آمد. تکان ناشی از سقوط اتومبیل او را کمی دورتر انداخته بود. هیچ آسیب جدی به او نخورده بود، گویی معجزهای او را نجات داده باشد. حداکثر بیست و پنج سال داشت. قدبلند و لاغر بود. پیراهن آستین کوتاهش خیس شده و به بدنش چسبیده بود. موهای آشفتهاش روی پیشانیش افتاده بود. چند ثانیه با نگاهی گیج و منگ به مردمی که دورتادور او بودند نگاه کرد و آنگاه به تندی نگاهش را به چهارچرخی دوخت که سر از آب بیرون آورده بود. هر دو دستش را با حرکت تندی که حاکی از یاس و بیچارگی بود به شقیقههایش چسباند و فریاد زد: “خدایا، خداوندا عجب بدبختی، عجب بدبختی بزرگی!”
یکی از زنانی که آنجا بود گفت: “زنده است.”
گویی هماکنون متوجه بیرون آمدن او از آب شده بود.
همه خندیدند، هم به حرف آن زن و هم از روی نشاطی که به علت نجات جوان راننده به آنان دست داده بود. چند نفر از مردانی که در میان جمعیت بودند گفتند: “طرف عجب خوششانس بود!”
همه مشغول بحث بر سر این مطلب شدند که این حادثه چگونه اتفاق افتاد. ماهیگیران عقیده داشتند که این حادثه موقع دور زدن راننده اتفاق افتاده است.
مرد پیری از ته دل میخندید. زن مسنی با حالی هیجانزده دائم تکرار میکرد: “ممکن بود مرد جوان زیر تنه ماشین گیر کند و غرق شود!”
به راحتی میشد دید که چگونه وقتی او حرف غرق شدن را میزند، چندشی بدنش را به لرزه میاندازد. در این میان جوان دائماً با نگاهی بهتزده و گیج و ملتمسانه این و آن را نگاه میکرد و دائماً دستهایش را به شقیقههایش میمالید یا موهایش را چنگ میزد، دائم به این سو و آن سو میرفت و مرتب ناله بلندی سر میداد. اشکی که از چشمانش جاری بود با خونی که از پیشانیش سرازیر شده بود، مخلوط میشد.
بار دیگر داد زد: “آه، چقدر وحشتناک است!” سپس دایره تماشاچیان را که تحت تاثیر این حرکات واقع شده بودند، شکافت و با قدمهایی لرزان تا نزدیکی هتل رفت و سپس دوباره تا لب دریا بازگشت. بار دیگر جمعیت دور او جمع شدند.
— چه بدبختی بزرگی، چطور چنین چیزی برای من رخ داد؟… وای خدایا…
جوانترها دستی بر شانه او میزدند و دلداریش میدادند و پیرترها با تبسم معناداری به او میگفتند: “این اتفاقات فراوان رخ میدهد، برو خدا را شکر کن که جان سالم بدر بردی.”
اما او از همه میگریخت و مرتب فریاد میزد: “چطور این اتفاق افتاد؟”
یک نفر از میان جمعیت از جعبه سیگارش به او سیگاری تعارف کرد. جوان سیگار را گرفت و لحظهای گریز مداوم او متوقف شد. یکی برایش سیگار را روشن کرد. او خطاب به جمعیت گفت: “چقدر بدبختم، چقدر بدبختم!” و دوباره به این سو و آن سو رفتن او از سر گرفته شد. به سیگار پکهای عمیق میزد و میدوید و آه میکشید. خانم لرو بیآن که حرفی بزند با یک لیوان نوشیدنی پیدایش شد و پس از دادن آن به جوان، مشغول تماشای او شد.
چند نفری از جماعت تماشاچی میگفتند که این جوان دیوانه را میشناسند، میگفتند اهل جنوب فرانسه است و مدتی هم در نواحی گرمسیری کار کرده و همین گرمای آنجا عقلش را مختل کرده و حالا هم برای همین سیمهایش قاطی شده است. عده دیگری میگفتند ساعتی قبل او را هنگام خوردن مشروب در رستوران کنار دریا دیده بودند، خب نتیجه کار بهتر از این هم نمیشود. اما سرانجام علت اصلی گریه و زاری مرد جوان آشکار شد. همه فهمیدند که چرا بدبختی او جبرانناپذیر است. میگفتند ماشین متعلق به او نبوده بلکه متعلق به شوهر خواهرش بوده که مرد جوان آن را برای روز یکشنبه از او امانت گرفته بود. گویا شوهر خواهرش آدم بدعنق و خطرناکی بود، از کلمات و جملات نامفهوم و بریدهبریده جوان برمیآمد که شوهرخواهرش بزودی انتقام سختی از او خواهد گرفت. جوان با ناله میگفت: “خدایا، چطور شد که این بلا بر سرم آمد، مگر من چه گناهی کرده بودم جز اینکه میخواستم یک روز را خوش باشم، فقط یک روز خوش در هفته، آه بیچاره و بدبخت من!”
در این موقع جرثقیل آمد و کارگران مشغول محکم کردن زنجیرهای جرثقیل به چرخهای واژگون شده اتومبیل شدند. آب تا شکم آنها میرسید و به سختی این طرف و آن طرف میرفتند.
مرد جوان نیز به داخل آب پرید و درحالی که دائم حرکات عجیبی از خود نشان میداد، کنار کارگران ایستاد. هنوز سیگار خیس و خاموش میان انگشتهایش بود. در حالی که اطراف خود را مینگریست سر کارگران فریاد میکشید: “عجله کنید شوهرخواهرم مرا میکشد!”
جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد، مردم با کارگران شوخی کرده و آنها را در کارشان راهنمایی میکردند. یکی از کارگران خم شد تا زیر اتومبیل را که آهستهآهسته بالا میآمد، بگیرد. ناگهان مرد کارگر خشکش زد. رنگ از صورتش پرید و بیاختیار به جوان خیره شد که با ادا و اطوار عجیب فریاد میزد، سپس دوباره خم شد و از زیر ماشین چیز نرم و روشنی را بیرون کشید. جسد دختر جوانی که پیش از این زیر تنه اتومبیل گیر کرده بود اکنون در بازوان آن مرد روی سطح آب قرار گرفته بود و با تلاطم امواج گویی داشت شنا میکرد. سکوت عمیقی بر همگان مستولی شد، گویی بادی منجمد همه آدمها را خشک کرده بود. مرد جوان، حالا دیگر اصلاً عصبی به نظر نمیرسید، گویی از آنچه که هراس فاش شدنش را داشت خلاص شده بود. دیگر حتی، به شوهرخواهر و ماشین قشنگش هم فکر نمیکرد! کسی نمیدانست که آیا او واقعاً دیوانه بود یا خود را به دیوانگی میزد؟
***
Klaus Mann
1906-1949
کلاوس مان پسر ارشد توماس مان تا حدودی قربانی نام پدر و عموی خود شده است. هیچ چیز غمانگیزتر از آن نیست که آدمی را نه به خاطر خودش، بلکه به واسطه نام پدرش بازشناسند و ارزشهای او زیر نفوذ ارزش پدر ناشناخته ماند.
در خاندان مان چند نویسنده وجود داشت که همگی قربانی شهرت سترگ توماس مان شدند، این امر حتی درباره هاینریش مان برادر بزرگ توماس مان صادق است. از سویی دیگر کلاوس مان قربانی تاریخ کشورش نیز شد. در کودکی او شاهد نخستین جنگ جهانی بود. در اوج جوانی نازیها قدرت را در آلمان قبضه کردند و از آنجا که پدرش از مخالفان هیتلر بود، سرگردانی او و خانوادهاش ابتدا در اروپا و سپس آمریکا آغاز شد.
کلاوس مان حتی ناچار شد به ارتش ایالات متحده ملحق شود و علیه کشورش فعالیت کند. در این مدت او نشریات ضدفاشیستی فراوانی منتشر کرد و با رادیوهای متفقین به همکاری پرداخت.
پس از جنگ نیز رمانها، مقالات و داستانهای فراوانی از کلاوس مان منتشر شد، اما او که دو جنگ جهانی را دیده بود و نامش نیز زیر سایه نام پدرش قرار داشت، از سوی دیگر نیز متوجه شد که آرمانهایش درباره اروپای پس از جنگ تحقق نیافته است.
چنین بود که کلاوس مان در دامان افسردگی فروغلتید و چهار سال پس از پایان جنگ به زندگی خویش پایان داد.