داستان کوتاه فلاماندری
پترلرم در زمستان نذر کرده بود، اگر دخترش روشن از تب مخملک شفا پیدا کند، پای پیاده برای زیارت به شرپن هویفل برود، تا در برابر تمثال شفابخش مریم مقدس، گوشوارههای طلایی همسر مرحومش را همراه ده فرانک پول نقد تقدیم کند. پترلرم در آن هنگام در بورگوت اقامت داشت اما اکنون ساکن سانکت- آندرهآس- فیرتل بود.
کودک بهبود یافت و خیلی زود توانست دوباره در خیابان، در جمع بچهها و در شهر پرهیاهویشان بازی کند. پتر کاملاً باورش شده بود که تنها به خاطر نذری که کرده، دخترش سلامتی خود را بازیافته است.
ماه می، ماه مریم مقدس با روزهای بلند و آسمان آبیاش از راه رسید و زائران راهی شرپن هویفل و دیگر اماکن مقدسی شدند که در آنجا تصویری مشهور از مریم مقدس برای استغاثه و عبادت وجود داشت. اما پترلرم نذرش را فراموش کرده بود.
او تمام روز را فقط با واکس زدن کفش در دکه کوچکش میگذراند. پشت دکهاش، جلوی پنجره گشوده آن، گلهای سرخ پلارگونی و فوکیسنهای ارغوانی قرار داشت.
او باید سخت کار میکرد تا بتواند چهار بچهاش را تربیت کند. برای ازدواج مجدد هم هیچ حال و حوصلهای نداشت. همسرش دو سال پیاپی بیمار بود، و دیگر از این وضع جانش به لب رسیده بود، تا سرانجام زحمت زنش از گردنش باز شد.
پتر گهگاه نفسی تازه میکرد تا کبوترهای نامهبرش را تماشا کند و به گلهای لب پنجرهاش برسد. یکشنبهها و دوشنبهها از صبح تا شب در میکدهها و حتی جلو آستانه خانهاش به ورقبازی میپرداخت. در قمار کسی را توان برابری با او نبود. از دیگر ویژگیهای او این بود که بچههایش را به حدی دوست داشت که نمیگذاشت به آنان بد بگذرد، به همین علت به ندرت اتفاق میافتاد که خودش بتواند یک وعده غذای درست و حسابی بخورد، اما در مناسبتهای خاصی چون روز سانکت گریس پنس از کسی عقب نمیماند و خوراک خرگوش را با دو کیلو سیبزمینی، چنان میخورد که گویی اصلاً چیزی در کار نبوده است.
اما پترلرم نذرش را فراموش کرده بود. تا اینکه یک روز دوشنبه دختر کوچولویش رقصکنان با یک پرچم کوچک کاغذی کلیسای شرپن هویفل، پیش او آمد. پتر حسابی جا خورده بود.
پرسید: «این را از کجا آوردهای؟»
«جلوی دسته موزیک کلیسا، توی راه به این طرف میدویدم که یک آقای کشیشی این را به من داد.»
پتر ناگاه به یاد نذرش افتاد. تنها یک یکشنبه دیگر در ماه می باقی مانده بود تا او بتواند با یکی از دستههای مذهبی به شرپن هویفل برود. گرچه او بعداً نیز میتوانست در ماه ژوئن به تنهایی به این سفر برود، اما در هر حال هیچ چیز بدتر از تنهایی نیست. ده ساعت پیادهروی از آنت ورپن آن هم بدون صحبت و وراجی! ده ساعت تمام دم فرو بستن! نه، این فقط به درد یک سفر زیارتی سوت و کور میخورد. کاش میشد تا سال دیگر این سفر را عقب بیندازد. اما اگر آنوقت روشن باز هم در طول زمستان بیمار بشود چه؟ پتر چندان خرافاتی نبود. مگر آنکه این خرافات به مرگ یا بیماری مربوط میشد. سؤال این بود که آیا هنوز هم فقط روزهای یکشنبه دسته مذهبی به سفر زیارتی میرود؟ اگر نه، او ناچار بود تنهایی به این سفر برود.
همان روز عصر او پیش ماریشن مومبل رفت، زنک پیری که در مورد اجابت دعا صحبت میکرد، او تمامی روز را در کلیسا مینشست و درباره مراسم مس، دعاهای “نون” و”اتاو”، روزهای مقدس و سفرهای زیارتی اطلاعات دقیقی داشت.
در ازای سکهای نیم گروشی، از این زن خبر گرفت که یکشنبه آینده دسته تشییع تابوت از آنت ورپن به سوی شرپن هویفل حرکت خواهد کرد و این آخرین سفر در آن ماه و در آن سال خواهد بود. پتر فقط باید سر ساعت سه صبح کنار کلیسای سانکت آندره آس حاضر باشد و بدون هیچ تشریفاتی به زائران ملحق شود.
روز یکشنبه همان طور که زن به او گفته بود عمل کرد، بدون آنکه بداند یا بپرسید و یا حتی در این مورد فکر کند که مفهوم دسته تشییع تابوت چیست؟
ساعت چهار صبح هنوز خیابانها خالی و خلوت و خانهها نیز همانند صورتکهای سنگی، ساکت و خاموش به نظر میرسید. تا اینکه حرکت دسته تشییع شروع شد. پیشاپیش، خادم کلیسا با صلیب در حرکت بود، دو پسربچه از گروه کُر کلیسا، شمع به دست، او را همراهی میکردند. سپس گروه موزیک پیدایش شد و در پی آن دو مرد طبلزن که همزمان با هم طبل مینواختند؛ مردانی که فردای آن روز باید در یک مراسم رقص، موسیقی اجرا میکردند. آنان آهنگی ملایم و آرام مینواختند که خادم کلیسا ساخته بود و سرود آن نیز از سوی صدها زائر خوانده میشد:
«به سوی لورد بر فراز کوهها
ظاهر شد در یک غار
آکنده از حشمت و تلألؤ
مادر مسیح
درود، درود، درود
بر مریم مقدس درود!»
پتر به میان دو زن، درست پشت سردسته موزیک رفت و با دستپاچگی سرود را زمزمه کرد. هرکس با خود سبد یا سطلی کوچک همراه داشت که آن را از اغذیه و نوشیدنی پر کرده بود. پس از آواز نیز دعای «ای مریم مقدس” قرائت شد که جمعیت آن را پس از کشیش تکرار میکردند.
وقتی آنها شهر را از طریق دروازه برشمشه ترک کردند، آن سوی دروازه بر فراز شفق، دشت پرطراوت در زیر نور نارنجی رنگ خورشید غرق شده بود، طوری که میبایست دستها را سایبان دیدگان کرد. حال آنان در سایه دو ردیف از درختان مرتفع حرکت میکردند.
پرتو بازیگوش خورشید از لابهلای پرده برگهای درختان میتابید، روی سرها و پیکرها میلغزید و میرقصید و دیدگان را مدهوش میساخت.
بین دو دعای «ای مریم مقدس»، زنی که سمت راست پتر حرکت میکرد با آهی عمیق گفت: «چقدر دلم میخواهد بدانم این بار دیگر چه کسی خواهد مرد؟»
پتر با تعجب پرسید: «یعنی چه، مگر قرار است کسی بمیرد؟!»
«خب دیگر در این سفرها هر بار حتماً یک نفر میمیرد!»
پتر نفسش پس رفت و چشمهایش از ترس گشاد شد، چرا که هیچ دلش نمیخواست با مرگ سر و کاری داشته باشد. گفت: «از حرفهایتان سر در نمیآورم؟»
«عجب! پس شما خبر ندارید که این دسته، دسته تشییع تابوت است؟ برگردید پشت سرتان را نگاه کنید، آن وقت میتوانید تابوت را ببینید که دو نفر حملش میکنند.»
پتر به پشت چرخید و همانطوری که روی نوک پا راه میرفت توانست موجی از صدها کله را ببیند. در این بین جلوی یک درشکه زردرنگ پست، تابوت سفیدی را دید که بر فراز جماعت سیاهپوش روان بود. پتر در حالی که گلویش از ترس خشک شده بود پرسید: «حالا این دیگر برای چیست؟»
زن گفت: «خب پس جریان را خیلی خلاصه برایتان تعریف میکنم.»
اما بهرغم چنین گفتهای با آب و تاب تمام حکایت کرد که چگونه از سالها پیش تاکنون هر بار در این سفر یک نفر میمرده تا آنکه سرانجام از آن وقت به بعد کمکم فهمیدند که چنین مرگهایی اجتنابناپذیر است و کاری هم نمیتوان کرد، به همین علت از چند سال پیش به این سو تابوتی نیز ملازم راه شد، تا مرده را راحتتر به خانهاش باز گردانند.
لرزه کاملاً بر پتر مستولی شد، پرسید: «پس شما دیگر چرا با این دسته همراهی میکنید؟ دیگران چرا با این دسته میآیند؟»
زن گفت: «به خاطر ثواب بزرگی که دارد، ثواب بودن در چنین دستهای به مراتب بیشتر است تا شرکت در دستهای معمولی، بهویژه اگر پهلوی کسی باشی که باید بمیرد، حال خواه آن کس من یا شما یا هر کس دیگر باشد. شرکت در یک دسته تشییع معمولی چنین لطفی ندارد.»
پتر با خودش فکر کرد، «بله در این بین باید هم همچو چیزی اجر بیشتری داشته باشد!»
اما در این مورد چیزی نگفت. برای اینکه به اعصابش آرامش بخشد مقداری توتون تازه را جوید و در مورد این تشییع تابوت با مرگهای وحشتناکش فکر کرد. اندیشید: «اگر من این مطلب را میدانستم با دسته دیگری سفر میکردم، چرا که اینجا مرگ به همان سادگی ممکن است برای من اتفاق افتد که برای هر کس دیگر.»
آخر سر به خود گفت: «پس بهتر است اصلاً به تنهایی بروم. من که دیگر عهد نکرده بودم مرا وسط چهار تخته به خانه برگردانند. من نذر کرده بودم که با پای پیاده به این سفر زیارتی بروم.»
او تأکید خاصی روی کلمه “با پای پیاده” کرد و اضافه کرد: «با پای پیاده هم برخواهم گشت. به این ترتیب نذر خود را نیز نگاه داشتهام. همهاش را با پای پیاده رفتهام!»
وقتی به شهر لیر رسیدند، رو به زن همراهش کرد و گفت: «من میروم دو تا کلوچه بخرم، زود برمیگردم»، اما او فقط جلو پنجره یک نانوایی ایستاد تا همه زائران از پیش او عبور کردند. گذاشت تا دسته تشییع به آرامی راهش را ادامه دهد و زمانی که آنان بر فراز پلی مرتفع از دیده پنهان شدند، با خود گفت: «نیم ساعت دیگر صبر خواهم کرد، وگرنه باز هم به آنها خواهم رسید.»
او میخواست فاصله طویلی بین خود و دسته تشییع تابوت ایجاد کند؛ طوری که به نیروهای غیبی آشکارا نشان دهد که تعلقی به آن دسته ندارد، مبادا آنان به اشتباه او را در تابوت کنند. پتر مصمم گفت: «من اصلا و ابداً با دسته تشییع تابوت هیچ کاری ندارم!» آنگاه برای اینکه در این نیمساعت خسته نشود، وارد میهمانخانه به سوی منزلگه شاد شد که در آنجا ورقبازی میکردند.
بیدرنگ در حالی که لیوان شرابی در دست داشت، کنارشان ایستاد و به تماشا پرداخت. او سفر زیارتی خود را نیز از یاد برد. به جمع قماربازان پیوست و به هر دسته توصیههایی کرد، طوری که همه فهمیدند که این دیگر باید بازیکن قهاری باشد. وقتی آن کس که بیشتر از همه باخته بود از جایش بلند شد او جایش را گرفت و آنگاه دوباره ورقبازی ادامه یافت. پتر با حالتی جدی، موقر و متفکر بازی را شروع کرد، تا پایان بازی، حیرت و شگفتی همه آشکار شد، تماشاچیان و بازیکنان به خاطر مسابقه چنان فریاد کشیدند که تمامی میهمانخانه مانند ظرفی شیشهای به صدا درآمد. قماربازان دیگر نیز به آنجا آمدند و بهترینهای آنان با پتر مسابقه دادند. اما پتر برنده شد. او مرتب پشت سر هم برنده میشد و همه را به تحسین و احترام وا میداشت. پتر جامی لبالب از شراب رم و آبجوی فراوانی به چنگ آورد. روی پولهای بیشتری قمار کردند. همه با قلبی پرتپش و در حالی که از هیجان رنگشان پریده بود، با او بازی میکردند. مردها با جامهایی در دست در دایرهای فشرده گرداگرد میز حلقه زده بودند. آنان از آبجو و حتی از سیگار برگ یکشنبه خود نیز پاک غافل مانده بودند. زنها آمدند تا شوهرانشان را برای ناهار ببرند، اما یا خودشان نیز گرم تماشا میشدند و یا اینکه شوهرانشان با خشم و عتاب آنان را میراندند و غذا نیز در هر حال از یاد میرفت.
به این ترتیب ساعت یک بعدازظهر شد و سرانجام چند نفر از تماشاگران با زحمت فراوان و چو انداختن شایعههای جور واجور، جماعت را متفرق کردند. صحنه خالی و ورقبازی به حال خود رها شد. پتر کیسهای بزرگ پر از پول به چنگ آورده بود. دو سکه از پولها را به گدایان گوژپشتی داد که هنوز آنجا مانده بودند. الکل زیاد مانند گرمای بخاری سرش را داغ کرده بود و همه چیز در مغزش داشت میچرخید و میرقصید.
ساعت سه بود که تلو تلوخوران بیرون رفت، درحالی که دستش را به دیوار خانهها گرفته بود میخواند:
«به سوی لورد بر فراز کوهها
در غاری ظاهر شد…»
و در این فکر که به شرپن هویفل برود، مسیر آنت ورپن را در پیش گرفت. او امید داشت جایی بتواند غذایی خوب بخورد و شبهنگام نیز به شرپن هویفل برسد.
دسته تشییع حالاً دیگر به مکان مقدس خود رسیده بود، هیچ کس نمرده بود. زائران، صبح پس از اجرای مراسم مذهبی و دعای دستهجمعی، برای بچههای خود شیپورهای کوچک، پرچم کاغذی، نان توتک و تصاویر کوچک خریدند و از طریق تپههای گرد بزرگ و آبیفام نرمی که گرداگرد شهر بود، آنجا را ترک گفتند. موسیقی مترنم بود، سر و صدای تسبیحها بلند و ترس بر قلبها حکمفرما شده بود. حال دیگر وقت آن بود که کسی بمیرد و هر کس میاندیشید: «آن کس شاید خود من باشم.»
هرکس دعا میکرد آن شخص خاص نباشد و اینکه کاش کس دیگری بمیرد. آنانی که در پیش حرکت میکردند، سر برمیگرداندند تا دریابند آیا آن پشت تا آن لحظه مرگی رخ داده است یا خیر؟ و آنانی که در پشت رهسپار بودند، سرک میکشیدند تا ببینند آیا آن جلو چراغ زندگی کسی به خاموشی گراییده یا نه؟ آنانی نیز که در میان راه میرفتند به پس و پیش خود نظر میانداختند. آوای تضرع و زاری در حین دعا دائماً بلندتر میشد، چرا که هیچکس نمیخواست بمیرد. مرگ همچون ابری نامرئی بر فراز سرشان شناور شده و بر آنان سایه افکنده بود و به سوی کسی نشانه رفته بود که خود میخواست. قلبها همانند دانه لوبیایی، درهم فشرده شده بود.
آشکار بود که چگونه وحشت رنگ از رخسار آنان زدوده است. هرکس شتاب داشت زودتر به خانهاش برسد. گرچه این شتاب به واقع چندان کمکی هم نمیکرد، اما به این وسیله تا اندازهای امکان مرگ کاهش مییافت. زائران از آئرشوت گذشتند.
این سفرها حتی دوبار هم بدون مرگ به این قسمت منتهی نشده بود. ریکوس خادم کلیسا با کلهای به سان کله مرغ که روی آن موهای پرمانندی در اهتزار بود، گروه را هدایت میکرد. او همه چیز را جمع و مرتب میکرد، همین طور تدارک غذا و تهیه مقدمات بیتوته شبانه نیز با او بود. با آن کت سیاه و تنگش، سراپا شتاب این طرف و آن طرف میدوید و مرتب با وحشت میپرسید: «کسی مریض است؟ برای هیچ کسی اتفاقی نیفتاده؟ آه چه میشد دستکم یکبار هم این سفر بدون مرگ میبود؟!» و هیچ گمان نمیکرد که ممکن است خودش بمیرد. وجود او بسیار مورد نیاز بود، آخر در غیر این صورت چه کسی باید دسته را راه ببرد؟
دیگر آئرشوت را کاملاً پشت سر گذاشته بودند. از آخرین تپه در دوردستها برج لیر را دیدند که با هیبتی غولآسا قد برافراشته، هنوز هیچ کس نمرده بود! هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ترس بیشتر و بیشتر بر قلبها سنگینی میکرد.
همه با چنگالی آهنین جانشان را محکم در کالبد خود چسبیده بودند. همگی با آن سرعتی که ممکن بود، به سوی جلو روان بودند. هیچکس درد را در پاها و زانوان فرسودهای که مسافتی دراز را طی کرده بود، حس نمیکرد. تمامی دسته گویی بالونی کاملاً باد شده بود که صدای انفجار قریبالوقوعش پیشاپیش در گوشها پیچیده باشد.
تنها دو تن خارج از این دایره وحشت ایستاده بودند، خادم کلیسا که گویا برای امروز نامیرا بود و کشیش چاق و نترسی که برای تسلی دادن به جمعیت میگفت: «آنچه مقدر است از سوی خدا حفظ شود، حفظ خواهد شد. اگر هم قرار باشد من راهی آخرت شوم از تمامی آلام زمین رها شدهام، شما هم بهتر است با کمال آرامش دعا کنید که مرگ گریبان مرا بچسبد.»
به شهر لیر رسیدند. طبق معمول ناچار شدند از میان سرهای به هم فشردهای از آدمها عبور کنند که مدام با چشمانی کنجکاو و وحشتزده دسته تشییع تابوت را میکاویدند، میآمدند و میپرسیدند: «این بار دیگر چه کسی مرده است؟»
و اکنون برای مرم لیر بهراستی پیشامد غیرمترقبهای بود که بشنوند، مرگی رخ نداده است.
یف فردیشت متصدی چاپخانه گفت: «خانه را برای این ول کردهام که یک تابوت خالی را تماشا کنم؟ دفعه دیگر توی خانه میمانم. مرا باش که مثل کتری آب جوش عرق میریزم درحالی که این هم مثل هر دسته مذهبی دیگری یک دسته معمولی است.»
شادی و سرور زائران روزنههایی نورانی در دل تاریکی وحشتشان گشود. وقتی بدون مرگ به آلتن گوت حومه آنت ورپن نزدیک شدند، ریکوس بازوی خود را به سان پره آسیاب بادی در هوا چرخاند و فریاد زد: «شامگاهان ناقوسها را به صدا درخواهیم آورد و شمعهایی فروزان بر آستانه پنجرهها خواهیم نهاد! آنجا آنت ورپن است! هنوز هیچ کس نمرده است!»
کلمات “تندتر”، “تندتر” دهان به دهان میگشت و آنگاه ناگهان دسته صدها نفری درهم آمیخت و به یک تن بدل شد، شتاب ورزیدند تا مرگ را بفریبند و به یکباره دویدند. پیشاپیش همه خادم کلیسا با صلیب دو پسربچه گروه کر، دسته موزیک بیآنکه بنوازند، در پی کشیش که ناچار بود آرام بماند و لبخندزنان با دلسوزی مردم را نصیحت کند.
آنگاه همه مردان و زنان، نابینایان، لنگها، همه و همه دویدند. حملکنندگان تابوت نیز به همین گونه. درشکه پست در حال یورتمه در حالیکه به این سو و آن سو میشد، پشت سرشان رهسپار بود. آنانی که نمیتوانستند راه بروند روی درشکه پستی در حالت نشسته، مانند یک دسته ماهی توی بشکه، به هم بسته شده بودند. بعضیها نیز به رکاب آویزان بودند. کسانی هم که نتوانسته بودند سوار ارابه شوند، به دنبال آنان آویزان، کشیده و برده میشدند، گویی شکارچی نامرئی، گوزنی را تعقیب میکند. میدویدند و میدویدند و صدای دعای «ای مریم مقدس» که آغاز شده بود، رفته رفته مغشوشتر و بلندتر میشد، زیرا هیچ کس نمیتوانست به طور کامل دعا را بخواند، دعا به صورت فریادی بالا میگرفت و سرانجام به زوزهای بدل میشد. آن گروه از شهروندان که آن روز یکشنبه، در کافه کنار جاده روستایی آبجو مینوشیدند و ورق یا بریجبازی میکردند، حق داشتند به این هجوم دیوانهوار این خیل انسانهای وحشتزده بخندند و فریاد برآورند: «ای دیوانهها، دیوانهها، دیوانهها!»
اما وقتی از ماجرا آگاه شدند، به سوی آنان کشیده شدند و دنبالشان دویدند تا ببینند آیا جلوی دروازه برشمشه کسی خواهد مرد، یا خیر. برخی از آنان از این اوضاع استفاده کردند تا پول آبجویشان را نپردازند. دسته تشییع به آنجایی که حصارها و دروازه برشمشه با شیرهای برنزیاش قرار داشت هجوم بردند، گویی میخواستند حصارها را بشکافند. آنانی که توانسته بودند خود را میان حصارها محکم بچسبانند، بیدرنگ شروع به فریاد کشیدن کردند و از خوشحالی نعره زدند. تمامی جمعیت میخواست با یکدیگر و در یک لحظه از دروازه داخل شهر شود. آنان یکدیگر را فشار میدادند، هل میدادند، میکشیدند و به دیوارها و دروازه میکوفتند. کشیش پیاپی فریاد میزد: «خود این کار موجب مرگتان میشود!» اراده کور و وحشی برای زنده ماندن عقلشان را زائل کرده بود. آنان هیچ چیز را نمیشنیدند و از دروازه به مانند بذری که بر خاک افکنده شود، خود را روی زمین پرتاب میکردند و روی هم میافتادند، اما به هر حال اکنون دیگر در داخل شهر بودند.
دهانشان را گشودند تا از شادی زار بزنند، دیگر درشکه پستی لبالب از جمعیت نیز از دروازه گذشته و داخل شهر شده بود. همه نجات یافته بودند. هیچکس نمرده بود.
موسیقی شاد شیرهای آتشین را نواختند. یکی زانو میزد و دیگری میرقصید. اشک از صورتهای کثیف، گرد گرفته و عرقآلوده آنان جاری بود؛ آواز میخواندند و نعره میکشیدند.
هرکس نهتنها خوشحال بود که نمرده، بلکه بیشتر برای اینکه هیچکس زندگیاش را از کف نداده است، شادمانی میکرد. آنان خود را نادان حس میکردند. خود را جزئی از یک کُل، مانند پیکری با اندامی بسیار، مانند زنجیری از برادران مییافتند.
گرداگرد صلیب میرقصیدند، کلاههایشان را به هوا پرتاب میکردند و با چوبدستیهای خود شکلک میساختند. به فرمان کشیش، حملکننده صلیب به راهش ادامه داد و جماعت زائران بازو در بازو، رقصان و پایکوبان و آوازهخوان در پی دسته موزیک روان شده و میخواندند:
«کجا میتوان این چنین شادمان باشیم
مگر اینجا، نزد یارانمان…»
در پرتو نور بیفروغ روز، برج سبزفام در متن آسمان رو به تیرگی نهاد. در برج، ناقوسهای مرگ به ناگاه به تیرگی به این سو و آن سوی در نوسان شدند. آوای ناقوس مرگ را هر کس میتوانست بشنود. همه با حیرت و شگفتی گفتند: «ناقوس مرگ؟ ناقوس مرگ؟ اما کسی نمرده است!»
زنی به سوی دسته تشییع آمد. به سوی کشیش رفت و به آرامی چیزی به او گفت. و خبر بین انبوه جمعیت پخش شد. پترلرم در یک شرطبندی پس از خوردن بیست و چهار تخممرغ آبپز در مهمانخانهای مرده بود.
دیگر همه میدانستند که او دسته را همراهی میکرد، اما از ترس در لیر آنان را ترک کرده بود. شادی به یکباره رنگ باخت و وحشت مانند اخگری بر قلبها افتاد و سرنوشت با دستهای منجمدش به موهایشان چنگ زد!
***
Felix Timmermans
فلیکس تیمرمانس پرآوازهترین نویسنده فلاماندری است. فلاماندر استانی در بلژیک است که زبانی خاص دارد.
تیمرمانس رمانها و داستانهای بیشماری نوشته که مضمون اصلی آنها را عشق به زندگی و اعتقادات و باورهای ساده مردم تشکیل میدهد.
بهرغم ترجمه آثار این نویسنده به زبانهای گوناگون، نهتنها آثار او بلکه ادبیات فلاماندری برای فارسیزبانان کاملاً ناشناخته است و تا آنجا که اطلاع داریم، این داستان، نخستین ترجمه از آثار تیمرمانس است. شایان توجه است که در این بین اگر از تأثیر کافکا بر نویسنده سخنی نگوییم، شباهتهای آثار این دو را نیز نمیتوانیم انکار کنیم.