داستانی از «ویرجینیا آلبا»

بیرون حال دیگر آفتاب طلوع کرده بود. نشستند و منتظر ماندند. انتظار اما چندان به طول نینجامید چون ناگهان در باز شد و نوزاد پسری زیبا، با چهره‌ای گلگون و سرخ داخل شد. آن‌ها با اشک‌هایی بر چهره نگاهش کردند. او با دهانی باز به آن‌ها نگاه کرد و چون تحت فشار شیون نوزادی‌اش بود به آن‌ها نزدیک شد و درست جلوی روی‌شان زد زیر گریه و گفت: «چرا این‌طور به‌ام زل زده‌اید؟ من همان نوزادی‌ام که خیلی منتظرش بودید: مذکرم، چهار کیلو و نیم وزن دارم و همه‌‌ی زندگی مامانم هستم، با این‌که هنوز خیلی کوچکم می‌توانم این را با اطمینان کامل بگویم. حالا دیگر بس کنید. مثل دوتا جغد به‌ام زل نزنید و بیایید مرا بشویید و این بند ناف لعنتی را که دارد کمی اذیتم می‌کند ببرید. از این‌جا می‌روم بیرون و منتظرتان می‌مانم! اگر تا پنج دقیقه‌ دیگر کسی نیامد عین بوق آمبولانس جیغ و داد راه می‌اندازم!». همین که این را گفت، نگاهی پرمعنا به آن‌ها انداخت و از اتاق خارج شد در حالی که ردی از جفت خون‌آلودش بر روی زمین برجای مانده بود.

وضعیت پیچیده‌ای بود و لحظه‌ای تأمل عمیق می‌طلبید، تأملی به یاری هم. مرد زن را نگریست طوری که انگار به جسدی در حال پوسیدگی می‌نگرد، زن نگاهی متعفن به مرد انداخت. کار دیگری از دستشان برنمی‌آمد مگر شادی کردن. از طرفی دیگر آیا آن‌ها خود او را نخواسته بودند؟

آیا با تمام وجود او را آرزو نکرده بودند؟

آیا هر کاری که می‌توانستند نکرده بودند، کوه‌ها و دریاها را جابه‌جا نکرده بودند، یقین‌های فرجام‌ناپذیر را درهم نشکسته بودند تا همه‌ی این‌ها تحقق پیدا کند؟ پس؟ حالا، چه بود که ناگهان خوب پیش نمی‌رفت؟ پس از گفتن همه‌‌ی این‌ها نفس‌زنان، دوباره نگاهی به هم انداختند و دوباره بوی تعفن به مشام‌شان رسید. پس تصمیم گرفتند دیگر به هم نگاه نکنند. به محض گرفته شدن این تصمیم فریاد پر‌ سروصدا و تحمل‌ناپذیر بوق آمبولانس سر داده شد. نوزاد بود که به قولش عمل کرده بود. «حداقل حرفش حرف است» این را به هم گفتند بی‌آن‌که جرأت کنند به هم بنگرند. زن از روی صندلی بلند شد، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و دو پرنده‌ی کوچک دید که به خاطر مسائل شرافت با هم در جنگ و جدال بودند. مرد رشته‌ی افکار زن را از هم گسیخت و از او خواست که عجله کند. زن فهمید و به راه افتاد! بچه آن‌جا بود، لمیده در گهواره‌اش، همچنان کثیف و خون‌آلود، همچنان پیچیده در جفتش، همچنان با چشم‌های بسته و همچنان گریان، اما آن‌چنان زیبا بود، آن‌چنان دوست‌داشتنی بود، آن‌چنان کوچک بود، آن‌چنان نیازمند مراقبت و توجه بود. زن داشت با چشمانی به شکل قلب مادرانه او را تماشا می‌کرد، که ناگهان آن موجود بی‌دفاع چشم‌های تمساح‌وار و بی‌شرمانه‌اش را درشت کرد و به هشت زبان شروع کرد به غرغر کردن: «دوباره که به‌ام زده‌ای؟ تا ‌حالا یک نوزاد ندیده‌ای؟ چرا باید خودمان را درگیر این‌جور احساسات‌بازی ناجور و کثیف کنیم؟ تو مادرم هستی، قبول، من پسرت هستم، قبول، اما هیچ‌کس این حق را به تو نمی‌دهد که فکر کنی من بی‌دفاع و محتاج محبت تو هستم. تا زمانی که مستقل شوم، فقط به کمک تو در رفع نیازهای فیزیولوژیکی‌ام احتیاج خواهم داشت. روشن شد؟ فقط باید مرا بشویی، غذا بدهی، دستشویی ببری، هر وقت هم مریض شدم ازم مراقبت کنی و مواظبم باشی که اتفاق بدی واسم نیفتد! همه‌چیز روشن شد؟ تو همه‌ی این‌ها خبری از تبادل محبت نیست. من از آن بچه‌های کثیفی نیستم که حتماً توقع محبت دارند. هنوز کاری نکرده‌ام که سزاوارش باشم و این به این معنی نیست که هیچ‌وقت این کار را نخواهم کرد، همین‌طور که تو هم هنوز کاری نکرده‌ای که سزاوار محبت باشی، نه تو نه آن شوهر بی‌لیاقتت. و این‌جور حرف‌های معمولی، اخلاقی و مزخرف جلویم نزن مثلاً «من تو را به دنیا آوردم!» و تو چه می‌دانی؟ تو چه می‌دانی که قبلاً اوضاعم بهتر از این نبود؟ چه می‌دانی شاید من قبلاً زندگی زیبا و منظم‌تری داشتم. پس تمیزم کن، به‌ام غذا بده و تا وقتی که هنوز به‌ات احتیاج پیدا نکرده‌ام دور و بر من پیدات نشود! روشن شد؟»

زن او را نگریست طوری که انگار به عقیده‌ای منفور می‌نگرد و اطاعت کرد.

هیچ کار دیگری از دستش برنمی‌آمد. و هر آن‌چه را که یک مادر معمولاً برای یک نوزاد انجام می‌دهد، انجام داد. بچه ادعا کرد که نمی‌خواهد از سینه‌ی او شیر بخورد چون آن تماس فیزیکی مشمئزش می‌کرد. زن هم چاره‌ی دیگری جز فرمانبرداری نداشت و در این مورد هم اطاعت کرد.

روزها سپری شد، ماه‌ها سپری شد، سال‌ها سپری شد، اما آن کودک بزرگ نمی‌شد، آن کودک به هیچ وجه مستقل نمی‌شد، فرمان راندن، فحش دادن و ظلم کردن آن نوزاد کوچک پایانی نداشت.

زن یک روز کنار شوهرش نشست و سه علامت سؤال به او خطاب کرد. مرد به موقع با سه علامت تعجب که به دنبال سه نقطه می‌آمدند پاسخش را داد. زن به محض شنیدن این سه‌نقطه با پرانتزی که بلافاصله بسته شد پاسخ داد. مرد یک نقطه‌ویرگول به او خطاب کرد و زن در جواب با ویرگول‌هایی که میانشان خط فاصله بود پاسخ داد. همه چیز به‌جا بود. همه چیز قطعی بود. حالا همه چیز روشن بود.

اکنون دقیقاً می‌دانستند چه کار کنند. تنها کاری که می‌بایست انجام می‌دادند انتظار کشیدن و امیدوار بودن به این که انتظارشان چندان به طول نینجامد. شب با آن گفتگوی سرشار از نقطه‌گذاری سپری شده بود. شب با آن نشانه‌های تعجب زهرآلود سپری شده بود. شب با نشانه‌های سؤالی خیس شده بود. شب، سرانجام، سپری شده بود. اما شب چندان نگران نبود، چون به خوبی می‌دانست که بازخواهد گشت.

بیرون. حال دیگر، آفتاب طلوع کرده بود. نشستند و منتظر ماندند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × چهار =