داستان کوتاه
سرم را از پنجره بیرون میبرم، داد میزنم: «هوی یابو بکش کنار!» حیوان سرش را تکان میدهد. به پنجرههای رادیاتور خیره میشود. چند بار با کف دست میکوبم روی فرمان، صدای بوق بلند میشود. دستم را روی بوق نگه میدارم. الاغ راه میافتد و میآید طرفم. دست نگه میدارم تا به ماشین برسد. پوست حیوان، رنگ پروندههایی است که سی سال تو بایگانی مانده باشد. لبهایش را میگذارد روی کاپوت و باز و بسته میکند. همین طور بوق میزنم.
دارم کلافه میشوم. بعد از آن همه درگیری تو اداره، لااقل آنجا حرف آدم را میفهمیدند. میخواهم هر چه زودتر به خانه برسم. دلم میخواهد پارچ آب یخ را خالی کنم روی سرم. انگار دارند سرم را از دو طرف با مته سوراخ میکنند. الاغ خودش را به جلوی ماشین میمالد. دیگر از هر چی ماشین و ترافیک است حالم به هم میخورد. از اداره و رئیس و همکارها خسته شدهام. گاز میدهم و بوق میزنم. یکی داد میزند. سرم را بیرون میبرم و بالا را نگاه میکنم. از پنجرهی آپارتمانی مردی به بیرون خم شده و دستش را در هوا تکان میدهد: «چه خبرته؟ سرمون رفت. اینجا آدم زندگی میکنه ها!»
دلم میخواهد همهشان را مثل ته سیگار له کنم؛ همه آنهایی را که نمیگذارند آدم زندگی کند. گلشنی باشد یا جعفرلو، همهشان را، حتی بچههایی را که بعد از ظهر توی کوچه فوتبال بازی میکنند و هوار میکشند. آخر چرا من نباید بتوانم داد بزنم. چرا نباید گزارش بدهم. مگر من رشوه گرفتم که باید از اداره بروم. انگار جلو کارشان را گرفتهام. ولی من که دارم کار خودم را میکنم.
دست میبرم سمت دستگیره که در را باز کنم. پیرمردی میگوید: «خب بگیر عقب جونم. از یه راه دیگه برو». یک دستش را به عصا تکیه داده است و دست دیگرش را به دیوار. میگویم: «این حیوون راه رو بند آورده! چرا من باید عقب برم؟!». میزنم دنده یک و نیمکلاچ میکنم. ماشین به حیوان فشار میآورد. صدای هر دوشان در میآید. الاغ گردن میکشد. جلوتر میروم و باز هم جلوتر. ناله حیوان در میان صدای موتور گم میشود، بیشتر گاز میدهم. حیوان ذره ذره عقب میرود. درب خانهای باز میشود. پیرمردی بیرون میآید. روی کتش به قدر سی سال گرد و خاک نشسته است. همانطور که زیپ شلوارش را بالا میکشد چوبدستش را در هوا تکان میدهد.