داستان فارسی
کوک میزد و قطرات خون روی شلوار خاکستری چرکش میچکید. شست دست راستش انگار بیحس شده باشد دیگر سوزن را حس نمیکرد. از استخوان کنار مچ دست چپ تکههای خونی گوشت و پوستش همچنان مشهود بود.
بیمار تخت کناری محکم به تخت بسته شده بود، هر صبح سرنگ با برچسب ده را به او تزریق میکردند، انگار نفس میکشید اما خاکستری بود. خاکی بود. مرگ بود.
تکسرفهای به خود آوردش. رویش را برگرداند سمت در، سپید با ابروان درهم بالای سرش ایستاده بود.
حمله کرد به سمت سوزن آغشته به خون:
“میخواهی خودت را سلاخی کنی؟ اینجا آسایشگاه است نه سلاخخانه.”
لبهایش را چسباند به مچ دست چپش و سوزن را مستقیم گرفت سمت سپید.
“مچ دستش را بریدم. باید کوک میزدم.”
سپید کمی خودش را عقب کشید، چند لحظه آرام ایستاد و یک باره سوزن را از دست او قاپید.
“عصر نرو هواخوری! بیا بالا.”
خودش را گوشه تخت جمع کرد. از گوشهی لبش قطرات خون به زیر گلویش میریخت. مچ دستش را از روی لبهایش برداشت.
“مچ پایش خونی بود. باید کوک میزدم. میفهمی؟”
سپید سرنگ را از جیبش بیرون آورد، رفت سمت خاکستری که خوابیده بود، کمی بالای سرش ایستاد و سرنگ ده را تزریق کرد. برگشت سمت خاکستری، لیوان آب را از روی زمین برداشت، قرصی از جیبش بیرون آورد و به خاکستری نزدیک شد.
“دستت را باند میپیچم، بیا قرص را بخور، کمی بخوابی”
زانوانش را داخل شکمش جمع کرد. مچ دستش را روی انگشتان پایش گذاشت و چشمهایش را بست.
“فقط این باند را باز نکن. من را نگاه کن، خب نگاه نکن. عصر یادت نره.”
خودش را جمع کرد گوشهی بالای تخت و به هم اتاقیاش نگاه کرد.
“هفته بعد این چند تکه نخ لابهلای پوستش آب میشد، درست مثل نخی برای دوختن ماهی شکمپر. وقتی ماهی را تکه تکه میکنیم، فکر نمیکنیم ممکن است با یک نخ و سوزن عادی باز به هم دوخته شوند، اما دوختن تکهای از لباس به تکهای دیگر امکان دارد. وقتی تکهتکه میبریم باید به هم وصل شوند؛ درست مثل پازل. باید راهی وجود داشته باشد. حتما راهی هست.”
سپید از پشت شیشه پنجره او را نگاه میکرد. چشمهایش بسته بود و مچ دست خونی باندپیچی شدهاش روی پیشانیاش.
***
از داخل محوطه عبور کرد و به سمت ساختمان اصلی رفت. خاکستری روی صندلی نشسته بود. دستش را روی شانه خاکستری گذاشت، سرش کاملا باندپیچی بود و روی گوشهایش بسته بود.
پشت صندلیاش نشست، خودکارش را از داخل کشو بیرون کشید و روی کاغذ سپید روبهرویش گذاشت.
“بیا تو. در را ببند. بنشین.”
خاکستری نشست و انگشت سبابه دست راستش را میان دندانهایش گذاشت.
“داروهام را خوردم.”
با خودکار چیزی روی کاغذ تیک زد و به خاکستری نگاه کرد.
“چرا لاله گوشت را بریدی؟ چند بار باید قضیه را تعریف کنی؟”
سیبک گلوی خاکستری جابهجا شد. ناخن نیمجویده را مزمزه کرد.
“پیوند زدن، پیوند دادن، پیوستن، مهم نیست؟”
سپید روی کاغذ دوباره تیک زد، لیوان آب را از روی میز برداشت و یکباره آب داخل آن را سر کشید.
خاکستری که خیره به انگشتش نگاه میکرد گفت:
” کراهت دارد، یکباره آب را نباید خورد.”
سپید زیر لب تکرار کرد:
“کراهت، کراهت” و دوباره روی کاغذ تیک زد.
“زنت شکایتاش را پس گرفته، البته طلاق هم گرفته است.”
خاکستری گفت:
“لاله گوشش را پیوند زدم، اما ریشه نکرد، نشنید.”
سپید بلند شد سمت کمدی رفت و انگار چیزی را داخل جیبش گذاشت. برگشت سمت خاکستری و گفت:
“برو بیرون.”
سپید داخل جیبش سرنگی گذاشت. خاکستری برچسب شماره هفت را روی سرنگ دید.
سپید در را باز کرد و بیرون رفت به انتهای سالن نگاه کرد و فریاد زد.
“وقت تزریقه!”
آبی همراه با یک نفر از انتهای سالن ظاهر شدند، به سمت خاکستری رفتند و او را روی زمین دراز کردند. او پاهایش را تکان میداد و دائم تف میکرد.
سپید سرنگ را از داخل جیبش در آورد و در بدن او فرو کرد. خون داخل سرنگ برگشت. سپید به دقت نگاه کرد و مایع را تزریق کرد.
چند دقیقهای او را نگه داشتند و بعد آبی کشانکشان او را به سمت در خروجی برد.
***
از داخل محوطه عبور کرد و به سمت ساختمان اصلی رفت. روی صندلی خاکستری نشسته بود، سرش کاملا باندپیچی بود و روی یکی از چشمهایش نیز بسته بود.
سپید رفت سمت زونکن بیماران. “بیا تو در را ببند و بنشین. هم اتاقیات احوالش به جاست؟”
خاکستری نشست.
“داروهام را خوردم، او بسته به تخت خوابیده، شاید هم مرده، شاید هم میخواهد بمیرد اما مرگ نمیآید، شاید هم مرگ دور است مثل کودکیهای دور، شاید هم مثل من دور است از دسترسش مثل داروی دور از دسترس بچهها، مرگ سخت است؟ اما میگویند میمیریم، عمو هم مرد، پدر هم مرد…”
با خودکار چیزی روی کاغذ تیک زد و صورتکی بیلبخند روی کاغذ کشید. به خاکستری گفت:
“چرا چشمت را زخمی کردی؟”
خاکستری انگشتانش را داخل دهانش گذاشت. به زمین نگاه کرد.
“زخم زدن، زخمی کردن، بریدن، دوختن بلدی؟”
روی کاغذ دوباره تیک زد، سیگار برگی از داخل کشوی میزش بیرون آورد، گوشهی لبش گذاشت و شروع کرد به جویدن فیلترش.
خاکستری خیره شد به سیگار و گفت:
“سیگار همهاش ضرر است، ضرر!”
سپید زیر لب تکرار کرد:
“ضرر، ضرر” و دوباره روی کاغذ تیک زد:
“ماه پیش دخترت در بیمارستان تمام کرد، زنات اما از تو شکایت کرده.”
خاکستری آب دهانش را قورت داد، سیبک گلویش بالا و پایین شد.
“بیگوش، بیچشم، …، فقط نشنید و…”
سپید بلند شد، سمت کمدی رفت و سرنگ شماره هفت را داخل جیبش گذاشت. برگشت سمت خاکستری و گفت:
“برو بیرون، برای امروز کافی است!”
بلند شد، به دستهایش خیره شد و بعد به دست سپید خیره شد که داخل جیبش بود.
سپید در را باز کرد و بیرون رفت.
“بیا، وقت تزریقه!”
آبی از انتهای سالن ظاهر شد، به سمت خاکستری رفت و دو بازوی او را محکم از پشت در بغل گرفت. خاکستری شروع کرد به فریاد کشیدن.
سپید سرنگ را از داخل جیبش در آورد و در بدن خاکستری فرو کرد. خون داخل سرنگ برگشت. سپید به دقت نگاه کرد و مایع را تزریق کرد.
چند دقیقهای او را همانطور نگه داشتند و بعد آبی همانطور که او را روی زمین میکشید در سالن ناپدید شد.
***
از محوطه عبور کرد. پیچید سمت ساختمان اصلی. دستش را روی شانه خاکستری گذاشت، از پایین گردن تا روی لب پایینیاش را کاملا باندپیچی کرده بودند.
سپید در را بست.
”بیا تو. با هم اتاقیات آشنا شدی؟ هر بار قصد مردن کرده، زنده دیگری به جایش از میان رفته، میدانستی؟”
خاکستری نشست. لب بالاییاش را تکان داد.
“داروهام را خوردم.”
سپید با خودکار چیزی روی کاغذ تیک زد و به سمت پنجره رفت.
“چرا لبت را زخمی کردی؟ من میشنوم، حرف بزن.”
خاکستری به زمین نگاه کرد.
“کوک زدن، کوک بریدن، میفهمی؟”
روی کاغذ دوباره تیک زد، دستمالی از روی میز برداشت و بینیاش را با آن پاک کرد.
خاکستری به او نگاه کرد.
“باید ببری این کثیفی را، و دوباره بدوزیاش، این بار تمیز، قشنگ.”
سپید تکرار کرد:
“تمیز، قشنگ” و دوباره روی کاغذ تیک زد.
“جدا از بقیه هواخوری میکنی تا تکلیف مجروح پروندهات کاملا روشن شود. تو از مرگ نمیترسی؟”
خاکستری روی صندلی کمی جابهجا شد. انگشت سبابهاش را داخل دهانش گذاشت و شروع کرد به جویدن.
“مرگ حق است، اصل شکلاش مهم نیست، دلیلاش، دلیلاش مهم است.”
سپید بلند شد کاغذها را بین پوشه صورتی رنگی گذاشت. برچسبی روی پوشه چسباند و نوشت هفت.
“برای امروز کافی است!”
ضربهای به در زده شد، آبی در را باز کرد و داخل شد.
“وقت تزریقه!”
سپید بلند شد و رو به پنجره ایستاد.
آبی به سمت میز جلو آمد. سرنگ هفت را از روی میز برداشت و به سمت خاکستری رفت، او نگاهش میکرد. آبی دست او را گرفت و بعد کشانکشان او را به سمت در خروجی برد.
***
از محوطه عبور کرد. آبی زیر آفتاب ورودی ساختمان روی صندلی نشسته بود.
“برایش ناهار ببر، مراقب وسایل باش که برندارد.”
بلند شد و ایستاد:
“کاری انجام داده؟”
سپید دستش را داخل جیب لباساش مشت کرد.
“با یک سوزن مشغول دوختن پوست و گوشت مچ دستش بود.”
***
پشت شیشه ایستاد و نگاهش کرد. خاکستری چشمهایش بسته بود و مچ دست خونی باند پیچیشدهاش روی پیشانیاش.
دستش را داخل جیبش مشت کرد سرنگ ده را دست فشرد، تخت آن سوتر جسم سنگینی را حفظ میکرد.
داخل ساختمان شد. وارد اتاق شد.
“بلند شو. غذا بخور.”
کمی روی تخت جابهجا شد:
“سیگار به من میدی؟”
آبی ظرف غذا را روی لبه تخت گذاشت، سمت تخت کناری رفت، سرنگ را بیرون آورد، خاکستری عدد ده را دید.
“مرگ، پس و پیش داره، درد اما نداره، وقتی میاد بیصدا میاد، مثل زندگی جنجال نداره.”
آبی سرش را به سمت او برگرداند.
“غذات سرد میشه، با سه شماره بلند شو!”
خودش را روی تخت جمع کرد و نشست. سینی ملامین غذا را با دست جلو کشید و بعد یکباره با پا هل داد به سمت آبی.
ظرف غذا روی زمین و تخت ریخته شد و تکههای خرد شده بشقاب ملامین روی زمین ریخت.
آبی نگاهی به لباسهایش کرد؛ پر از لکههای غذا بود، بیرون رفت و در را قفل کرد.
***
سپید داخل اتاقش پوشه صورتی را باز کرده بود. روی کاغذ سفیدی پر از مهرهای آبی و قرمز مراکز مختلف درمانی و قضایی بود. ورقهای سفید پر بود از موارد مختلف که تیک خورده بود. کودک آزاری، عدم تعادل روانی، اقدام ناموفق برای خودکشی، ضرب و شتم فرزند منجر به قتل و… . روی برگه سفید چرکی نوشته بود متهم بنا به حکم صادره دادگاه شش ماه در زندان بوده است، او پدر کودک مضروب است، طبق قوانین اگر چه قاتل میباشد اما… .
روی برگهی آبیرنگی نوشته بود بیمار از بلعیدن قرصها خودداری میکند… .
“داروهام را خوردم.”
روی برگه سپید چرکی مهر آبی، بیرنگ، خاکستری و قرمز خورده بود. خطوط در هم فرو میرفت، نوشتهها خوانا نبود.
سپید چشمانش را بست، خودکاری از کشو میز بیرون آورد و روی کاغذ سپیدی نوشت بررسی پرونده به شکل دورهای و عدد هفت را نوشت. دستش را داخل جیبش برد و قوطی کبریت را در دستش گرفت و روی میز گذاشت.
آبی، سپید، آبی، سپید. با قوطی کبریت روی میز بازی میکرد، قوطی چرخ میخورد در هوا و روی کاغذها فرود میآمد، با قوطی کبریت داخل جیبش بازی میکرد، قوطی چرخ میخورد در هوا و میان کف دستش فرود میآمد.
آبی چند ضربه به در زد و بعد داخل شد.
“مثل سه روز پیش ظرفهای غذا را شکست. بیمار ده نیز عکسالعملی ندارد.”
سپید دستش را به سمت قوطی کبریت برد، آن را برداشت و داخل جیبش گذاشت. بلند شد و ایستاد.
“ممنون، فقط لطفا اتاقش را از ظرفهای خرد شده خالی کنید.”
آبی کبریت را داخل جیبش قرار داد و از اتاق خارج شد.
***
خودش را جمع کرد گوشهی بالای تخت. به هم اتاقیاش نگاه کرد و گفت:
“هفته بعد این چند تکه نخ لابهلای پوستش آب میشد، درست مثل نخی برای دوختن ماهی شکم پر. دخترم ماهی شکمپر دوست نداشت. چشمهایش شبیه چشمهای آهویی بود که پلنگی او را میدرد. ماهی را که تکه تکه میکنیم فکر نمیکنیم با یک نخ و سوزن باز به هم دوخته شوند، اما دوختن هر تکهای به تکهای دیگر امکان دارد.”
***
“دختر را پلنگی بدرد؟!”
قرصهایش را از پاکت در آورد، همسرش گفته بود از هر کدام یک عدد هر هشت ساعت یک بار. “زن کجا رفته بود؟”
” مادرت کجا رفته؟”
دخترک از روی صندلی بلند شد و به او نگاه کرد:
” قرصهایت را دور نریز، قرص بخوری خوب میشی، مگه نه؟”
رفت داخل آشپزخانه. به سینک ظرفشویی نگاه کرد. ظرفی داخل آن نبود.
“با دست و انگشت غذا بخوریم؟”
دختر آمد و کنار چارچوب در ایستاد:
“دایی میآید پیش ما.”
***
روی تخت کمی خودش را سر داد به سمت پایین و دوباره شروع کرد:
“وقتی تکه تکه میبریم باید به هم وصل شوند؛ درست مثل پازل. باید راهی وجود داشته باشد. راهی هست.”
آبی از پشت شیشه پنجره او را نگاه میکرد. چشمهایش بسته بود و مچ دست خونی باند پیچی شدهاش روی پیشانیاش.
***
رفت سمت کاغذ و کتابهای روی میز اتاق. قوطی کبریت را پیدا کرد. سیگاری گیراند و روی صندلی نشست.
دخترک عروسکش را بغل کرده بود و از پلهها بالا میرفت:
“سیگار نباید بکشی، مامان گفته. یادت رفته؟”
دود غلیظی از سوراخهای بینیاش به بیرون فرستاد:
“از من فرار میکنی؟ شبیه شاگردهای کلاسم!”
دختر لبهایش را جمع کرد و از بالای پلهها برایش بوسه فرستاد.
“مامان زنگ میزند حال من را بپرسد. میگم قرصهایت را دور ریختی!”
سیگار را کف دستش خاموش کرد، نگاهی به دختر کرد.
***
آبی از پشت شیشه پنجره او را نگاه میکرد. چشمهایش بسته بود و مچ دست خونی باندپیچی شدهاش روی پیشانیاش.
سپید از پشت شیشه پنجره او را نگاه میکرد. چشمهایش بسته بود و مچ دست خونی باندپیچی شدهاش روی پیشانیاش.
داخل اتاق شدند. خودش را جمع کرد بالای تخت. لکههای بزرگ چربی غذا روی لباسش نقش بسته بود.
سپید سیگاری آتش کرد. سمت او رفت.
“بفرما سیگار.”
آبی سیگار را گوشه لب او گذاشت و قوطی کبریتش را از داخل جیبش بیرون آورد. سیگار را روشن کرد.
سپید پنجره اتاق را باز کرد. دستش را روی لبه کنار پنجره گذاشت و خودش را بالا کشید و کنار پنجره نشست. دود غلیظی را از سوراخهای بینیاش به بیرون فرستاد.
آبی برگشت سمت سپید:
“من بیرون هستم.”
سپید به خاکستری نگاه کرد و سرش را تکان داد.
خاکستری به سپید خیره شد. تمام صورتش پر بود از خطوطی که درست بخیه نشده بودند.
“هوا بد نیست میخوای بریم بیرون؟”
خاکستری نگاهی به هم اتاقیاش کرد و دود غلیظی از سوراخهای بینیاش به بیرون فرستاد.
“دخترم بازی میکرد، صدای زنگ تلفن را شنیدم -روزی که عزیزجانم رفت سفر هوا همینطوری بود. من و پسر عموهایم گرم بازی بودیم، آقا عموی کوچکم صدایم کرد، از سمت آب انبار صدایش میآمد- دخترم میخندید شنیدم به مادرش گفت “نه آرام نشسته، سیگار میکشه.” دوباره خندید.- چشمهای آقا عمو برق میزد. آب انبار تاریک تاریک بود. وهم برم داشت گفتم: “عمو جان چی باید ببرم؟” آمد طرفم بغلم کرد، یک جوری شدم، مور مور شد تنم. حالت تهوع داشتم. عمو فشارم میداد، بیحال شدم نمیدانم چه شد.”
سپید یک لیوان آب برای او آورد.
“کمی آب بخور.”
خاکستری آرام زمین را نگاه کرد:
” هیچکس نفهمید عمویم در آن چند وقت نبودن مادرم سراغم آمد. دو باری با فریاد و تهدیدهای پدرم مرا برد خانهاش. بیچاره پدر ساده من، بلا را نمیفهمید، شیطان را نمیدید… خانباجی آنجا را آب بکش، کر بده… . بیچاره پدرم. رنگم زرد میشد، وحشت داشتم از مرگ، از مردانی که به خلوتشان صدایم میزدند. آرزوی مرگ عمو، آرزوی مرگ عمو. آرزوی مرگ خودم.”
خاکستری آرام اشک میریخت، دود سیگارش را حلقه حلقه از دهانش بیرون فرستاد.
سپید روی لبه کنار پنجره نشسته بود و به بیمار روی تخت نگاه میکرد.
خاکستری پک دیگری به سیگارش زد:
“عمو تصادف کرد وقتی خبر را برای ما آوردند عزیز جانم تازه از سفر نجف آمده بودند. فریاد از خوشحالی کشیدم. آقا جانم داشتند قلیان میکشیدند، آن قدر عصبانی شدند که زغالهای داغ را سمت من پاشیدند، نه انگار قلیان را پرتاب کردند…”
پیراهنش را بالا کشید و سینهاش را نشان داد:
“این قصه آن سوختگی است. مجازات بیگناهی، کتک مفصلی هم خوردم اما مرگ نیامد، من نرفتم.”
سپید از لبه پنجره پایین جست.
“برادر زنم هر روز قبل از آمدن زنم از محل کار دو ساعتی را منزل ما بود، هر روز حتی آن روزهایی که من تدریس میکردم. میفهمی؟ گفتم که نیاید اما نشد، فریاد کشیدم اما بستری بیمارستان شدم، گفتم بمیرم تا نبینم اما نشد… .”
پک عمیقتری به سیگار زد.
سپید ته سیگارش را از بین نردههای پنجره به بیرون پرتاب کرد.
“چیزی میخوری؟”
سیگار دیگری آتش کرد.
“دخترم با داییاش بیرون میرفت، ناهار میخورد، بازی میکرد، به اتاقش میرفت، میفهمی؟ آن روز داییاش دیر کرده بود. دخترکم تلفنش که تمام شد، از اتاقش آمد بیرون، از پلهها آمد پایین، از من پرسید: “میآیی برویم پیش دایی؟”
پک محکمی به سیگار زد:
“رفتم داخل آشپزخانه، آنقدر گشتم تا کارد و سوزنی پیدا کردم. اگر چشم نداشت، اگر حس نداشت، اگر نمیشنید، اگر نمیدید، اگر نمیبوسید، اگر دست برای… . میفهمی؟ رفتم سمت دخترکم. جیغ کشید، غش کرد؟!! نه جیغ کشید…”
کام آخر سیگار را بلعید، انگار آتش کرد تا بر سر و دستش بزند، بوی کز موهایش بلند شد؛ بوی سوختگی لباس تنش.
سپید در اتاق را باز کرد به انتهای سالن نگاه کرد.
“کسی اینجا نیست؟”
آبی با لیوان آب از انتهای سالن به سمت او آمد. داخل اتاق شد و آب را روی خاکستری پاشید.
او به سمت آبی حمله کرد، لیوان شیشهای را از دستش گرفت و به زمین کوبید. تکهای از لیوان را از روی زمین برداشت، طوری در دستش گرفت که از کف دستش خون روی تکههای خرد شده لیوان میریخت.
سپید کمی جلو رفت.
“داشتی برای من حرف میزدی. من کاملا تو را میفهمم، خودم دختر دارم.”
آبی به سپید نگاه کرد و ابروهایش را بالا برد. انگار نمیفهمد. چند قدم به سمت خاکستری، زرد، سرخ برداشت.
خاکستری، زرد، سرخ نگاهی به سپید کرد، نگاهی به آبی.
“طوری باید برید که با کوک هم به هم وصل نشوند.”
با تکه لیوان، گردنش را برید، دستانش، چشمش، لبش را برید، کوک زد، زمان را به زمان.
خون روی صورت مرد خوابیده و روی زمین کف اتاق ریخته بود. مورچهای دانه برنجی را از میان رد خون روی صورت مرد با خودش میبرد.
سپید به ملافه سپید که روی بیمارش کشیده بودند نگاه میکرد و دود غلیظی از سوراخهای بینیاش به بیرون میفرستاد.
“میفهمی؟”
18 خرداد 86