داستان منتشر نشده

نگاه مرد رها بود روی میزها و صندلی‌های قهوه‌ای و سیگارهای پشت هم. دود، بالای سرها و لای نور زرد کم‌رنگ ایستاده بود. هر کدام از نویسنده‌ها چیزی می‌گفتند. چشم‌ها زل زده بودند به همدیگر. یکی از نویسنده‌ها رو به روی مرد نشست.
-تنهایی؟
مرد به دست‌هایش نگاه کرد.
-ظاهرا این طوری راحت‌تری. برم؟
به چشم‌های سیاه نویسنده خیره شد. لبخندی زد و زمزمه کرد: لوس نشو.
نویسنده فنجان قهوه را بالا گرفت.
-به سلامتی تو که همیشه ساکتی.
مرد دوباره لبخند زد. نویسنده جرعه‌ای نوشید و فنجان را روی میز کوبید.
-تو همیشه تنها می‌شینی. چرا با بچه‌ها نمی‌پری؟
عکس از فلیکرمرد سیگاری روشن کرد. بوی ملایم کنت در هوا پیچید. به پیش‌خدمت اشاره کرد. پیش‌خدمت زیرسیگاری بلوری همیشه را روی میز گذاشت. نویسنده دستش را ستون کرد و به سیگار کشیدن مرد خیره شد.
-چند هفته است که من این‌جا می‌آم؟
نویسنده شانه‌هایش را بالا انداخت.
-نمی‌دونم، شش یا هفت. احتمالا.
مرد دوباره به دست‌هایش خیره شد. نویسنده به موهای آشفته مرد. مرد به زیرسیگاری و فنجان قهوه. نویسنده به لب‌های بسته مرد. مرد به سطح میز و صندلی خالی روبه‌رو. نویسنده به چشم‌های خسته مرد.
-کنت سگار مزخرفیه.
مرد دو ضربه به فیلتر سیگار زد.
-اما بوی خوبی داره.
-آره. بوی ملایمی داره. کار تازه؟
مرد به میزهای اطراف نگاه کرد. یکی داستان می‌خواند. نویسنده‌ها به دست‌های‌شان خیره بودند و سرهای‌شان را جلو داده بودند.
-یکی مشغول‌ام. بعد از مدت‌ها. ساعت چنده؟
نویسنده سیگاری روشن کرد.
-یک ربع به هشت.
مرد زمزمه کرد: هشت؟
و با صدای بلندتری گفت: من فقط این‌جا کنت می‌کشم.
نویسنده پک عمیقی به سیگارش زد. با تعجب به دود آبی سیگار لای انگشت‌های مرد خیره شد.
-چه طور؟
-فکر نمی‌کنم امروز هم تموم شه.
-چی؟
-یه نفر بود، یعنی هست که بوشو خیلی دوست داره. داستانم.
و برگشت تا از پنجره به پیاده‌رو نگاه کند.
نویسنده به پشتی صندلی چوبی تکیه داد. حالا نگاه می‌کرد به چشم‌های سرخ مرد که روی بسته سیگار مانده بود.
-حالا درباره‌‌ی چی می‌نویسی؟
-بوی کنت. ساعت چنده؟
نویسنده بلند شد. به ساعتش نگاه کرد و گفت: هنوز فرقی نکرده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه + 4 =