داستان کوتاهی از آئورلی شیهان
میز چسبناک است. تخته گوشت، بوچرز بلاک، مفهوم تازهای برای دوران. هر چند ماه یکبار باید روغنکاری کنی که تازه بماند. یک چیزی ماسیده روی آن، یک لایهای که ور نمیآید و کنده نمیشود. اگر مدتی آرنجت را روی آن بچسبانی، موقعی که میخواهی بکنی، صدایی نرم میدهد.
ساعت از بالای در خیره نگاه میکند. تیک صدا میدهد. یخچال صدای نرمی دارد. مادر یخچال را پر میکند و دختر آن را خالی میکند، اساساً. دختر وارد آشپزخانه میشود، نُه بار از ده باری که به آشپزخانه میرود در یخچال را باز میکند، نگاهی میاندازد، بلکه چیزی بردارد، در را میبندد و رو برمیگرداند. انگار میخواهد تخممرغها را وارسی کند که گذاشتهاند جوجه شود. حتماً که نباید گرسنه باشد.
بیرون پنجره، جلو سینک دستشویی، باغچه و بخشی از حیاط به چشم میآید. گاهی سگ را میبینی که توی چمنها غلت میزند. یا یکی از گربههای خانگی که روی ریلهایی راه میرود که کرت توتفرنگیها را از سبزیها و خیارها جدا میکند یا نشسته و سرش را خم کرده و منتظر است روی چیزی بجهد.
آشپزخانه یکپارچه نارنجی است. کف آجری نارنجی و پیشخوان نارنجی روشنِ روشن از جنس لینولئوم. همهی اعضای خانواده از نقشهی کابینتها خبر داشتند، میدانند مویزها کجاست، یا قاشق چایخوری، پودینگ یا کبریت را کجا گذاشتهاند.
حتی وقتی دختر که به همهچیز این دنیا علاقهی وافری دارد نمیتواند از بوی پلو مادرش، بروکلی، راتاتویی یا پستو مادرش بگذرد، که با هیچ غذا و طعم و بویی عوض نمیکند. همین حالا چیزی روی اجاق قل میزند و دختر سر میز نشسته، آرنجها به میز چسبیده و بیهدف به ساعت چشم دوخته و دربارهی پسری که دوست دارد، با مادرش حرف میزند. اسمش دن است. دختر پانزده سال دارد و مادرش سی و هفت ساله است. مادرش به قصههای عاشقانه علاقه دارد.
حس شیرین دلپذیر از کف رفتهای است و میدانی که خیلی وقت داری. به علاوه، لذت خودش دو برابر است که از دن میگوید، و آن را برای یکی دیگر که مادرش باشد تعریف میکند و واقعیتر میشود… درست مثل تیکتاک ساعت.
حالا هیچ اثری از دن نیست اما آشپزخانه صحبت را به یاد دارد، رنگ نارنجی، ورور قوی و منظم صدای جرینگ کاسهی فلزی و صدای شیر آب و چاپچاپچاپ گوجهفرنگی که برای شام خرد میکنند.
* Kitchen by Aurelie Sheehan