داستانکی از شیلا بری‌

میلدرد و جسی‌ را انتخاب‌ کرده‌ بودند تا قبل‌ از آوردن‌ جنازه‌ مری‌ آن‌ را ببینند. میلدرد را به‌ علت‌ اینکه‌ از همه‌ بزرگتر بود انتخاب‌ کردند و جسی‌ هم‌ چون‌ از راه‌ خیلی‌ دوری‌ آمده‌ بود. بقیه‌ بچه‌ها هم‌ قرار شده‌ بود تابوت‌ را بیاورند و لباس‌هایی‌ که‌ به‌ تن‌ خواهرشان‌ می‌کنند انتخاب‌ کنند.
مأمور کفن‌ و دفن‌ که‌ همکلاس‌ دوره‌ٔ دبیرستان‌ آنها بود به‌ آرامی‌ به‌ داخل‌ تالار هدایت‌شان‌ کرد. در تابوت‌ را که‌ بلند می‌کرد گفت: «گمانم‌ خوشتان‌ بیاید!» پا پس‌ گذاشت.
جسی‌ دلش‌ به‌ حال‌ او سوخت، مثل آن وقت‌ها که‌ توی‌ مدرسه‌ سر به‌ سرش می‌گذاشتند بود،‌ حس‌ ترحم‌ به‌ او دست‌ می‌داد. شب‌ قبل‌ از آن‌ با خواهرهایش‌ کلی‌ او را ‌چزاندند.
میلدرد گفت: «تام‌ کارت‌ خیلی‌ خوب‌ است. خیلی‌ قشنگ‌ شده. جسی‌ تو چه‌ فکر می‌کنی؟»
جسی‌ گریه‌ می‌کرد و زیر فشار دیدن‌ جنازهٔ‌ مری‌ به‌ هق‌هق‌ افتاد و صدای‌ میلدرد و تام‌ را می‌شنید که‌ درباره‌ مری‌ و جنازه‌ٔ او چنان‌ حرف‌ می‌زنند که‌ انگار بادکنک‌ جشن‌ روز استقلال‌ است‌ و می‌خواهند آن‌ را هوا کنند.
میلدرد جسی‌ را بغل‌ کرد و دلداری‌اش‌ داد: «جسی! جسی! عزیزم‌ یادمان‌ رفته‌ بود که‌ تو سال‌ آخر عمر مری‌ را اینجا نبودی. اگر اینجا بودی‌ می‌فهمیدی‌ چه‌ می‌کشید! هیچ‌کدام‌ از ما نمی‌خواستیم‌ مری‌ بمیرد اما دلمان‌ هم‌ نمی‌خواست‌ درد بکشد.»
جسی‌ رو به‌ تام‌ کرد و هق‌هق‌ کنان‌ گفت: «حالا لازم‌ بود آن‌ لبخند خنک‌ را ‌ بگذاری؟ لازم‌ نکرده‌ آن‌ لبخند را داشته‌ باشد.»
صورت‌ تام‌ در هم‌ رفت‌ و پرسید: «دوست‌ نداری‌ ؟» چشمهایش‌ توی‌ صورت‌ میلدرد دنبال‌ تأیید می‌گشت.
میلدرد گفت: «جسی‌ دوست‌ ندارد. خوب‌ گمانم‌ عوض‌ کنی‌ بهتر باشد.»
جسی‌ گفت: «عوض‌ کنی‌ یعنی‌ چه؟ مگر می‌شود ؟»
تام‌ دست‌ دراز کرد و با انگشت‌ کوچک‌ دست‌ راست‌ خود یک‌ گوشهٔ‌ لب‌ مری‌ را پایین‌ کشید. لب‌ زیر دست‌ او مثل‌ گل‌ رس‌ نرم‌ واداد. تام‌ دوباره‌ دست‌ دراز کرد و کنج‌ دیگر را پایین‌ کشید. عقب‌ رفت‌ و پرسید: چطور است؟ بهتر شد؟»
میلدرد به‌ جسی‌ نگاه‌ کرد. تام‌ انگشت‌ کوچک‌ خود را جلوی‌ صورت‌ او گرفت‌ و گفت: «جسی‌ ما با این‌ دهان‌ هر کاری‌ دلت‌ بخواهد می‌کنیم. تو فقط‌ بگو چه‌ شکلی‌ می‌خواهی.»
جسی‌ نتوانست‌ خودش‌ را نگه‌ دارد. فرار کرد و از پارکینگ‌ سر خیابان‌ رد شد و به‌ زمین‌ بازی‌ دبیرستان‌ رفت.
میلدرد او را آنجا پیدا کرد که‌ روی‌ علف‌ زانوها را بغل‌ کرده‌ بود. کنارش‌ نشست‌ و دلجویانه‌ گفت: «بس‌ کن‌ بچه! فکر نمی‌کنی‌ که‌ باید عاقلانه‌تر رفتار کنی. بچه‌ که‌ نیستی!»
جسی‌ سر برگرداند و به‌ میلدرد چشم‌ دوخت‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ میلدرد بگوید ‌چه‌ فکری‌ در سر دارد. می‌خواست‌ بگوید چقدر مری‌ و میلدرد با هم‌ اخت‌ بودند و همیشه‌ او را ندیده‌ می‌گرفتند. حتی‌ سر مرگ‌ مری‌ هم‌ او را از قلم‌ انداخته‌ بودند.
با خودش‌ گفت: «بچه‌ که‌ نیستم؟» مشکل‌ اصلی‌ همین‌ جا بود. هیچ‌کدام‌ از آنها آنقدر بزرگ‌ نشده‌ بودند که‌ مردنشان‌ قابل‌ هضم‌ باشد.
میلدرد لبخندزنان‌ سرش‌ را به‌ سمت‌ او برگرداند. انگار می‌خواست‌ بگوید حالت‌ سرجایش‌ است؟ حاضری‌ برویم.
جسی‌ لبخندی‌ زد. میلدرد سرش‌ را تکان‌ داد با هر حرکت‌ لبخنداش‌ کش‌ می‌آمد. بعد انگشت‌ کوچک‌ خود را دراز کرد و منتظر ماند.
جسی‌ خندید و به‌ آرامی‌ تابی‌ به‌ خود داد و آنقدر خندید که‌ اشکش‌ به‌ پهنای‌ صورتش‌ ریخت. سر خم کرد و میلدرد با انگشت‌ کنج‌ لب‌ جسی‌ را پایین‌ کشید. جسی‌ هم‌ با انگشت‌ کنج‌ لب‌ میلدرد را پایین‌ آورد. بالا، پایین، بالا، پایین‌ بعد خنده‌کنان‌ روی‌ چمن‌ غلت‌ زدند تا آنکه‌ بلند شدند بروند و به‌ تام‌ بگویند که‌ مری‌ صورتش‌ عیبی‌ ندارد.

* Sheila Barry

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × دو =