اول
یه سقاخونهٔ قدیمی بود؛ دو اشکوبه. تختهکوب؛ با ستونهای چوبی؛ صحن گلی که جا به جا قلوه سنگ ماسیده بود تَهِش. پایین طارمی، جایی که همیشه سایهدار بود و نمناک، سالها پیش چاه زده بودند و کنار چاه، روی سکوی پاکوتاه سمنتی، تلمبهای گذاشته بودند با دو تا لیوان برنجی که با یک رشته زنجیر نازک، بسته شده بودند به جایی که حالا یادم نیست کجا… ما لیوانها را زیر دهانهٔ تلمبه نگه میداشتیم، یکیمان تلمبه میزد تا لیوانها از آب پر میشدند و بعد یه نفس سر میکشیدیم و میگفتیم:
«سلام بر حسین…»
آنجا هر روز از سال و هر ساعت از روز، عطر گل محمدی میداد. حتا زمستانها که برف میآمد این عطر آنجا بود… اما نه گلدانی میدیدی، نه بوتهٔ گلی، نه باغچهای…دور تا دور بازار بود. خیابان سنگفرش با دو ردیف دکان قرینهٔ هم. سقاخونه رو دور میزد و میپیچید طرف میدانچه، که بنای یادبود داشت و قرار بود مجسمهٔ شاه رو روی اون بذارند و معلوم نبود کی؟! ما کاری به میدانچه نداشتیم. اونجا تو قرق جوانها و پا به سن گذاشتهها بود؛ روی نیمکتهای چوبیاش مینشستند وگپ میزدند و تخمه میشکستند. تخمهها رو از دکان آغلامعلی میخریدند که خدا بیامرزدش. مرد شریفی. یک طوطی بزرگ سبز رنگ داشت که هر کس وارد دکان میشد، از پشت میلههای قفس داد میزد بهش میگفت:«بیبی!…بیبی!!…» بعد از چهل سال، آدم خیلی حرفها رو، از خیلیها از یاد میبره… اما زنگ صدای بیبی گفتن اون طوطی، هنوز توی گوشهام هست، بس که تودلبرو میگفت: بیبی! بیبی!… آی یادش بخیر تخمههای دکان آغلامعلی که بوی گلپرش تمام میدانچه رو برمیداشت… ما هر جا که میرفتیم، از اون تخمهها که توی جیب نیمتنهمان بود میخوردیم، الا سقاخونه! او نجا حرمت داشت… نگاه علم و کتلها و بیرقهایی که دور تا دور سقاخونه بود و اون عطر گلمحمدی، هوش از سرمون میپروند. لباس مشکی برمیکردیم و توی صحن میپلکیدیم تا دسته راه بیفتد. دستهٔ سقاخونه، بهترین و طولانیترین دستهٔ شهرمون بود؛ شهری که سالهای سال بعد هم، با همین دستههای ماه محرمش ازش یاد میشد…