سقاخونه – چهارم

… هر چه می‌کردیم ما بچه‌ها رو توی دسته راه نمی‌دادند. اگرچه اون روزها بفهمی نفهمی قد کشیده بودیم و پشت لبامون سبز شده بود و فکر می‌کردیم بزرگ شده‌ایم… اما هنوز هیچکی بِهِمون اذن ورود به دنیای بزرگترها رو نمی‌داد. مثل اینکه روی پیشانی‌مون نوشته شده بود که بچه‌ایم و باید پامون رو بیشتر از گلیم‌مون دراز نکنیم…

خب‌ ما هم دلمون می‌خواست توی صف دسته‌ها جایی داشته باشیم. دل‌مون می‌خواست بیرق دست بگیریم… زنجیر بزنیم… طبل و سنج بکوبیم… مرثیه بخونیم… مگه چی از بقیه کمتر داشتیم؟! تا کی باید ته صف قاطی‌ِ جمعیت بدرقه کننده‌ً دسته‌ها می‌شدیم و با حسرت نگاه می‌کردیم که دیگران چه جوری زنجیر می‌زنند!… تاکی باید غصه بخوریم؟

اون وقت‌ها پدرم میان‌دار دستهٔ سقاخونه بود. زنجیر بزرگ و پرپشتی داشت که اونو از همه جدا می‌کرد. هم زنجیر می‌زد، هم بعضی وقت‌ها مرثیه می‌خوند، هم وظیفه‌ً نظم دادن به کارها رو به عهده داشت… توشب‌های محرم اصلاً حواسش به من نبود؛ هر چی بهش می‌گفتم: واسه من هم یه زنجیر بگیره تا باهاش برم زنجیرزنی؛ اصلاً و ابداً به خرجش نمی‌رفت. می‌گفت: «تو هنوز بچه‌ای. وقتی بزرگتر شدی، واسه‌ت زنجیر می‌گیرم…»

این بود که یه سال من و یوسف، سه چهار ماه مونده به محرم، تصمیم گرفتیم پول‌هامونو جمع کنیم و روی هم بذاریم تا بتونیم واسهٔ خودمون زنجیر و طبل و سنج بخریم و با چند تا از بچه‌ محل‌ها، دسته راه بندازیم. یه قلک پلاستیکی برداشتیم و دفنش کردیم تو حیاط خلوت خونه‌ٔ خودمون. هر روز پول تو جیبی‌مونو دور از چشم همه می‌بردیم و می‌نداختیم توی قلک…

یه هفته مونده به محرم رفتیم سر وقت قلک و از جایی که چال‌ش کرده بودیم درش آوردیم. سکه‌ها رو دونه دونه شمردیم… دیدیم خیلی کمه!! بغض‌مون گرفت و همونجا وارفتیم ونشستیم روی خاک و خل.
یوسف گفت:
ـ «بیا از خیرش بگذریم و با این پولا بریم سینما…»
گفتم : «نه!»
گفت: «چرا آخه؛ با اینا هم می‌تونیم بریم سینما، هم می‌تونیم ساندویچ و نوشابه بخوریم…»
گفتم: «نه… ما این پولا رو با زحمت جمع کردیم، دلم نمی‌آد…»
گفت: «پس می‌خوای چی کار کنی؟ با این چندر غاز که نمیشه دسته راه انداخت…!»
گفتم: «یعنی نمیشه حتی دو تا زنجیر باهاش بخریم؟»
گفت: «چرا… میشه.»
گفتم: «خب، دو تا زنجیر واسه خودمون می‌خریم و می‌ریم تو دسته‌ٔ سقاخونه…»
گفت: «هوم! حرفا میزنی توام! اونا مارو راه نمیدن که!…»
گفتم: «امشب با پدرم صحبت می‌کنم؛ شاید قبول کنه که مام بریم تو دسته‌شون…»
گفت: «باشه… من حرفی ندارم. هرکاری دلت می‌خواد بکن… بیشتر این سکه‌ها رو خودت جمع کردی.»

بلند شدیم و یک سر رفتیم بازار مغازه‌ٔ آسد کاظم و زنجیر خریدیم. کوچک بود و همونی نبود که دل‌مون می‌خواست. اما هر چی بود باهاش می‌تونستیم به عنوان زنجیر زن، توی دسته، واسه خودمون جایی باز کنیم. اون شب با هر زبونی که بود، من و مادرم بالاخره تونستیم پدرم رو راضی کنیم که من و یوسف رو توی دسته‌ٔ سقاخونه راه بده…
گفت: «دیگه برو بگیر بخواب؛ صبح مدرسه داری…»

پا شدم و زنجیرمو برداشتم رفتم اتاق، توی جا دراز کشیدم و چشمامو بستم. زنجیر زیر لحاف روی سینه‌ام بود. دو دستی بغلش کرده بودم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

14 − نه =