سقاخونه – ششم

شده بعضی وقتا دلت جوری بگیره که دوست داشته باشی بری جایی، یه گوشهٔ دنج پیدا کنی دور از همه سر بذاری روی کاسهٔ زانو و دست‌ها رو حلقه کنی دور سرت، چشم‌ها رو ببندی و بذاری اون بغض کهنه و قدیمی نم‌نمک توی نی‌نی‌هات خیس بخوره و از پلک‌هات سرازیر بشه روی گونه‌هات؛ و تو داغی اونو حس کنی هق‌هق بزنی طوری که انگار همون لحظه بِهِت گفته باشن پدرت مرده، مادرت مرده، برادرت یا عزیزترین کسی که توی دنیا داشتی…؟ و تو نتونی جلوی این بارون بی‌صدا رو بگیری. نتونی نذاری که شونه‌هات مثل بید مجنون تکون نخورن و نلرزن. نتونی نذاری که زخم‌هایی که تو گرده‌هات داری نسوزن و نذاری پیشونی‌ت گر نگیره از تبی که می‌خواد ذره ذره تو رو ذوب کنه و آب کنه از رقص آتشی که شعله شعله دلت رو دوره کرده و نفس به نفس‌هات می‌چرخه که بهت بگه: عشق چیه؟ غربت چیه؟ تنهایی چیه؟ بهت بگه که دنیا با همهٔ بزرگی‌ش یه وقتایی اونقد کوچیک می‌شه که هیچ چی رو یادت نمیاد. نه آسمون، نه زمین، نه دریا، نه کوه، نه جنگل…

چشم‌هات رو بسته‌ای و خودت رو از یه ارتفاع نامعلوم رها کرده‌ای به یه جای نامعلوم‌تر و توی اون حال فقط ریز ریز نعره می‌زنی: هع!… هع!… هع!… مثل اینکه داری وردی می‌خونی یا ذکری می‌گی که تمومی نداره. تو دلتنگی از اون بدتر دل‌شکسته‌ای، دل‌سوخته‌ای، خرابی…

***

نشسته بودم زیر درخت نارنجی که کنج حیاط خونه‌مون بود. همه رفته بودن بیرون. شبِ تاسوعا بود. آسمون و زمین مثل یه خیمهٔ سیاه و بزرگ بود و ماه فانوسی که انگار توش شمع روشن کرده بودند. از بازار صدای نوحه‌خوانی و طبل و سنج و دسته‌های عزا می‌اومد. با امشب درست یک هفته می‌شد که از یوسف خبری نداشتم. معلوم نبود کجا برده بودنش. بعضی‌ها می‌گفتند: انتقالش دادن به زندانِ قصر… عده‌ای می‌گفتند بردنِش اوین… چند نفری هم می‌گفتند که یحتمل سر به نیستش کردن…! اما فقط خدا می‌دونست که یوسف کجا بود و چه بلایی سرش آورده بودند… فکر یوسف بی‌قرارم می‌کرد. از اینکه اون شب همراهش نبودم احساس بدی بِهِم دست می‌داد. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم و آه کشیدم.

بلند شدم رفتم اتاق و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. اون شب مراسم چهل منبر داشتیم. باید دسته جمعی راه می‌افتادیم و توی چهل مسجد و تکیه و حسینیه شمع روشن می‌کردیم. توی دلم بود که این چهل شمع رو نذر کنم واسه سلامتی یوسف؛ که حالا اسیر بود و غربتی بود و تنها بود و مظلوم….

رفتم سقاخونه و از اونجا با جماعت راه افتادم. هوا سرد شده بود و بارون می‌اومد؛ بارونی که تا ساعت‌ها طعم نمک می‌داد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

18 − شش =