۱) داستانهای آمریکای لاتین داستانهای غریبی هستند. هر وقت که داستانی از این خطه(مکزیک، پرو، آرژانتین، اروگوئه …) بدست ما می رسد با همین نگاه غریب، شاید لحظه ای که انتظارش را می کشیم، رو به رو شویم، با ولع شروع به خواندن می کنیم تا آن حس غریب، دوباره در ما بشکفد. مثل مردی بسیار پیر با بالهای عظیم؛ در داستانی از مارکز. دقیقا مانند پلایو؛ وقتی که با مردی در حیاط خانه اش روبه رو می شود که بال دارد و در گل و لای حیاط خانه ی پلایو معلوم نیست چه می کند؟ راستی این حالت سحر و جادو از کجا ناشی می شود؟ آیا این خاصیت داستان است؛ در هر شکل و شمایلی که می خاهد باشد یا که نه فقط خاصیت داستان های آمریکای لاتین است؟ یا بهتر است بگویم این چه ترفندی است که نویسندگان آمریکای لاتین اصرار دارند که ما را بهت زده بکنند، با خلق فضاهای غریب و کابوس وار. نگاه کنید به داستان های بورخس که پر است از سرداب و دالان های پیچ در پیچ. حتی شکل مدور داستان ها، این حس را در ما قوت می بخشد و تا به خود بیایم می بینیم که پرت شده ایم به گذشته ای دور. آنقدر دور که تا بیاییم خودمان را در داستان پیدا کنیم داستان تمام شده و ما مانده ایم باته مزه ای از خاطرات گنک، که راستی ما هم انگار مثل اهالی دهکده ای که در آن غریقی پیدا شده (داستان زیباترین غریق دنیا) چرا سقف خانه هایمان کوتاه است؟ چرا مردان مان(یا شاید زنانمان) به زیبای این غریق نیستند و چرا گل های قشنگی برای تشیع جنازه نداریم و هزاران چرای دیگر که فکر و ذهن ما را به خود مشغول می دارد.

۲) ریشه افسانه ها و اساطیر به کجا می رسد؟ آیا افسانه و اساطیر ساخته و پرداخته ی داستان نویسان و شاعرانند یا که افسانه ها و اسطوره ها حضور دارند، خلق شده اند و شاعران و نویسندگان با وردی که فقط خود بلدند آنها را احضار می کنند پیش روی ما.

حضور افسانه ها و اساطیر د ادبیات قدمتی بس طولانی دارد. اما حضور دوباره ی آنها در عصر حاضر چه دلیلی می تواند داشته باشد؟ چه نیازی به ظهور دوباره ی آنها داریم؟ آیا فقط این یک ترفند داستانی مثل باقی ترفندهای داستانی است برای ترساندن یا جلب توجه و برانگیختن حس کنجکاوی ما(همان که در ادبیات به آن تعلیق می گوئیم) نه این گونه نیست، هر چند که تعلقی هست. اما تمام هدف آن ها ایجاد تعلیق نیست. چیزی بیش از کنجکاوی و تعلیق است؛ ادبیات سینما نیست که بخواهد با تعلیق تماشاگر(خواننده ی) خود را مات کند، وقت او را بکشد و در نهایت فقط آدرنالین خونش را ببرد بالا. بلکه با بازخوانی اساطیر و افسانه هایی که ما را سحر می کنند، می خواهند ما را متوجه چیزی بیش از زمان حال بکنند. استفاده از اساطیر در داستان فقط خاصیت داستان گویی و نقل ندارند، بلکه می خواهند بعضی از خصایص جامعه ای که در آن اسطوره، نشو و نما پیدا کرده، در داستان با زبان نقل و حکایت، بازگو شود. اسطوره تبیین می کند که چرا در آن جامعه، یا هر جامعه ای، بعضی از آیین ها معمول هستند و این خود به خود ما را به فهم بیشتری از جوامع بشری می رساند. اسطوره، داد و ستد میان انسان و سرنوشت است. نویسندگان آمریکای لاتین با بازخوانی و پیش کشیدن آنچه در ایام دور(چقدر دور فقط خدا می داند) اتفاق افتاده، یا قرار بوده بیفتد و نیفتاده، ما را به گذشته و انسانی رو به رو می کنند که چه رفته بر او. خواسته ها، امیال و آرزوی هر قوم و ملتی را به خوبی می توان در افسانه هاو اساطیر آن بازشناسایی کرد، همان طور که از خواب های هر شخصی می توان خواسته ها، آرزوها و امیال سرکوب شده اش و برآورده نشده ی او را با شناسایی و تحلیل کرد. از خوانش و تحلیل افسانه ها و اساطیر و قصه های عامیانه هر قوم و ملتی با ناخودآگاه آن ملت آشنا شد.

۳) نویسندگان آمریکای لاتین، هویت فردی و جمعی خود را به ما نشان می دهند، و ایننشان دادن آنچه با جسارت صورت می گیرد که به اعتقاد من همین جسارت در ارائه ناخودآگاه جمعی است که ما را شیفته ی این ادبیات کرده، نه سحر و جادو. چه سحر و جادویی از این بالاتر که در داستان دیگران خودمان را می بینیم.

ما حتی از رفتن و نشستن کنار دست یک روانشناس می ترسیم. می ترسیم که به ما بگوید چراخواب می بینیم. چه رسد به این که علت خواب های ما را به ما بگوید؟ علت بد اخلاقی و ناسازگاری ما را ما بگوید. آن چنان امیال سرکوب شده خود را پس ذهن پنهان کرده ایم که حتی در خلوت وتنهایی هم جسارت رو به رو شدن با آن ها را نداریم چه رسد به این که یکی (نویسنده ای) پیدا شود بخواهد رو در روی ما به ما بگوید که چه امیال پستی داریم!

۴) بوف کور، داستان هدایت و تنهایی او نیست. بوف کور، داستان تنهایی و گرفتاری ما به دست یک مشت رجاله و تازه به دوران رسیده است که هر روز تکرار می شود. به همین خاطر است که هر کس خودش را به جای راوی بوف کور می بیند و با هدایت اخت می شود و در تنهایی اش برای این مرد احساس بزرگی و عظمت می کند و در نهایت می بیند، سرنوشت دانایی چیز غربی است. اگر پلی میان هدایت ونویسندگان امریکای لاتین زدم خواستم بگویی بین تمامنویسندگان این دو خطه رابطه و پیوند غریبی وجود دارد. شاید بهتر بود به جای هدایت از فردوسی مثال می زدم یا عبید زاکانی یا مولوی یا هر شاعر و نویسنده ی دیگری. آن چه می خواهم بگویم ریشه های این پیوند است. ریشه هایی که ناخواسته ما را مانند برادران ناتنی به هم پیوند می دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ده + 16 =