گادامر با نوشتن کتاب «حقیقت و روش»، پس از «وجود و زمان» هایدگر، برجستهترین کتاب کلاسیک فلسفی را در زمینه هرمنوتیک به نگارش درآورد. پرسشی که گادامر در مقدمه و آغاز کتاب بیان نمود، این است که آیا در علوم انسانی نیز میتوان به یک روش منسجم همچون علوم طبیعی دست یافت و آیا ایجاد یک چارچوب و نظام خاص، نظاممند و سرپیچیناپذیر در روششناسی علوم انسانی به جهت اقتضا و قابلیت درونی آن امکانپذیر است؟
یکی از کسانی که کوشید تا در علوم انسانی نیز مانند علوم تجربی به یک روششناسی تیز و برنده برسد و گادامر در آغاز بحث به او اشاره دارد، دیلتای است که روش علوم طبیعی و بینش اصالت تجربی استوارت میل در او تأثیر شایان توجهی گذارده است. بنا به نظر گادامر، با وجود آن که دیلتای در پی روشی متفاوت از روش علوم طبیعی، در علوم انسانی است، ولی او نیز به شدت تحت تأثیر الگوی علوم طبیعی بوده است: «به رغم این که دیلتای دقیقاً به دنبال توجیه استقلال روش علوم انسانی نسبت به علوم طبیعی است، اما عمیقاً از الگوی این علوم تأثیر پذیرفته است». (1)
گادامر میگوید: هر چقدر دیلتای از استقلال معرفتی و روشی علوم انسانی سخن گفته باشد، باز از نظر او روش علوم در همه جا اعم از علوم انسانی و علوم طبیعی، یکسان است، با این فرق که در علوم طبیعی این روش به صورت شفافتر و بارزتری آشکار شده است. در واقع از نظر دیلتای، علوم انسانی از روشی متفاوت و انحصاری نسبت به روش علوم تجربی برخوردار نیست.
گادامر پس از بیان دیدگاه دیلتای، این نکته را بیان میکند که علوم انسانی نسبت به علوم طبیعی از اقتضائات و ویژگیهای متفاوتی برخوردار است و آن دو دارای تواناییهای ذاتی متفاوت و گوناگونی هستند؛ به همین جهت، روششناسی آنها نسبت به یکدیگر متفاوت است. از این رو، وی بر خلاف نگرش دیلتای که علوم انسانی را تحت حاکمیت روششناسی علوم طبیعی تبیین میکرد، بر این باور است که علوم انسانی نمیتواند در روششناسی خود تابع علوم طبیعی باشد: «حقیقت امر آن است که علوم انسانی بسیار از این به دورند که خود را تحت سیطره علوم طبیعی بدانند». (2)
بنابراین، گادامر در مقدمه کتاب خود نسبت به تحقق روششناسی در علوم انسانی همچون علوم طبیعی بدبین است و در واقع به صورت غیر مستقیم به نقد دیلتای میپردازد و در برابر آن، به روش تفسیر هرمنوتیک، تفاهم و هم افقی معتقد است. به تعبیر ریچارد پالمر، عنوان کتاب گادامر که «حقیقت و روش» است، تلمیحی رندانه دارد؛ زیرا منظور او از این عنوان، راه و روش رسیدن به حقیقت نیست، بلکه مقصود او آن است که حقیقت از چنگ انسانی که در پی روش است، بیرون میآید. (3)
از نظر او، فهم در این جا دیگر عمل ذهنی انسان در برابر عین تصور نمیشود، بلکه نحوه هستی خود انسان تصور میگردد و علم هرمنوتیک، کوششی فلسفی برای توصیف فهم به مثابه عملی هستی شناختی در انسان به شمار میآید. در واقع، گادامر این پرسش را که فهم چگونه برای انسان ممکن است مطرح ساخت؛ همان پرسشی که برای پیشینیان از او مفروض گرفته شده بود. اما او این پرسش را نه تنها در علوم انسانی بلکه در کل تجربه انسان از جهان مطرح نمود. گادامر تحت تأثیر مفهوم «دازاین» که هایدگر آن را مطرح کرد، فهم بشری را برآمده از یک فرآیند میداند و مانند عقلگرایی دکارتی بر این باور نبود که فهم و شناخت صرفاً مبتنی بر ذهن شناسا میباشد، بلکه فهم انسان در یک فرآیند تاریخی میتواند تحت تأثیر عوامل و عناصر متعددی شکل بگیرد که ذهن فاعل شناسا تنها یکی از اجزا و عناصر آن فرآیند است؛ به همین دلیل، گادامر معتقد است که تجربه اثر هنری از افق ذهن سوبژکتیو دکارتی و حتی از دید هنرمند و یا کسی که اثر هنری را درک میکند، فراتر میرود.
گفته شده است که نگرش گادامر نیز مانند هایدگر به دیالکتیک سقراطی و فیلسوفان یونان باستان نزدیکتر است تا به اندیشمندان عصر مدرن؛ زیرا در عصر مدرن، ذهن فاعل شناسا، آغاز معرفت و فهم انسانی قرار گرفت که جهان و معرفت بیرون از آن تلقی گشت؛ اما از دیدگاه هایدگر و گادامر، وجود و هستی دازاین به گونهای است که ذهن تنها جزیی از این وجود انسانی قلمداد میشود. از این رو گادامر معتقد است که حقیقت از راه دیالکتیک به دست میآید و روش، ناتوان از رساندن انسان به حقیقت است. در واقع، نگرش دیالکتیکی گادامر در کشف حقیقت، به سان تحلیل روانشناختی یک روانشناس نسبت به بیمار است؛ یعنی همان طور که روانشناس میکوشد با طرح پرسشهای فراوان و متنوع و به صحبت گرفتن بیمار، به شناخت دقیقتر روح بیمار برسد، دیالکتیک و روش هرمنوتیکی گادامر هم کوششی برای درک و فهم درست از یک موضوع یا اثر هنری است. از نظر او هنر، ادراک حسی محض نیست، بلکه دانش است؛ پس هنگامی که با هنر روبهرو میشویم، افقهای جهان و معرفت به نفس خود ما گستردهتر میشوند و میتوانیم جهان را در نگاهی روشنتر ببینیم.
به همین جهت، گادامر در مقدمه کتاب خویش در باره جایگزین کردن تفسیر هرمنوتیک به جای روششناسی علوم طبیعی میگوید: «علوم انسانی در کنار انواعی از تجربه قرار میگیرد که بیرون از حیطه علمند، یعنی در کنار تجربه فلسفه، تجربه هنر و تجربه خود تاریخ. اینها همه انواعی از تجربهاند که در آنها حقیقتی چهره مینماید که نمیتوان صحت آن را با ابزارهای روشی علم، اثبات یا نفی نمود». (4)
در واقع، وی متوجه این نکته شد که در معرفتهایی که از آن به علوم انسانی تعبیر میشود، همچون فلسفه، هنر، ادبیات و یا تاریخ، مکانیسمی وجود دارد که به تعبیر حافظ، از نظم پریشانی برخوردار است و برای اندیشمند و محقق در این حوزهها ممکن نیست که مسایل این علوم را مانند مسایل علوم تجربی با روششناسی خاص تجربی ارزیابی کند. برای مثال، در علوم تجربی همچون فیزیک و شیمی، میتوان با روشی دقیق و عمومی، مسایل آن علوم را شناخت و به نتیجه یکسان و مشترکی رسید و اعلام نمود که قانون انعکاس نور و یا مواد آلی در همه عالم قابل آزمون و مشاهده است و در همه جا نتیجه یکسانی داده است؛ اما این امر در حوزه علوم انسانی امکان پذیر نیست و خلق هر اثر هنری یا ادبی میتواند حاکی از دگرگونیهای روحی و عاطفی خالق آن اثر و یا بیانگر تاریخمندی آن اثر باشد که طبق نگرش گادامر، تنها میتوان با تفسیری دیالکتیکی به منشأ آن اثر هنری یا ادبی رسید. شاید بیجهت نباشد که گادامر، کتاب «حقیقت و روش» خود را از هنر و ادبیات آغاز کرده است؛ زیرا این حوزهها خاستگاه اصلی بحث تفسیر یا هرمنوتیک او را تشکیل میدهد و در تجربه هنر، ما با حقایقی سروکار داریم که اساساً از قلمرو شناخت روشمند فراترند و به کوششی برای رسیدن به تفاهم نیاز دارند.
گادامر بر این باور است که ما نمیخواهیم در شناخت یک پدیده تاریخی یا یک اثر هنری همچون یک پدیده علم تجربی به یک قانون و قاعدهمندی کلی و ضروری برسیم و در واقع، حکم یک مورد را به موارد دیگر تعمیم داده و از آن، عمومیت علمی را استخراج کنیم؛ بلکه در علوم انسانی هدف این است که با تفاهم و همزبانی، به فهم و استنباط همان یک مورد تاریخی یا اثر هنری برسیم. وی در این باره میگوید: « هدف این نیست که این تجربههای کلی مورد تأیید قرار بگیرند یا تعمیم داده شوند تا به شناخت قانونی برسیم که مثلاً انسانها، اقوام یا حکومتها اساساً چگونه متحول میشوند؛ بلکه باید بفهمیم که چگونه این انسان، این قوم یا این حکومت خاص، آن گونه شده است که هست، یا به تعبیر کلی، چگونه ممکن بوده است که امور آن چنان بشوند که هستند». (5)
از این رو اندیشه هلم هولتز که در علوم انسانی به نوعی استقرای هنری – غریزی در برابر استقرای منطقی قایل است، برای گادامر پذیرفتنی نیست و او معتقد است که در این تعبیر هلم هولتز نیز تلمیح و کنایهای بر وجود یک حس ضرباهنگشناس یا به تعبیر بهتر، رایحه یک سیستم و قانونمندی به چشم میخورد که تا حدی ما را به سوی استنتاج مکانیکی و قانونمند علوم تجربی سوق میدهد، همانطور که او کوشش طولانی دیلتای را در یافتن روش علوم انسانی تحت سیطره فکری استوارت میل و تأمین اندیشه استقرایی او انگاشته و او را در این زمینه، ناکام میداند.
هدف گادامر از طرح مباحثی چون حس مشترک، مفهوم نبوغ از جانب کانت و تجربه زیسته، حرکت به سوی آن است که در علوم انسانی نمیتوان به مانند علوم تجربی، از یک شیوه منطقی، منظم و نظاممند علمی پیروی کرد و افراد و اندیشهها را شناخت، بلکه در حوزه علوم انسانی ناگزیریم، تا به تفسیر هرمنوتیک و نزدیکی به افق دید و اندیشه فرد یا متن نزدیک گردیم.
از این رو، گادامر در مقدمه کتاب خویش میگوید: «ما در تجربه هنر با حقایقی سروکار داریم که اساساً از قلمرو شناخت روشمند فراترند. کلیت علوم انسانی نیز که در آنها سنت تاریخی در تمامی اشکال مختلفش موضوع پژوهش قرار میگیرد و در همان حال، خودش در حقیقتش به بیان در میآید، داراری چنین خصوصیتی است. تجربه سنت تاریخی اساساً فراتر از آن چیزی است که در آن قابل پژوهش باشد». (6)
از دیدگاه گادامر، روش استقرایی که جان استوارت میل از آن به «علم اخلاق» (moral science) یاد میکند و در آلمانی، علم به روح و روان (Geisteswissenschaft) ترجمه شده است، قابل تعمیم به علوم انسانی نیست و تنها در حوزه علوم طبیعی کارآیی دارد. به باور او، بر خلاف تأثیری که دیلتای از استوارت میل پذیرفته است، هدف میل این نبوده که برای علوم انسانی، منطق و روششناسی خاصی همچون علوم طبیعی بیان کند. وی در این باره میگوید: «از محتوای منطق میل چنان بر میآید که مقصود او به هیچ وجه به رسمیت شناختن منطق خاصی برای علوم انسانی نیست، بلکه به عکس نشان دادن آن است که روش استقرایی حاکم بر علوم تجربی، تنها روشی است که در این قلمرو نیز اعتبار دارد» (7) بنابراین، میتوان گفت که استوارت میل بنا بر سنت انگلوساکسونی بر خلاف کسانی که از او تأثیر پذیرفتهاند، تنها به سیستم روشمندانه تجربی در حوزه علوم طبیعی میاندیشید و در باره علوم انسانی راه حل جدیدی را توصیه نمیکرد.
یکی از مفاهیمی که گادامر آن را در بیان تفاوت میان منطق حاکم بر علوم انسانی از روششناسی علوم طبیعی مطرح ساخت، مبحث حس مشترک (Sensus communis) است. وی این مفهوم را افزون بر مفهوم Bildung از سنت اومانیستی وام گرفت و در مسیر بحث خود به کار برد. ویکو از جمله کسانی است که در کتاب «در باب فهم مطالعات زمان ما» این مفهوم را سرلوحه کار خویش قرار داد و از مفهوم حس مشترک و فصاحت و بلاغت به عنوان ایدهآل اومانیستی سخنوری که در عهد باستان، آنها را به منزله شاخصههای انسان حکیم قلمداد میکردند، استفاده نمود.
مقصود از حس مشترک که مورد توجه ویکو و سپس گادامر قرار گرفت، آن توانایی مشترک و همگانی است که به مثابه قوه و شعور جمعی و عرفی در میان توده مردم مورد بهرهبرداری قرار میگیرد. حس مشترک در تمام انسانها وجود دارد و همه در زندگی خویش از آن استفاده میکنند و دارای کلیتی انضمامی است که صرفاً بر کلیت انتزاعی عقل تکیه ندارد، و همه افراد از آن برخوردارند و میتوانند از آن بهرهمند شوند. به همین دلیل، ویکو معتقد است که فرد حکیم در عهد باستان همانند عصر مدرن، فقط به عقل سوبژکتیو دکارتی بسنده نمیکرد، بلکه با حس مشترک و با تکیه بر خطابه و فن سخنوری به کاوش و بیان حقیقت میپرداخت و از این رو علم خطابه مورد توجه وی قرار گرفت. گادامر در باره نگرش ویکو میگوید: « ویکو علم خطابه (Topica) قدیم را به عنوان مکملی در کنار علم نقادی (Critica) مکتب دکارتیان قرار میدهد. خطابه (طوبیقا) صناعت و هنر یافتن دلایل است و به کارِ پروراندن حسی برای آنچه قانعکننده است، میآید؛ حسی که به نحو غریزی (instinktiv) و به اقتضای زمان (ex tempore) عمل میکند و به همین جهت، علم نمیتواند جای آن را بگیرد». (8)
یکی از افرادی که گادامر در مسأله حس مشترک به او استناد میکند، شافتسبری است که از اندیشمندان قرن هجدهم به شمار میرود. او همانند ویکو به مفاهیمی پرداخت که از تیغ برنده و نظاممند عقل دکارتی خارج بود و در تبیین علوم انسانی مورد توجه گادامر قرار گرفت. شافتسبری به مفهوم ذکاوت (wit) و ذوق بذله گویی (humour) توجه داشت و این دو مفهوم را از منظر حس مشترک مینگریست. شافتسبری، حس مشترک را یک فضیلت اجتماعی میدانست که به قلب انسان تعلق دارد، نه به ذهن و سر او؛ به همین دلیل این دو مفهوم را امری فراتر از عقل استدلالی و روشمند دوره مدرن تلقی میکرد.
به نظر میرسد گادامر با طرح بحث حس مشترک که به معنای حسی عمومی و همگانی است و مانند عقل عرفی (بنای عقلا) و شعور جمعی قلمداد میشود و با استناد به سخنان ویکو و سپس استناد به مفاهیمی چون ذکاوت و ذوق بذله گویی از سوی شافتسبری، میخواهد به این نتیجه برسد که در علوم انسانی نمیتوان همچون علوم طبیعی، یک روش تیز و برنده و روشمند را انتظار داشت؛ بلکه در علوم انسانی، عناصری خطابی، فردی و درونی وجود دارد که تنها با روشی دیالکتیکی و خطابهوار میتوان با هم افقی و همدلی به وجود آن پی برد و به تفسیر آن پرداخت. افزون بر این، طبق نگرش شافتسبری، حس مشترک، امری نیست که همه از آن برخوردار باشند و به سان آزمون و مشاهده در علوم تجربی، همه از یک حد مساوی دارای آن باشند و به آن استناد کنند، بلکه یک فضیلت اجتماعی است که بیش از آن که وابسته به عقل استدلالی باشد، مبتنی بر دیگر عناصر وجودی و دریافت کننده انسان همانند احساس، عاطفه، قلب و روح بشری هم میباشد.
گویا دلیل استناد گادامر به حس مشترک برای اثبات نبود روش نظاممند در علوم انسانی، به جهت شباهت موجود میان حس مشترک با علوم انسانی است؛ زیرا با وجود آن که حس مشترک، امری مشترک میان تمام انسانها است، ولی همه از آن در یک حد و اندازه برخوردار نیستند و این حس مانند روشهای موجود در علوم طبیعی و علوم تجربی نیست که همه، یکسان آن را دارا باشند. در واقع، گادامر میخواهد بگوید که اندیشههای موجود در علوم انسانی مانند حس مشترک است و همان گونه که حس مشترک، محل گردآمدن و جمع شدن اطلاعات حواس متفاوت بشر است که در آنجا جمع میگردد، اندیشههای علوم انسانی نیز برآمده از اطلاعات متعددی است که روزنهها و منابع متفاوت کسب معرفت – آگاهانه یا ناآگاهانه – آنها را گردآوردهاند و در تبیین اندیشهها و نظریههای موجود در علوم انسانی نمیتوان گفت که این اندیشهها فقطً از برهان و استدلال عقلی اتخاذ شدهاند. بنابراین، گادامر در بیان چگونگی حصول علوم انسانی به بحث از بیلدنگ (Bildung) پرداخت که بعضی آن را به نوعی بصیرت، فرهیختگی و معرفت درونی تعبیر نمودهاند؛ معرفتی که به تعبیر هردر، «فرهیختگی در خدمت انسان شدن» است و در برابر آرمان عصر روشنگری به معنای «به کمال عقلی مطلق رسیدن» قرار گرفته است. (9)
همان طور که اوتینگر در برابر کلمه «حس مشترک»، واژه «دل» را میگذارد که به معنای معرفت وجدانی و عرفی است و حکایت از آن دارد که برخلاف پندار عصر روشنگری که تصور مینمودند، انسان با فربه نمودن عقل استدلالی میتواند به کمال معرفت بشری برسد، دیگر عناصر معرفتی وجود انسان را به رسمیت میشناسد. از این رو، اوتینگر در توصیف حس مشترک میگوید: «حس مشترک… با چیزهای بسیاری سروکار دارد که انسانها هر روز با آنها مواجهاند، چیزهایی که یک جامعه کامل را به صورت جمع نگه میدارد؛ چیزهایی که هم به حقایق و قضایا و هم به صورتها و نحوههای درک قضایا مربوط میشوند… عشق استدلال نمیکند، بلکه اغلب بر خلاف رأی عقل به رغم ملامتها دل را میبرد». (10)
به همین سبب، گادامر حس مشترک را امری رهنمونکننده به سوی سعادت حقیقی و کسب معرفت تلقی میکند و از این جهت، آن را نشانه و اثر حضور خداوند به شمار میآورد. (11)
بنابراین، میتوان گفت که گادامر در نقد عقل مدرن با نیچه همگام و همسو است که بر این باور بود که عقل استدلالی، رابطه خود را با توده مردم از دست داده و به کلاسهای فلسفه محدود شده است؛ در حالی که توده مردم در زندگی روزمره خویش، پیوسته از فکر، احساس، همدلی و عواطف بشری در مسیر فهم و درک عالم و مناسبات انسانی استفاده میکنند و بسیاری از مفاهیم و اندیشههای خود را که گاهی به واسطه اندیشمندان در علوم انسانی به یک اندیشه و نظریه تبدیل میشود، به صورت عمومی میفهمند. از این رو، گادامر به مفهوم حکیم در یونان باستان توجه خاصی دارد و معتقد است که حکیم در عهد باستان کسی بود که میتوانست با روش خطابی، اندیشهها و افکار پراکنده را سامان دهد و حقیقت را با روشی دیالکتیکوار کشف و تفسیر کند.
1. هانس جرج گادامر، حقیقت و روش، ترجمه محمد رضا بهشتی، ص 15.
2. همان، ص 19.
3. ریچارد ا. پالمر، علم هرمنوتیک، ترجمه محمد سعید حنایی کاشانی، هرمس، تهران، س 1377، ص 180.
4. همان، ص 4.
5. همان، ص 12.
6. همان، ص 6.
7. همان، ص 10.
8. همان، ص 40.
9. همان، ص 19.
10. همان، ص 53 – 52.
11. همان، ص 54.
* Hans-Georg Gadamer