موضوعاتی را که در مدارس میخوانیم میشود به دو دسته تقسیم کرد: علوم و هنرها. علوم، شامل ریاضیات، جغرافیا، شیمی، فیزیک و مانند آنهاست. طراحی، نقاشی، مدلسازی، دوزندگی، نمایش، موسیقی و ادبیات هم در میان هنرها قرار میگیرند. هدف از تحصیل، کمک به تطابق افراد با جامعهٔ نظامیافته است. به همین سبب، در طول تحصیلمان موضوعاتی را میخوانیم که در یک جامعهٔ سامانیافته، از اهمیت بسیاری برخوردارند؛ هنر و علم.
آیا واقعاً این درست است؟ ما در یک روز معمولی نشانههای اندکی در رابطه با علوم و هنرها میبینیم. یک انسان معمولی صبح از خواب بیدار میشود، به سرکارش میرود، تا شب چند بار غذا میخورد، روزنامه میخواند، تلویزیون تماشا میکند، به سینما میرود، دوباره به رختخواب برمیگردد و میخوابد و صبح فردا بلند میشود و دوباره روز از نو روزی از نو. مگر اینکه بر حسب اتفاق، یک نفر دانشمند یا متخصص باشد و گرنه تجربیات آزمایشگاهی و فرمولها در زندگی اکثر ما جایگاهی ندارد. یا اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد که ما شاعر، نقاش، آهنگساز یا معلم این رشتهها باشیم. و گرنه به نظر میرسد هنر، تنها مربوط به بچه مدرسهایها است. با این حال همیشه مردم گفتهاند و هنوز هم میگویند که مفاخر تمدن ما دانشمندان و هنرمندان بزرگاند. یونان باستان به خاطر ریاضیدانانی همچون ایوکلید و فیثاغورس، شاعرانی مانند هومر و درامنویسانی ماند سوفوکلس هنوز به یاد آورده میشوند. در طول دو هزار سال ممکن است سرداران و سردمداران فراموش شوند اما انیشتین و مادام کوری و برنارد شاو و استراوینسکی، یاد دوران ما را زنده نگاه خواهند داشت.
با این اوصاف هنوز این سؤال باقی است که چرا هنرها و دانشها مهمند؟ دربارهٔ دانشها میتوانیم بگوییم پاسخ مشخص است. با اینکه ما رادیم، پنی سیلین، تلویزیون، ضبط صوت، ماشینهای موتوری، هواپیما، دستگاه تهویه مطبوع و گرمایشی داریم، اما این دستآوردها هرگز دلیل اولیهٔ توجه به علم نبودهاند. اینها نوعی نتایج جانبی هستند که تنها وقتی دانشمندان مشغولیت ذهنی خود را به اجرا درمیآورند، آشکار میشوند. در حقیقت، این مشغولیت همان کنجکاوی است؛ ادامه دادن به «چرا؟» و رضایت ندادن تا وقتی که پاسخی پیدا شده باشد. دانشمند در مورد جهان کنجکاو است. او میخواهد بداند چرا آب در این درجه به جوش میآید و در آن درجه یخ میبندد؛ چرا پنیر با کچ متفاوت است و چرا رفتار یک انسان با رفتار دیگری فرق دارد. نه فقط «چرا؟» بلکه «چگونه؟»؛ چگونه نمک تشکیل میشود؟ ستارهها چگونهاند؟ خمیرهٔ همهٔ مواد چگونه چیزی است؟
پاسخ به این سؤالات لزوماً زندگانی ما را آسانتر نمیکند. پاسخ به یک سؤال مانند «آیا اتم شکافته میشود؟» زندگی ما را از جهاتی سختتر کرده است. اما اینچنین پرسشهایی باید مطرح شوند. این کار انسان است که کنجکاو باشد، اینکه پیرامون خودش و جهان اطرافش را جستجو کند. تا به این پرسش عظیم پاسخ بگوید که «این جهان واقعاً چیست؟».
«حقیقت ما و جهان» چیست؟ «حقیقت» واژهای است که به منظورهای مختلفی به کار میرود: «شما حقیقت را نمیگویید»، «حقیقت را در مورد وضعیت روسیه نمیدانید» «زیبایی حقیقت است و حقیقت، زیبایی». من میخواهم با استفاده از این مثالها، به آنچه در پس شِمای بیرونی جهان وجود دارد اشاره کنم. اجازه بدهید با آوردن مثالی به توضیحم سرعت بدهم. «خورشید از شرق میتابد و در غرب خاموش میشود». این چیزی است که ما میبینیم. اما پس از آنکه یک دانشمند این مسأله را دنبال کرد آشکار شد که حقیقت درست بر خلاف ظاهر بوده است. حقیقت این بود که زمین میچرخد و خورشید ساکن است. شِمای ظاهری دروغ میگفت. شگفت این است که اینگونه حقایق علمی، اغلب بیاستفاده به نظر میرسند. برای یک انسان معمولی فرقی نمیکند که خورشید به دور زمین بچرخد یا زمین به دور خورشید. او همچنان باید سپیده دم از خواب برخیزد وکارش را هنگام غروب به پایان برساند. اما اگر چیزی بیاستفاده باشد به این معنی نیست که بیارزش است. دانشمندان همیشه و همچنان پرداختن به حقیقت را ارزنده میدانند. آنها به این فکر نمیکنند که قوانینِ گرانش و نسبیت قرار است در زندگی روزانهٔ ما اختلاف قابل ملاحظهای ایجاد کند بلکه معتقدند اینطور فعالیتها، ساماندهندهای است برای به پرسش آوردن مجهولات بیانتهای ما دربارهٔ جهان. پس اینگونه است که ما میگوییم حقیقت- چیزی که ما آن را جستجو میکنیم- ارزشمند است.
ارزش همان چیزی است که ما را از مرحلهٔ حیوان محض ارتقا میبخشد؛ مرحلهٔ به دست آوردن دنیا برای رفع تشنگی و گرسنگی، تولید مثل، خوابیدن و در نهایت مردن. این دنیای «به دست آوردن زندگی و چند فرزند»، گهگاه دنیای زیستن گفته میشود. ارزش چیزی است که بر دنیای زیستن اضافه میشود. بعضی از مردم میگویند زندگانیشان رضایتبخش نیست؛ چرا که آنها بیشتر با چیزهای غیر اصیل که فرسوده و دگرگون میشود سر و کار دارند. همچنان که در اینجا نشستهام، در یک درجهٔ خاص و بالای خط استوا، گرداگرد اتاق گرمم را نگاه میکنم. چشمم به چیزی که دائمی باشد نمیافتد. اینها چندان باقی نخواهند ماند؛ چرا که خانهٔ من فرسایش مییابد، توسط موریانهها خورده میشود و با دو باران، استقامت خودش را از دست میدهد. گلهای برابر من تا فردا خواهند پژمرد. دستگاه تایپ من از همین حالا زنگ زده است. اینچنین است که من تشنهٔ چیزی هستم که اصیل باشد، چیزی که برای همیشه دوام بیاورد. حقیقت، تا آنجا که خبر دارم، چیزی است که برای همیشه باقی میماند.
حقیقت یک ارزش است. آن دیگر زیبایی است. تا اینجا صحبتی پیرامون اهل دانش داشتیم. به سوی اهل هنر میرویم. آنچه دانشمند با آن رابطه مییابد حقیقت است و آنچه ارتباط هنرمند با آن است زیبایی است. در عین حال برخی فلاسفه به ما میگویند زیبایی و حقیقت یک چیزند. آنها میگویند تنها یک ارزش وجود دارد؛ یک چیز جاودانه که میتوانیم آن را «قاف» فرض کنیم. بدینگونه، «حقیقت» نامی است که اهل دانش به آن میدهند و زیبایی نامی است که از طرف اهل هنر به آن داده میشود. مادهای وجود دارد که نمک نامیده میشود. اگر من یک فرد نابینا باشم باید با تکیه بر حس چشاییام اینگونه توصیف کنم که: نمک برای من مادهای است با آن مزه، که ما میتوانیم آن را «شور» بنامیم. اگر من قوهٔ بینایی داشته باشم اما حس چشایی نداشته باشم، باید نمک را به عنوان مادهای کریستالی سفیدرنگ توصیف کنم. هر دو توصیف صحیح است ولی هیچکدام به خودی خود کامل نیست. هر کدام از این تبیینها روی یک شیوه از معاینهٔ نمک متمرکز شده است. این امکان هست که بگوییم دانشمند «قاف» را به یک شیوه معاینه میکند و هنرمند به شیوهای دیگر. زیبایی یک جنبه از «قاف» است و حقیقت، وجهِ دیگر آن. اما «قاف» چیست؟ برخی آن را واقعیت نهایی میگویند؛ چیزی که وقتی جهانِ تظاهرها و نماهای ظاهری کنار میرود باقی میماند. بعضی آن را خدا مینامند و میگویند حقیقت و جهان دو صفت خدا هستند.
به هر طریق، هم هنرمندان هم دانشمندان در جستوجوی چیزی هستند که فکر میکنند واقعیت دارد. این لحظه معمولا لحظهٔ هیجانانگیزی است. قصهٔ ارشمیدس را به یاد بیاورید که قانون مشهور خودش را در حمام یافت و لخت از حمام بیرون زد در حالیکه فریاد میکشید Eureka یعنی (یافتم). هنرمند در صدد فراهم کردن چیزی است که درست همین نوع هیجان را در روحیهٔ مردم دیگر ایجاد میکند. این هیجان مکاشفهای جدید است دربارهٔ «قاف»، دربارهٔ آنچه واقعاً هست. او ممکن است تصویری یا نمایشنامهای یا شعری یا عمارتی را کار کرده باشد اما در حقیقت خواسته است مردمی را که اثرش را میبینند یا میشنوند یا میخوانند،به هیجان آورد تا دربارهٔ کارش بگویند «زیباست». سپس شما توانستهاید زیبایی را به عنوان کیفیتی که در خاطر شما نوع ویژهای از هیجان را ایجاد میکند، تشخیص دهید؛ هیجانی که بیش وکم با احساس مکاشفه در آمیخته است. البته این احساس لزوماً نباید ساختهٔ دست بشر باشد. غروب، یا یک دسته گل، یا یک درخت ممکن است شما را به درک این هیجان وادارد و به گفتن کلمهٔ «زیبا». اما کار اصلی چیزهای طبیعی مانند گلها و درختها و خورشید احتمالاً زیبایی نیست بلکه زندگی است. کار اصلی آثار هنرمند زیبا بودن است.
بیایید سعی کنیم کمی بیشتر در مورد «هیجان هنری» بفهیم. اول از هر چیز، این چیزی است که تحت عنوان «هیجان زیباییشناسانه» شناخته میشود. آن چیز، شما را به انجام کاری وانمیدارد. اگر شما مرا احمق بخوانید یا با ناسزاهای گوناگون دیگر خطابم کنید احتمال میرود که زیاد هیجانزده شوم و ممکن است بخواهم با شما گلاویز شوم. اما هیجان تجربه کردن زیباییِ یک محتوا را به جا میگذارد؛ آنچنانکه گویی فقط یک نفر چیزی را به دست آورده است. دستآوردی که همانطور که تاکنون پیشنهاد کردهام دست یازیدن به یک مکاشفه است اما چه؟
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره یاری گیرند
زندگی برای ما تنها تودهای از ادراکات است؛ شبیه فیلم بسیار بدی که نه طرحی دارد نه شروع واقعی و نه پایان. ما همچنین در تعداد بیشماری از شرایط سردرگم شدهایم. زندگی زشت است چرا که انسانها همیشه در این کوشش هستند که یگدیگر را از میان بردارند. در عین حال زندگی زیباست به این دلیل که ما نمونههایی فراوان از انسانهایی میبینیم که سعی دارند با همنوع خود مهربان باشند. هیتلر و گاندی هر دو از نوع بشر بودند. وارفتگی اندام یک بیمار را میبینیم و ملاحت یک شخص سالم را، گهگاه میگوییم زندگی زیباست و گهگاه میگوییم زندگی زشت است. عبارت صحیح کدام است؟ اگر ما پاسخی یگانه نیابیم سردرگم میشویم. به نظر میرسد کار هنری علیالظاهر با نشان دادن اینکه در زندگی نظم و الگو وجود دارد آن پاسخ یگانه را به ما میدهد. بگذارید نشان دهم که این چگونه انجام میشود. هنرمند مواد کار نشده را میگیرد و آن را با کوشش یا کشش، میان طرحی جا میدهد. اگر او یک نقاش باشد ممکن است از جهان پیرامون ما چیزهای مجزا و متنوع را انتخاب کند (یک سیب، یک بطری مِی، سفرهای روی میزی یا یک روزنامه) و به آنها روی بوم نقاشی یک ترکیب واحد دهد؛ همان که نقاشی اشیاء بیجان نامیده میشود. طوری که به نظر میرسد همهٔ اشیاء قسمتهایی از یک الگو بودهاند؛ الگویی که با چهار سوی بوم نقاشی محاط شده است و با تماشای این وحدت دارای احساس خوبی میشویم، وحدتی که آفریده شده است ولی در ابتدا به نظر میآید عناصر این نقاشی هیچ چیز مشترکی با هم ندارند. پیکرتراش میخواهد سنگ سخت و غیر شکیل را با تلاش در قالبی همانند با پیکر انسانی بگنجاند. اینجا همگرایی بین دو چیز کاملا متفاوت مستقر میشود، گوشت نرم و سنگ سخت. همچنین بین پیکر شکیل انسانی و غیر شکیل بودن سنگی که از انسان بودن دور است. آهنگساز، آواهایی را با نواختن تارها و دمیدن در لولهٔ سازها به وجود میآورد و با قرار دادن آنها در شکلی از آهنگ یا هارمونی، نظمی پدید میآورد. داستاننویس رویدادهایی را از زندگی انسانی برمیگزیند و به آنها طرح میدهد، آغازی و انجامی؛ یک الگوی دیگر. وحدت، نظم و الگو ممکن است به شیوههای دیگری پدید آورده شود. شاعر ممکن است دو چیز کاملاً متفاوت را کنار هم بگذارد و آنها را در قالب یک استعاره یا تشبیه، وحدت دهد. تی. اس. الیوت شاعر مدرن دوتصویر کاملاً متفاوت را گرفته، یکی از غروب پاییز و دیگری از بیماری آمادهٔ عمل در یک بیمارستان و آنها را با هم آمیخته است:
اذن بدهید که برویم، من و شما آن هنگام که غروب را در برابر آسمان خواباندهاند همچون بیمار مدهوشی در تخت جراحی. بتهووِن در سمفونی نهم، همسراییای دربارهٔ آسمان پرستاره، در حالیکه آوازهایش را با مارش نظامی باسونها و فلوتهای کوچک همراه میکند. دوباره دو تصور کاملا متضادِ شکوه و فکاهی کنار هم گذاشته شدهاند و در یک وحدت ترکیب شده.
ملاحظه میکنید که هیجانی که از اثر هنری به ما دست میدهد، به سبب دیدن ارتباطی است که بیش از این وجود نداشته، دیدن اینکه جنبههای کاملاً متفاوت زندگی در یک الگو متحد شدهاند. این بالاترین نوع تجربهٔ هنری است. نازلترین گونهٔ آن احساس خالص است. «چه غروب زیبایی است!» این عبارت یعنی ما در رنگها مستغرق شدهایم. «چه کیک سیب خوشگلی!» یعنی حس چشایی شما چه اکنون مشغول خوردن باشید، چه در حال مهیّا شدن برای خوردن، به التذاذ آماده است. میان این نوع از تجربه و تجربهٔ الگوها نوع دیگری قرار میگیرد؛ خوشایندی از یافتن توانایی هنرمند در بیان عواطف ما برای ما. هنرمند وسیلهای برای پیاده کردن عواطف ما مییابد. لذت، دلسوزی، اندوه و پشیمانی آنچنان که هستند به ما کمک میکند تا عواطف را طوری احساس کنیم که انگار بیرون از ما وجود دارند. بگذارید این را توضیح دهم. هر برانگیختگی عاطفی قدرتمندی، به آرامی میگراید. وقتی سرخوشیم فریاد میزنیم یا میرقصیم، وقتی اندوهگین هستیم میخواهیم بزنیم زیر گریه. اما این عواطف باید بیان شوند (به بیرون پاشیده شوند مانند آبلیمو از لیمو ترش) . شاعر و آهنگساز استادان بزرگ بیان عواطف برای ما هستند. مرگ یک نفر از اعضای خانواده یا از دست دادن دارایی یا دیگر مصیبتها با شعر و موسیقی تسکین داده میشوند، طوری که به نظر میرسد در کلمات و آواها چیزهایی را یافتهاند که اندوه را از دستگاه حسی ما بیرون برانند. اما در سطحی بالاتر مشکلات شخصی ما تسکین پیدا میکند وقتی ما برآن باشیم که آنها را بخشی از یک الگو و نظام ببینیم. آنچنانکه پیداست ما دوباره اینجا هم کشف وحدت را داریم؛ تجربهای شخصی از بودن به عنوان بخشی از تمامیتی بزرگتر. ما احساس میکنیم نباید آن اندوه را به تنهایی بر دوش داشته باشیم، اندوه ما سهمی از نظامی عظیم است، نظام کیهانی و ضرورتا جزئی از آن. پس آن هنگام که دریابیم یک چیز ضروری است کمتر از آن شکایت میکنیم. هر چند بحث ما پیرامون ادبیات است اما دانشجویان ادبیات باید همیشه علاقهٔ زنده خود را علاوه بر ادبیات، به موسیقی و نقاشی، پیکرتراشی، مهندسی معماری و تئاتر حفظ کنند. همهٔ هنرها میکوشند تا یک وظیفه را به اجرا درآورند. تنها در شیوههای اجرا متفاوتاند. شیوهها توسط موادی که به کار برده میشوند تحمیل میشود. بعضی مواد (ایستا هستند) از قبیل رنگ، سنگ، خاک رس. بعضی مواد پویا هستند از قبیل کلمات، آواها، گامهای رقص و میزانسن. به بیان دیگر برخی هنرها در بعد مکان کار میکنند و برخی در بعد زمان. شما میتوانید نقاشی یا یک عمارت یا قطعهای که پیکرتراش کار کرده را در اکثر اوقات فوراً در برابر ادراک خود بیابید، اما گوش دادن به یک سمفونی یا خواندن یک شعر زمان میگیرد. بنابراین موسیقی و ادبیات به طور معمول دامنهٔ زیادی دارند. هر دو آواها را که موادی پویا هستند به کار میگیرند. موسیقی آواهای بدون معنا را به عنوان مواد خام به کار میگیرد در حالی که ادبیات آواهای معنیدار را به کار میگیرد که ما آنها را کلمات مینامیم.
حال دو راه برای به کار بردن کلمات وجود دارد؛ یکی هنری و یکی غیر هنری. این به این معنی است که کلمات خودشان قابلیت این را دارند که به دو طریق نگریسته شوند. یکی معنایی که کلمه در کتاب لغت دارد. (آنچه ما آن را معنای لغتنامهای یا دلالت مستقیم آن مینامیم) و دیگری اشتراکات معنایی که کلمه به واسطهٔ کار برد مداوم به دست آورده است (معانی ضمنی کلمه). برای نمونه واژهٔ «مادر» را برگزینید. تعریف لغتنامهای آن تنها برای آگاه کردن شما به آنچه این واژه معنا میدهد در نظر گرفته شده است؛ یعنی والد مؤنث حیوان. این معنای مستقیم است. اما این کلمه به خاطر اینکه در ابتدا هر کدام از ما آن را در ارتباط با مادر خودش به کار میبرد، مرزهای مشترک معنایی زیادی دارد؛ گرما، امنیت، آسایش، عشق. احساس ما به مادرانمان قدرتمند است. به خاطر این مرزهای مشترک معنایی، لفظ مادر در ارتباط با چیزهای دیگر نیز به کار برده میشود که از ما انتظار میرود دربارهٔ آنها احساس قدرتمندی داشته باشیم؛ کشورمان، محل تحصیلمان، (از این قرارند «سرزمین مادری» و «مکان تحصیل» که «مادر عزیز» معنا میدهند). میبینیم که «مادر» از لحاظ معانی ضمنی غنی است. معانی ضمنی به احساسات ما توسل دارند و معانی مستقیم به مغز ما. بنابراین فعالیتهای گوناگونی که به کار بردن لغات را در برمیگیرد و در ارتباط با دادن نظم و آگاهی است برای نمونه واژه سازان فرهنگستان لغت تلاش دارند که لغات را تنها به معانی مستقیم آنها محدود کنند. اینها نمیخواهند به احساسات خوانندگان متوسل شوند بلکه فقط با تفکر و فهم آنها کار دارند. آنها کار ادبی انجام نمیدهند. نویسندهٔ آثار ادبی بیشتر با معانی ضمنی لغات سر و کار دارد؛ شیوههایی که با آن میتواند لغاتش را به جُنبش درآورد و شما را هیجانزده کند، راههایی که با آن میتواند رنگ یا حرکت یا شخصیت ارائه دهد. شاعر -که گفته میشود اثرش بالاترین شکل ادبی را به نمایش میگذارد- بیش از همه با معانی ضمنی لغات در ارتباط است. معانی ضمنی را میشود به ردیفی از صداها تشبیه کرد که شما هنگام فشار دادن یک دکمهٔ پیانو میشنوید. دکمه «c»ِ میانی را با قدرت فشار دهید و ببینید که شما بیشتر از صدای یک نت خواهید شنید. شما نتهای خفیفتری را نیز خواهید شنید که هنگام برخاستن صدای آن نت خاص شنیده میشود. این نتها پسآهنگ هماهنگ نامیده میشوند. خود نت مانند معنای مستقیم است و این پسآهنگ های هماهنگ شبیه معانی ضمنی هستند.
فرق نویسندهٔ ادبی، بهویژه شاعر با دانشمند یا مرد قانون در این است که محدودیت برای لغات ایجاد نمیکند. دانشمند باید طوری کلمه را به کار برد که یک معنا و فقط همان معنا را بدهد؛ همچنانکه مرد قانون هم اینچنین است. اما درست هنگامی که کلمه -مانند نتی که در پیانو مثال زدیم- بهطور آزادانه طنینهایی را به همراه داشته باشد، نه تنها اشتراکات معنایی بلکه بهطور همزمان معناهای کاملا متفاوت و حتی شاید کلمات دیگری را فراخوان میکند. هم اکنون یک نمونه که به کمال اینچنین است:
اعمال ما همچون شیپور در نوا و قلبهای ما
امواج…
خوب، حالا «buckle» -که ما ترجمه کردهایم به «موج» و جمع آن «امواج» را آوردهایم- اینجا چه معنایی میدهد؟ ما این کلمه را به کار میبریم برای دلالت کردن به آنچه کمربند را محکم نگه میدارد و همچنین به درهم شدن هر جسم جامدی مانند صفحهٔ فلزی یا چرخ دوچرخه. با این حال در یک دستنوشتهٔ علمی یا نوشتهٔ حقوقی، کلمه باید یا این معنا را داشته باشد یا آن معنا را. اما ما در این قطعهٔ نظمیافته آنقدرها محدود نیستیم.
کلمه میتواند دو معنا را ایفا کند، میتواند همزمان دو چیز را به ما ارائه دهد. اینچنین است که قطعهٔ پیشین چنین معنا میدهد: من فرا خوانده شدهام به فعالیت و دارم آماده میشوم برای آن: من به تجهیز نظامی کمر میبندم. اما همزمان ترس هم دارم: قلبم در درونم به هم آمده؛ شبیهِ به هم آمدن یک چرخ، وقتی با مانعی برخورد میکند. این ممکن است تصوری به دست دهد که چگونه آفرینندهٔ اثر ادبی کارش با کلمات را فرازمانی میکند. این فقط معنای لغتنامهای نیست که به حساب میآید. اینها آواهایی هستند که معناهای دیگر و کلمات دیگر را ارائه میدهند. درست همچون دستههای پسآهنگها که ما معانی ضمنی مینامیم. ادبیات را شاید بشود کار سخت با کلمات تعریف کرد؛ ادبیات، بهرهکشی از لغات است.
اما ادبیات شاخههای گوناگون دارد و برخی شاخهها بیشتر از بقیه، از لغات بهرهکشی میکنند. شعر اکثراً بر قدرت کلمات تکیه دارد، بر دلالتگری متنوع کلمات و با این ادراک، شما ممکن است عنوان کنید که شعر، ادبیتر از دیگر شاخههای ادبیات است؛ چرا که گستردهترین استفاده را از مادهٔ خام ادبیات میبرد؛ مادهٔ خامی که کلمات هستند. روز و روزگاری تنها نوع ادبیات موجود، شعر بود. نثر تنها برای یادداشت کردن قوانین و حسابها و نظریههای علمی به کار میرفت. در نزد یونانیان باستان، شعر سه قسم عمده داشت: غنایی، درام، حماسه. این سه قسم، همیشه بر قدرت کلمات تکیه داشت. در شعر دراماتیک (یا نمایش) او نمیبایست در واقع آنقدرها به لغات تکیه کند (هر چند درامهای یونان با اشعار غنایی گره خورده بود) چرا که اینجا، عمل، طرح و شخصیت انسانی هم وجود داشت. در شعر حماسی او میتوانست داستانی نقل کند -باز هم استفاده از شخصیت و عمل- و در اینجا احتمالاً مهارت او به عنوان داستانپرداز و قدرت ساختاربخشیِ او مهمتر از کیفیتهای دلالی کلمات بود. ما هنوز هم همین تقسیمات باستانی را داریم اما دو تا از آنها دیگر -مگر در موارد استثنایی- در قالب شعری ارائه نمیشوند. حماسه به شکل رمان درآمده است و به صورت نثر نوشته میشود. گهگاه هنوز مردم رمانها را به قالب نظم در میآورند اما این موارد زیاد محبوب نیستند. شعر دراماتیک به شکل فیلم یا تئاتر -که امروزه تنها بهندرت در قالب نظم است- درآمده است. شعر غنایی تنها نوعی است که به قرار سابق باقی مانده است. به عبارت دیگر، امروزه عرصهٔ بسیار کوچکی برای شعر حماسی و شعر دراماتیک وجود دارد. شاعر برخلاف نمایشنامهنویس یا رماننویس، شعرهای کوتاه غنایی مینگارد، در مجلهها منتشر میکند و انتظار ندارد پول زیادی از آنها درآورد. اکنون دیگر هیچ شاعر زندهای وجود ندارد که بتواند خرج زندگیاش را از راه شاعریاش به دست آورد. این علامت بدی است و شاید به این معنی باشد که آیندهای برای شاعری وجود ندارد. اما این چیزی است که میتوانیم در فرصتهای آتی دربارهٔ آن بحث و فحص کنیم.