یکی از اساسیترین دغدغههای انسان، دغدغهی شناخت هستی است. شناخت یا طلب شناخت، گوهر هستی همواره انسان را به گونههای مختلف مشغول داشته است. اینکه هستی چه گونهای دارد. مظاهر و مصادیق آن چه حالت و احوالی دارد. بزرگترین مسئله انسان در طول تاریخ بشریت بوده و هست.
از این رهگذر، انسان بعد از دریافت اینکه چیزی به نام هنر وجود دارد که در قالبهایی چون نقاشی، مجسمهسازی، نمایشنامه، داستان، شعر، رقص، موسیقی… بروز و ظهور دارد. این سؤال را از خود نمود که این هنر چه ماهیتی دارد؟ این قالبهای هنری چه گوهری دارند؟ (به عبارت واضحتر) هنر چیست؟
پاسخ به این سؤال، باعث اختلافهای عمیقی، در روند مباحث فکری، فرهنگی، در جوامع مختلف نمود. هر کس با توجه به داشته و یافته خود پاسخی به این سؤال داده است. از آن جایی که شناخت ذات اشیاء و پدیدهها امکان ندارد. انسان همواره پدیدهها را از طریق ظواهر و عوارض آنها میشناسد. به قول فیلسوفان مسلمان، انسان، حس جوهرشناس ندارد. پس نباید انتظار داشت که یک تعریف جامع و مانع، از هنر ارائه شود.
اولین تعریفی در تاریخ هنر، از هنر ارائه دادند، تعریفی است منسوب به افلاطون است، که در فلسفه یونان و بعد از آن، همواره افلاطونیان، بر این تعریف پافشاری کردهاند. و این تعریف از هنر، باعث اتفاقات قابل توجهی، در جامعه هنری آن روزگار یونان زمین شد. اگر چه عدهای از هنرمندان رئالیست تابع این نوع تعریف از هنر و در هنر هستند.
در این تعریف: هنر، عبارت است حکایت یا نسخهبرداری از عالم واقع (یا عینی). در این تعریف هنر چیزی جز تقلید از طبیعت نیست. یا نسخهای یا کپی از طبیعت. در اکثر نقاشیهای رئالیستی رد پای این نگرش دیده میشود. مثلاً نقاشی به مناظر طبیعی نگاه میکند، یک درختی، یا اسبی یا سنگی را نقاشی میکند. این در واقع، تصویری از طبیعت را به بوم نقاشی انتقال میدهد.
افلاطون چون عالم واقع را مثالی، از حقیقت محض میدانست. به عبارت دیگر عالم مادی و محسوس را سایهای از یک حقیقت متعالی قلمداد میکرد. از این رهگذر، سایه هم هیچ وقت نمیتواند، تمامی کمالات صاحب سایه یا حقیقت را داشته باشد، پس ناقص است. و از طرف دیگر هنر نیز سایهای یا نسخهای نازلتر از آن سایه است. پس بنابراین نمیتواند چیز قابل قبولی از آن حقیقت متعالی را برای انسان آفتابی کند. در نظر افلاطون، هنر، تقلید تقلید است. و به همین خاطر، افلاطون در کتاب جمهوری، بر این باور است که شاعران ـ که نماینده تام هنرمندان هستند ـ باید از مدینه فاضله بیرون روند. چرا که آنها با روایت ناقص از حقیقت، و دست گذاشتن بر روی عواطف و احساس مردم ـ نه به کار گرفتن ادراک آنها ـ باعث گمراهی و ضلالتِ مردم میشوند و مدینه فاضله، مبدل به مدینه ضاله مینمایند.
از آنجایی فکر و اندیشه افلاطون، بر سرتاسر قلمرو فکر بشری سیطره دارد، این اندیشه نیز در بین متفکران و هنرمندان همواره اقبال داشته است. مخصوصاً در نقاشی و هنر مسحیت. علیالخصوص در دوران قرون وسطی.
برای مثال رافائل در نامهای که در سال 1516 به کاستیلیونه نوشته، میگوید «برای آن که زن زیبایی را نقاشی کنم باید زنان زیبای زیادی را ببینم و این در شرایطی است که تو باشی و در انتخاب به من کمک کنی ولی از آن جایی که شمار زنان زیبا بسیار اندک است و شمار داوران و زیباشناسان از آن هم کمتر، از ایدهای که به ذهن خودم میرسد بهره میگیرم. (مبانی فلسفه هنر، ان شپرد، ترجمه علی رامین، ص 12)
اگر چه این نظریه از زوایای مختلف قابل نقد و بررسی است ولی ما در این مقاله به دنبال نقد و بررسی آن نیستیم، انشاءالله در یادداشتهای بعدی، با مطرح کردن تعاریف دیگر، به ضعف و قوت این تعریف پی خواهیم برد.