نوشتهای در سوگ محمدرضا اسدی
نمیدانم… میگویند اینگونه نوشتارها را باید این شکلی شروع کرد:
«بازگشت همه به سوی اوست…»
و یا شاید:
«انا لله و انا الیه راجعون…»
ولی میخواهم در مطلع این قافیه بمانم… دستدست کنم و آنقدر باسمه و بازگشت همه و انا لله کنم تا شاید… تا شاید فرصتی پیش آید… فرجهای که کسی… غریبه و آشنایش مهم نیست… از راه برسد و بگوید همهی این روزهای گذشته خیال کابوسواری ناشی از تب و مرض دنیا بوده است و آنچه دیدیم و شنیدیم و خواندیم و بردیم و به خاک سپردیم همه تکههایی از آن کابوس دهشتناک بودند نه حقیقتی که اکنون در سوگ آن نشستهایم.
ایکاش قوهی شمارش و ریاضیام از کار افتاده بود… چرا که دوست ندارم بدانم چند روز بیتو گذشته است ولی من هنوز زنده و سرحال نشستهام و دارم برایت نامه مینویسم… دوست ندارم باور کنم رفیق میرود ولی دیگرانی که او را عزیز میشماردند، زنده میمانند و روزی روزگاری یاد دوست از دست رفته در میان همهی خاطرات و خطرات روزمره محو میشود و سهم آنکه رفته، تنها آهی و یادش بخیری میشود…
که من خوب میدانم سهم تو بیش از اینهاست.
دوستانت از من خواستهاند چیزی برایت بنویسم… چیزکی در سوگ تو… نوشتاری که باید در آن به همهی ویژگیهای تو اشاره شود… و من چه اندازه کارم سخت است؛ چرا که میدانم تو چهقدر بیگانه بودی با این بزرگداشتهای حقیرانه و سوگوارهنویسیهای پس از مرگ سهراب… ولی باور کن دل ما در غم تو اینگونه آرام میگیرد… اینجا میان دوستانت پریشانی را به نرخ رایگان توزیع میکنند و غم دوری و تنهایی را نذری میدهند. و تو چه میدانی که ما چه میکشیم.
با اینهمه تحمل کن. زیاد طولش نخواهم داد.
از چه بگویم! از آن تابلوخطهای بیخطاطی که این روزها همه دوست دارند برای دیده شدنشان آنها را بر دیوارها بکوبند و برایت نمایشگاهی دست و پا کنند… یادت میآید چه اندازه حساس بودی که نکند در این نقل و انتقالها و چسباندنها و برداشتنها، دست تطاول ما تاولی بر چهرهی آن خطها بیندازد.
و حال آن خطها خطاطشان را کم دارند و فضای خانهات صدای قِژ قِژ قلمت را.
تصویری که از تو دارم تصویری تمامقد است از مردی عینکی با صورتی اصلاح شده و پیشانیای بلند با لبخندی پنهان در چهرهای مهربان که همیشه در دستانش کیفی بود حجیم از همۀ کتابهایی که آخر شب تلنبار میکرد تا شب را با خوانش آنها به صبح صادق پیوند زند.
خوب یادم هست هرگاه کتابی را میگشودی نور دیگری در چهرهات نمایان بود و چهقدر دوست داشتی لذت توصیفناشدنی خواندن تکههایی از کتابی را که خوانده بودی با ما قسمت کنی و البته هیچگاه منتظر نمیماندی تا ما تو را در این ضیافت همراهی کنیم و خود با آن صدای دلنشین و لحن آرام برایمان میخواندی.
و اشعار شفیعی کدکنی گویی نان سفرهی ضیافت تو بودند.
دارم همهی تلاشم را میکنم تا مرثیه ننویسم ولی مگر میشود. همه چیز بوی تو را میدهد و انگار دنیا با ما که میخواهیم خودمان را به فراموشی مرگ تو بزنیم سر لج دارد. همه چیز یاد تو را زنده میکند. این روزها دوستانت در تدارک نمایشگاه کتاباند و چهقدر جای خالی تو احساس میشود. جای تویی که کتابها را بهتر از مؤلفان و ناشرانشان میشناختی. گمانم جز ما، کتابها نیر دلتنگت باشند. دارد اول ماه نزدیک میشود و آن صفهای به هم پیوسته از آدمهایی که میآمدند و میایستادند تا مرحمتی امام زمانشان را بگیرند، تو را کم دارند. تویی که دیگر باید اسمت را از استان مازندارن برگیریم و به جمع مرحومین بفرستیم.
این روزها بوی فاطمیه میآید و من تصویری یگانه از تو دارم. دست امیرحسینت را میگرفتی و آرامآرام از آن سر شهر میآمدی و در جمع عزاداران مینشستی و پیش از آنکه تو را ببینیم و لختی با تو به صحبت بنشینیم، میرفتی.
و همهی درد ما از این رفتنهاست.
خیلی دوست دارم بگویم راحت شدی. مادرت آن لحظه که دوستانت تو را به طواف امامزاده ابراهیم شهرت برده بودند، آرام خود را به بالای قبر خالیات رسانده بود و با آن نجوا میکرد که تو راحت شدی و دیگر کاستیها و ناداشتههای دنیویات تو را آزار نمیدهند و من در آن لحظهها میدانستم روحت میخندد. چرا که تو هیچگاه در دنیا ناراحت نزیستی. شاید دنیا از دست تو راحت شد؛ از دست مردی که همهی ما از آن آرامش و طمأنینهی تمامناشدنی و بیعلتش حرص میخوردیم. یادت هست که در هر نزاعی به طرفةالعینی که تنور مجادلات داغ میشد کنار میکشیدی و تلاش همهی ما برای درافتادن با تو به شکستی محتوم ختم میشد که تو در آن لحظهها زیستن با کتاب شعری و خواندن داستانی را به ماندن در دعواهای کودکانهی ما ترجیح میدادی. به راستی که این روزها دعواهای ما تو را کم دارند.
راستی جایت خالی، چند شب پیش بارانی گرفت. دیدنی بود. آن شب چهقدر دلم برایت تنگ شد؛ برای تو که در آخرین بارش باران بهار زندگیات، درست هفتهای پیش از سفر همیشگیات مرا مهمان اشعاری کردی که گاه و بیگاه بر صفحۀ گوشی تلفن همراهم نقش میبست:
آخرین حرف سفرنامهی باران این است
که زمین چرکین است
و این بارش باران، دیگر کسی برایم شعری نمیفرستاد.
از چشمان دیگران میخوانم که نوشتارم طولانی شده است. مانند همهی نوشتارهای دیگرم که وقتی برای ویرایش و پیرایش برایت میفرستادم با آن لحنی که جدی و شوخیاش را نفهمیدیم و دیگر نخواهیم فهمید، میگفتی:
پسر! یه کم خلاصهتر بنویس.
باید حکایت غصهها را تمام کنم ولی برایم سخت است این آخرین فرصت واگویه کردن دلتنگیها را با تو وانهم و از جمع دوستان پریشانحالت دور شوم. آخر هنوز آهنگ صدایت در گوشمان غریبه نشده است. یاد تو بدجور همهی منافذ ذهنمان را پر کرده است. این روزها مدام کارمان شده سرک کشیدن به خاطرههای مشترک تا شاید تو را در بین سطرسطر آن خاطرات بتوانیم زنده کنیم. و زنده کنیم یاد تو و آن کتابخانهای را که به همتت برپا شد و این روزها داغدارِ نبودن توست. یاد آن همه اشعاری را که در حسرت ترجمهشدن به دست تو خواهند سوخت. یاد همهی آن کاغذهایی را که در حسرت سیاهمشقهای تو سفید خواهند ماند. یاد همهی کلمات درهم و برهمی را که دوست داشتند به سرانگشت تو از نو چیده شوند و ویراسته شوند ولی حال در پریشانی، با ما شریکاند. اکنون در حسرت در آغوش کشیدن تو ماندهایم، در حسرت بوسیدن آن پیشانی بلند که این روزهای آخر ترک برداشته بود.
یادم رفت بگویم که خانهی نو مبارک. جایت هم دوستداشتنی بود؛ زیر آن درخت سبز در آن قبرستان آباد در کنار آن امامزادهی خاموش، خواب مرگ چه اندازه لذت دارد! در حقت رفاقتی کردیم و شب جمعهای تو را به دست خاک سپردیم تا از دست پرسشهای کلیشهای نکیر و منکر در امان بمانی که خوب یادم هست چه اندازه از کلیشهها گریزان بودی.
دلم برایت نمیسوزد! چون میدانم جایی که هستی بهتر از اینجاست. دلم برای امیرحسینت میسوزد، برای صبای کوچک که طعم تو را هیچ نچشید، برای آن دو که میتوانستند در کنار تو قد بکشند و از پدرشان مهربانی و آرامش فراگیرند ولی اکنون ما ماندهایم و بدهکاریهایمان به تو، حسرت شبهایی که با هم ننشستیم، حسرت کتابهایی که با هم نخواندیم، حسرت سفرهایی که نرفتیم و حسرت درد و دلهایی که نگفتیم… .
باور کن سخت است روزگاری را سپری کردن که بخواهیم تو را در نهایت به قاب عکسی خلاصه کنیم و گاهگاهی که چشم در چشم تو میشویم آهی بکشیم و بعد سرخود گیریم و پی دنیای خویش رویم. راستی اگر کسی، غریبهای از ما بپرسد این عکس کیست، چهقدر طول میکشد تا تو را برایش تعریف کنیم.
دیشب برای پایان دادن به این نوشتار، بسیار با خودم کلنجار رفتم. گوشی تلفن همراهم را به امید دیدن پیامی از تو جستوجو کردم… آخرین پیامی که در آن غروب بارانی برایم فرستادی به دادم رسید:
شیشۀ پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
* محمدرضا اسدی یکی از یاران خوب فیروزه بود که سوم اردیبهشت بر اثر سانحه رانندگی درگذشت