نیچه در جایی گفته است: هنر تاب تحمل واقعیت را ندارد. طبعا ادبیات نیز وجهی از هنر است و از این مقوله مستثنا نیست. واقعیت ابعادی بس سهمناک دارد که هنر و در بحث ما، ادبیات پیشامدرن قادر نیست به جز پرتو کمرنگی از آن را بازتاب دهد. واقعیت تعبیری از هستی است که به تناسب درک محدود و متغیر ما در هر دوره به نوعی متعرض به ذهن ما میشود. واقعیت مورد قبول ما درکی متغیر است که به تناسب دانش دوران ما ملاک هستیشناسانه ما قرار میگیرد. زمانی جادو از مظاهر هستیشناسانه بشر تلقی میشد، و ماوراءالطبیعه بخشی از واقعیت حاکم بر حیات بشر تعبیر میگردید. و زمانی قدرت مطلق شاهان و زمانی تسری وجوه متفاوت علم.
در هر دوره، اغلب مظاهر زندگی انسان از جمله هنر و ادبیات بر اساس درک انسان از هستی که بهصورت وقایع، واقعیت مورد قبول را شکل میداد، خلق میگردید. چنانکه قصههای بازمانده از آن دوران که انسان بندهی جادو و جادوگران است یادگار آن دوران میباشد.
زمانی درک محدود هستیشناسانه انسان باعث میگردید تا اعتقاد به این داشته باشد که ستارگان و خورشید به دور زمین که مرکز عالم محسوب میشد، میگردند. و انسان خود و مکان خود را مرکز عالم محسوب میکرد. بنابراین اینگونه شناخت، ایمان به واقعیت مورد قبول آن زمان بود و بر اساس این واقعیت بود که هنر و ادبیات آن روزگار به تناسب درک انسان از واقعیت مورد قبولشان، شکل میگرفت.
در دورانی که مکتب کلاسیسیسم بعد از رنسانس شکل گرفت (1596-1640) زمانی بود که جامعهی غرب قدرت و ارادهی پادشاهان را تفویض شده از سوی خداوند میدانست و پادشاهان قدرت مطلق محسوب میگردیدند و ملتها خود و اموالشان را رعایا و اموال پادشاه فرض میکردند. عشق به میهن با مفهوم عشق به پادشاه و اطاعت از اوامر او آمیخته بود. شعاری که وجود داشت: یک پادشاه، یک قانون، یک دین. و کلاسیسیسم این را حقایق انکارنا پذیر میشمرد. (1)
این حقایق ناشی از درکی بود که مردم آن دوران از واقعیت داشتند. و هنرمندان دوران کلاسیسیم ضمن ایمان به مبانی اعتقادیشان که عین درکشان از واقعیت بود، سمت و سوی آثارشان را بر مبنای تقلید از طبیعت، تقلید از قدما، اصل عقل، آموزنده و خوشایند بودن، وضوح و ایجاز، حقیقتنمایی، نزاکت ادبی بر اساس وحدت مکان، وحدت زمان و نیز وحدت موضوع بنا نهادند. البته کلاسیکها خود را وامدار هومر، ویرژیل، اوریپید و نیز مباحث دکارت و ارسطو میدانستند.
در حدود نیمهی اول قرن هجدهم تحول فکری، جوامع اروپایی را دچار تشتت کرد. فلاسفهای چون منتسکیو در روحالقوانین و ولتر در نامههای فلسفی و ژان ژاک روسو در امیل مفاهیم تازهای در علوم اجتماعی و قانون مطرح کردند و اعتقاداتی چون سنتها و مبانی اشرافیت که واقعیت استواری فرض میگردید در مواجهه با مفاهیمی چون آزادی متزلزل گردید و درک جدیدی از واقعیت به وسیلهی متفکران که خود را نماینده بورژوازی میدانستند ایجاد گردید.
با تحولات بزرگی چون انقلاب کبیر فرانسه دورن حاکمیت حاکمان سنتی اروپا به پایان رسید و شرایط جدید فرهنگی که به وسیلهی آثار منتسکیو و ولتر و روسو و بنیادهای فکریشان راهگشا گردید و کلاسیسیسم را ویران کرد و زمینهساز ظهور لیبرالیسم شد. از تبعات ظهور این دوران رمانتیسم بود که به عنوان مکتبی هنری که بر آزادی احساسات بشری و تفوق آن بر قید و بندهای فلسفی و قانونی و اخلاقی ونیز زیباجویی و تسری آن در خلاقیتهای هنری ادبی اصرار داشت، توسعه یافت.
قطعا درک تازهای از واقعیت در بین افکار عمومی ایجاد شد که باعث زوال کلاسیسیسم و توسعهی رمانتیسم گردید. اجمالا اینکه انسان در فردیت خویش آزاد است و به همین دلیل باید با هر آنچه قید و سلسله مراتبی بر او هموار میکند، عصیان کرده تا از تبعات این آزادی قادر گردد، رابطهای حیاتی با کلیت جهان برقرار کند. شاید بتوان به این علت که نویسندگان رمانتیک بر عکس کلاسیکها که شاهزادگان و انسانهای برجسته، شخصیتهای داستانهایشان بود، کودکان و آدمهای عادی را برای داستانهایشان انتخاب میکردند، آنها معتقد بودند که انسان میبایستی با شفافیتی شبیه به شفافیت کودکان با جهان از طریق طبیعت نزدیک شود و با جهان متصل گردد، در آن صورت خواهد توانست آنرا درک و کشف کند. با این تفاصیل جهان ادبیات رمانتیک جهانی بر اساس احساسات و تخیل در ساخت ماوراءالطبیعه، فانتزی، رؤیا، افسانه، جهان، فرشتگان، و اشباح بود (2). میتوان نتیجه گرفت که رمانتیکها، واقعیت را اینگونه تصور و اندیشه میکردند.
و اما بستری که زمینهساز ظهور و شکلگیری رئالیسم شد همان دوران رمانتیسم بود. به نحوی که در بین هنرمندان مکتب رمانتیسم کسانی بودند که در آثارشان دیدگاه متفاوتی را اعمال میکردند. به نحوی که در کنار آن روش، خلاقیت همراه با احساسات و تخیل آزاد، نمونههایی از دقت بر جزئیات واقعی زندگی مشاهده میگردید. ویکتور هوگو در عین آنکه خود از بنیانگذاران مکتب رمانتیسم محسوب میگردد، جزئینگاریهایی با همان دقت رئالیستها را در اثر بزرگش بینوایان اعمال نمود که قابل مشاهده است.
با این همه زمانی آثار منطبق بر مواضع رئالیستها نوشته و ارائه گردید که مباحث علمی از طریق بیانیههای دانشمندان هر رشته اعلام گردید و افقهای تازهای از واقعیت از طریق مشاهده و استنباط و سپس استنتاجهای علمی چون اصل انواع داروین و دروس فلسفه اثباتی اگوست کنت بحث و مطرح گردید.
موپاسان از قول فلوبر میگوید: کوچکترین چیزها هم جنبهی ناشناختهای دارند، با دقت در مشاهده، آنرا پیدا کنیم… به این ترتیب است که کار انسان بدیع و اصیل میشود.
این جمله میتواند بهمثابه طرز تلقی باشد که سمت و سوی درک هنرمندان رئالیست در ابتدای ظهور مکتب رئالیسم از واقعیت باشد.
به نظر من ادبیات داستانی در هنگام ظهور رئالیسمی است که بهطور همهجانبه چه از نظر فنی و چه از نظر محتوایی متکامل میگردد. رئالیستها روش خود را وسیلهای در خدمت شناخت (علم) میدانند.
مشاهدهی دقیق که در علم یکی از مهمترین مراحل وصول و استنتاج نتیجه شناخته میشود، در ادبیات رئالیستی نیز ابزار وصول به هنر دانسته شده است. بنابراین هنر رئالیستی، هم از نظر زمان شکلگیری و ظهور و هم از نظر استراتژی وصول هدف، مکتبی هنری است که حاصل استنتاج واقعیت از راه منطق عینیگرایی و نتایج علمی میباشد.
از نظر رئالیستها هنر واقعی حاصل مشاهدهی دقیق و نیز ارائهی دقیق آن به مخاطب به دور از الهام به نحوی که فیالمثل نویسندهی یک داستان برای بسط و عینیتبخشیدن به همهی عناصر و نیز به اجزای آن مشاهده دقیق اعمال نموده باشد، به نحوی که بعد از بسط داستان، اجزای آن داستان با اجزای همانند در واقعیت تناظر یک به یک ایجاد کند، تا در قیاس با واقعیت، حقیقتمانند به نظر برسد.
رئالیستها معتقدند با خلق چنین داستانهایی است که آگاهی چون مشعلی اذهان توده و جامعه را روشن میسازند و باعث حل مشکلات اجتماعی میشود.
ادبیات رئالیستی را میتوان عینیتگرا (objective) توصیف کرد و مشخصهاش کشف واقعیت است. این مشخصه را میتوان اینگونه تعبیر کرد که واقعیت چون علم از نظر رئالیستها آشکار نیست. بنابر این میبایست مفاهیم واقعیت را چون مفاهیم علمی از طریق مشاهده درک و استنباط نمود. همچنین موضوع ادبیات نمیتواند فردی باشد؛ زیرا هر فرد مستثنی است و هدف ادبیات این است که در مرحلهی کشف واقعیت، شخصیت را مضمحل کرده تا در راستای شناخت رئالیستی شخصیت به تیپ تبدیل شود. درست بر عکس رمانتیسم که درونی (subjective) فرض میگردد و بهجای مشاهده، تخیل اعمال میگردد.
موضوع ادبیات رئالیستی، حتی اگر فرد باشد، فردی است که در عین آنکه از خواص نیست، فردی عادی است و نمایندگی کلیت جامعه میباشد و نویسنده بر همهی اجزای داستان کنتراستی اعمال میکند تا با واقعیت منطبق باشد.
به تعبیر هاپکینز شاعر انگلیسی حقیقت را میتوان از دو منظر کشف کرد، یا آن را با معیارهای علمی میتوان بررسی کرد. چنانکه با معیارهای علمی بررسی شود در روند شناخت کشف خواهد شد (همسازی) و نویسندهای که با منطق شاعرانه در پی کشف حقیقت باشد که اثر در روند خلاقیت آفریده میشود (همبستگی).
نظریه همسازی، تجربی و شناختی، اعتقاد واقعگرایانه محض به واقعیت دنیای خارج دارد و معتقد به شناخت جهان از طریق مشاهده و قیاس است.
از آنجا که عین حقیقت قابل وصول نیست. چون حقیقت فاقد مادیت بوده و با حواس انسانی ملموس نیست، هنرمند با لمس واقعه که علیالاصول میبایستی واقعه از جمله آثار حقیقت باشد و به تعبیری دیگر رد پای حقیقت باشد، واقعیت را و نه عین حقیقت را، بهطور نسبی در شکل واقعه درک میکند که البته در هر دوره به تناسب دانش هنرمند، واقعیت استحاله شده و به نحو دیگری جلوه میکند.
اصرار بر درک واقعیت از طریق طبیعت به شکلی که قانونمندی طبیعت با همهی اسرار آمیزیاش منشأ همهی وقایعی است که مفهوم واقعیت را میسازند. موضع نگاه فلسفی ناتورالیستها به نحوی که طبیعت را فعال ما یشاء میدانستند و طبیعت را مافوق و مبدأ همه چیز و نیز هیچ نیرویی را فراتر و مسلط بر طبیعت نمیدانستند.
اگوست کنت با عملی کردن روش علمی برای تحلیل رفتارهای انسان و نیز امیل زولا با بهکارگیری الگوهای علمی در خلق جزئیات داستان، به ویژه با بهکارگیری و اعمال قوانین وراثت و نمایش دادن آنها در رفتار نسلها فیالمثل در نوشتن رمان روگن ماکار از جمله کسانی بودند که در توسعه و معرفی این نگاه کوشیدند.
ناتورالیستها قانونمندی طبیعت را بستر واقعیت میدانستند، خصوصا امیل زولا، ادبیات ناتورالیستی را بر اساس کشف و تحلیل واقعیت منبعث از علم و نیز بهمثابه کشف و بررسیهای علمی در مظاهر طبیعت میپنداشت.
از نظر ناتورالیستها انسان به عین حیوانی برتر، تحت سلطهی عوامل طبیعی چون وراثت و محیط قرار دارد و همانطور که خصوصیات فردیاش را به ارث میبرد، شخصیتش نیز تحت تاثیر جبر مناسبات مادی ارثی و نیز محیط خانواده و جامعه، پرداخته میگردد.
تحولات علمی باعث ظهور مدرنیسم گردید. مدرنیته وضعیتی را پدید آورد که مفاهیمی که در دورههای پیشامدرن ملاک و معیار بود بیمعنا گردید. مدرنیته به دورهای گفته میشودکه مهمترین مشخصهاش تحولات دائمی است. مفهوم مدرنیسم به نحوی سیال و غیر قابل انطباق با عواملی مثل زمان و مکان هست که نمیتوان معنایی متکامل برای آن یافت و شاید به موضع ما بستگی داشته باشد.
تقریبا اغلب بر این خصلت مدرنیسم متفقالقول هستند که مدرن سال پیش، امسال دیگر مدرن نیست. شاید دربارهی مدرنیسم بتوان همان سخنی که در مقالهی نام و سرشت مدرنیسم مالکوم برادبری وجیمز مک فارلین، آمده است، آورد که مدرنیته خودآگاهی جدیدی است، وضعیت تازهای از ذهن انسان است – وضعیتی که هنر مدرن آن را کاویده، سراسر حس کرده، و گاهی علیه آن واکنش نشان داده است.
همچنانکه نیچه میگوید هنرمند تاب تحمل واقعیت را ندارد، در وضعیت مدرن وظیفه تحلیل واقعیت و انسان از عهده ادبیات ساقط میشود و این مقوله به دست علوم سپرده میگردد و در مقولهی بحث ما هنر مدرن نقش دیگری را عهدهدار میگردد و خصوصیات دیگر به خود میپذیرد. مثلا خود ارجاع میگردد. و برعکس مکاتب دیگر عاملی برای شناخت واقعیت میگردد، هنری میگردد که خلق زیبایی میکند. در جهت بسط شناخت علمی یا جامعهشناختی یا روانشناختی یا درک عمیق واقعیت شکل نمیگیرد. و در بحث ما ادبیاتی مدرن محسوب میگردد که خود ارجاع و قائم به ذات باشد. مباحثی به غیر از ادبیات باعث اعتلای آن نشود.
مضاف بر آنکه ظواهر واقعیت در مدرنیته، یعنی آنچه که به کمک حواس انسانی لمس میگردد، به دلیل توسعهی علمی و کشف جهان ماکروها و نیز جهان میکروها غیر قابل اعتماد به نظر میرسد. بدین شکل که همچنانکه ادبیات موضوع بحث رئالیستها و ناتورالیستها بود کشف واقعیت به مدد علم تعبیر میگردید، با تنوع و کشفیات علمی که در پروسهی مدرنیته که تحولات علمی روزانه شناخت را تغییر میدهد، ادبیات چه جایی میتوانست در موضوع شناخت با تعابیری که در مکاتب پیشامدرن مورد نظر بود، داشته باشد. بنابر این بهطور طبیعی حیطه وظایف ادبیات مدرنیته نسبت به شرایطی که از دوران بعد از رنسانس رهبران مکاتب مختلف ادبی برای آن اندیشیده بودند به مواضع طبیعی خود باز میگردد. تا رؤیای فلوبر که روزی گفته بود، آنچه را من زیبا میدانم، آنچه را میخواهم بکنم، نوشتن کتابی است دربارهی هیچ، کتابی بدون وابستگیهای بیرونی، که به یمن نیروی درونی سبک بتواند روی پای خود بایستد.
مکتبهای ادبی – رضاسید حسینی 1و2