از آثار شما؛ داستان کوتاه
بانگ خروسخوان که زده شد، همه راویان آثار و ناقلان اخبار خفتند و قصه اینگونه آغاز شد.
منوچهر بوالحسن نکامندی که با آواز خروسان بیدار شده بود و هیچ از روایت و قصه و داستان نشنیده بود، و نه به تماشای نقالی نشسته بود و نه قصهگوی دورهگرد دیده بود، راه صحرا در پیش گرفت تا کار صبحگاهی را آغاز کند و لقمه نانی از بهر رفع جوع به چنگ آورد. اما آن روز صبح، جهان نقش دیگری در سر میپروراند و هوا طبع دیگری یافته بود. منوچهر بوالحسن نکامندی از کلبهی درویشی پا که بیرون گذاشت، نسیم صبح وزیدن گرفت و دل بوالحسن ببرد. او میان آن نسیم که هوا را دگرگون کرده بود و هوای سوزان تابستان را خوشایند، به سوی صحرا رفت. از حاشیه شهر گذشت و وسعت صحرا را دید و او که چهل سال هر روز صحرا دیده بود، دلش با دیدن صحرا که در آن نسیم به گردباد ملایمی بدل شده بود تهی شد و فرو ریخت. حس کرد پس از چهل سال سعی در این صحرا، عشق صحرا به دلش افتاده و هیچگاه دیگر توان خروج از این صحرا نخواهد یافت. او چنان شیدا شده بود که خانه، فرزند و زن یکباره در دل به کناری نهاد و وارد وادی صحرا شد، بیآنکه قصد کند شب باز گردد. او به جای آنکه به کار هر روز خارکنی بپردازد، به سوی بیکران صحرا رفت، به آنجا که کسی هرگز نرود رفت، چون موسا به وادی تور.
او غرق صحرا شده بود و در درونش قلبی میتپید. منوچهر در روزگار کودکی مدتی به مکتب رفته بود و نوشتن آموخته بود. آن تپش قلب، او را به یاد روزگار کودکی انداخت و علاقه به نوشتن در او زنده شد. اما صحرا بیکرانه بود؛ بیقلمی و کاغذی. صحرا بیکرانه بود و اما خود کاغذی بیانتها، بینیاز از دوات و قلم بود. او را شاخ شکسته درختی کافی بود و شنها او را کاغذی که بزرگتر از آن به تخیل درنیاید.
منوچهر بوالحسن نکامندی این گونه، بیآن که نقالی دیده باشد و نه قصهگوی دورهگردی، شروع به تحریر کرد. در آغاز به یاد روزگار کودکی حروف را ترسیم میکرد، اما روز که به نیمه رسید به این صرافت افتاد که حکایتی بر کف آن صحرا که اکنون وادی حیرانی خوانندش و در ورای عراق عجم است بنویسد. منوچهر بهترین قصه و وسیعترین روایت و مهمترین حکایت را خلقت انس و گذر او بر این دنیای فانی و حکایت سیر آفاق و انفس او دانست و کار نوشتن سفر وجود را آغاز کرد. شاخه درخت به دست گرفت. در میان شنها، روزهای متمادی نوشتن را به ممارست پیوست بیآن که آبی بنوشد یا غذایی بخورد و یا از روزگار خارکنی به یاد آورد یا حتا شب در زیر نور ماهتاب، دقایقی را به استراحت گذراند یا از گرمای روز و تابش آفتاب در دقایق ظهر گریزی جوید. او سه هفته تمام به نوشتن پرداخت و در این سه هفته کار شبانهروزی حکایت از خلقت تا هبوط، از هبوط تا پراکندگی و از پراکندگی تا سیر آفاق و انفس را نوشت و چون کلمه پایان بر این نوشته که کل وادی حیرانی را در بر گرفته بود گذاشت، بادی سخت وزیدن گرفت و وعده آمدن پاییز با آمدن ابرهای تیره و بارش رگباری تند و جابهجایی شنهای روان و گمشدن منوچهر بوالحسن نکامندی در میان شنها و واژگان داده شد.
پس از آن رگبار که پاییز را آورده بود و گرمای تابستان را زدوده بود کسی منوچهر را ندید و چون راویان آثار و ناقلان اخبار از گرمای جانکاه تابستان رهیده بودند، دوباره قصه آغاز کردند و از همان گفتند که تاکنون گفته شده است.