در سوگ قیصر امین پور

و قاف
حرف آخر عشق است
آن‌جا که نام کوچک من
آغاز می­شود

قیصر هم رفت و برای من، که او شاعر شعرهایی است که همیشه زمزمه می­کنم، دنیا از آن‌چه در دوران او بود، زشت­تر خواهد شد. شاعر کم‌حرف و خوش­زبان که پیش نیامد یا کم پیش آمد، شعری از او بخوانم و تکانم ندهد. وقتی بالای شعری اسم قیصر باشد، هر آن منتظرم تا واژه­ای، تعبیری و یا تشبیهی غافل‌گیرم کند؛ درست مثل زلزله که ناگهان می­آید و آدم را می­لرزاند و وقتی می­رود کلی طول می­کشد تا ضربان قلب آرام شود و بتوان با آرامش به دیواری تکیه داد. من قیصر را شاعر لحظه­ها می­دانم، شاعری که مثل نسیم یک آن شعرش می­آید، خنکت می­کند و می­رود و البته تکانت می­دهد!
می­دانستم بیمار است، برایش دعا می­کردم و خیال می­کردم حالا حالاها می­ماند و می­گوید و باز هم می­گوید. اما دریغ که انگار روزگار فعلا با خیال­های من سر سازگاری ندارد، هر چه می­خواهم نمی­شود و هر چه نمی­خواهم می­شود. خبرش را که شنیدم، جا خوردم، ناراحت شدم و برای چند لحظه شاید هم چند دقیقه حس کردم که می­خواهم کاری بکنم. اما چه کاری؟ حال بدی است وقتی می­دانی چیزی را از دست می­دهی یا داده­ای و می­خواهی کاری بکنی اما نمی­شود، نمی­توانی. فقط کتاب شعری برمی­داری که رویش نام قیصر است و باز همان شعرهایی که صد بار خوانده­ای می­خوانی اما این بار می­دانی که مهمان قیصر نیستی بلکه میراث‌خوار او هستی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار + 20 =