یادداشت سردبیر
بسیاری از اندیشمندان، اثر هنری را وسیلهای برای انتقال تجربهی زیباشناختی هنرمند به مخاطب میدانند. تجربهای که رخدادنش برای دیگران دور از دسترس یا حتی محال است. وقتی نوازندهی یک موسیقی، مفهوم قدرتمندی مثل ترس یا ابهت را در موسیقی خود جای میدهد، یا حرکتی لطیف مانند آبتنی یک قو در دریاچهای آرام را به تصویر میکشد، شنوندهی خود را در وضعیتی مشابه یا حداقل نزدیک به آنچه که در واقع رخ داده است قرار میدهد. همینطور مفاهیم و تجربههای دیگری که آثار هنری بزرگ جهان توانستهاند انتقالدهندهی خوبی برای آنها باشند.
ولی وقتی یک هنرمند پا به محدودههایی میگذارد که خارج از دایرهی تجربه و دریافت شخصی اوست، مسئله کمی فرق میکند. مفهوم مرگ، یکی از همین محدودهها است. انسان تا وقتی زنده است و میتواند اثری خلق کند، تجربهی مرگ را ندارد و هنگامی که مرگ را تجربه کرد دیگر دسترسی به دنیا ندارد تا بتواند دربارهی مرگ حرفی بزند و اثری خلق کند. وقتی یک هنرمند، مفهوم مرگ را در اثر خود جای میدهد، در حقیقت دریافت خود از نشانههای مرگ را به مخاطب نشان میدهد و نمیتواند تصویری دقیق و مطابق با واقعیت ارائه نماید. بعضی دیگر نیز، با کمک گرفتن از مضامین و مفاهیمی که از منابع ماورایی مانند کتب آسمانی یا ادیان معتقد به ماوراء ماده به دستشان رسیده است، چهرهای از مرگ به تصویر میکشند.
در این میان، چگونه باید به این گونه آثار نگاه کرد؟ آیا باید مانند آثار رئالیستی، واقعیت را معیار و میزان قدرت اثر دانست؟ یا شاید دنیای خلق شده در اثر را یک دنیای مستقل و منحصر به فرد فرض کرد و قوانینش را با خودش سنجید؟
شاید این سوال، مسئله را برای ما واضحتر کند که سنجش آثار هنری برای چیست؟ ملاک ارزش یک اثر چیست؟ و اصلا چرا هنرمند دست به خلق اثر هنری میزند؟ ما در مواجهه با یک اثر هنری دنبال چه چیزی هستیم؟ آیا یک اثر هنری دنبال کشف یک واقعیت برای ماست؟ آیا حتما باید حکایتکننده از یک پدیدهی موجود خارجی باشد؟ و نهایتا در یک موضوع خاص مانند مرگ، یک اثر هنری چه نقشی میتواند داشته باشد؟
به نظر میرسد که یک اثر هنری وظیفهی تبلیغ و بیان ندارد. قرار نیست هنرمند با اثر هنری خود، کلاس درس برای مخاطب بگذارد و شاید اصلا قرار نباشد پرسشی از مخاطب را پاسخ بدهد یا نقطهای خالی در ذهن او را پر کند. بلکه همین برای یک اثر هنری کافی است که بتواند به مخاطب خود، تلنگر بزند و حساسیت او را نسبت به چیزی برانگیزد و صرفا برای او یک سوال ایجاد کند؛ یک سوال خوب و واضح؛ چرا که یک سوال خوب، نیمی از جواب را برای انسان روشن میکند. وقتی نویسنده، در داستان خود ما را به دنیایی خارج از محدودهی ذهنیمان میبرد، وقتی موضوعی مثل مرگ را که هیچ کدام از ما تجربهاش نکردهایم، با شکل و صورتی خاص به تصویر میکشد، این سوال را در ذهن خوانندهی داستان ایجاد میکند که: «واقعا بعد از مرگ چه اتفاقی میافتد؟»، «آیا بعد از مرگ خبری هست یا این که همه چیز با مرگ تمام میشود؟»، «اگر بعد از مرگ، دنیایی هست، چه شکلی است و چه خصوصیاتی دارد؟»
اگر این سوال به خوبی در ذهن شخص، ایجاد شده باشد، نیروی کافی برای حرکت به سوی پیدا کردن پاسخ را به دست میآورد. در حقیقت، هنر و ادبیات تلنگری است که انسان را از روزمرگی بیرون میآورد و انرژی جدیدی برای ادامهی زندگی به او میبخشد؛ تلنگری که گاه، اثرش تا سالها در ذهن و فکر مخاطب باقی میماند.