سقاخونه – دوم
محرم که میآمد، حال و هوای دیگری داشتم. پیرهن سیاه میپوشیدم و شب که میشد، فلک هم دیگر جلو دارم نبود. شام خورده نخورده از خونه میزدم بیرون و یک کله میرفتم بازار. جلوی سقاخونه منتظر میماندم. اینقدر دسته میآوردند که نگو. صدای مداحی و مرثیه از روی گلدستهها توی شهر پر میکشید. جمعیت راه نمیداد قدم از قدم برداری. زنها یک طرف و مردها طرف دیگر. آنقدر شلوغ بود که آدم گم میشد… وقتی دسته میآوردند، جلوم کیپ میشد و نمیدیدم. روی پنجهٔ پا هم که بلند میشدم باز قدم نمیرسید. بعد فشار میآوردم و میافتادم به تقلا؛ بزرگترها را هل میدادم و سقلمه میزدم و بِهم چشم غره میرفتند. باکم نبود. صدای طبل و سنج و مرثیه، از خود بیخودم میکرد. میخواستم هر طور شده زنجیرزنها و سینهزنها را ببینم… که میدیدم. بعد دسته که راه میافتاد، خودم را ته صف، قاطیشان میکردم و میرفتم. هر جا که دم میگرفتند. من هم صدا در صداشان میدادم و دم میگرفتم:
وای وای حسین وای
ای تشنه لب حسین وای
شاه عرب حسین وای…
اینقدر حال خوبی پیدا میکردم که نگو… یکشاهی پول هم اگر توی جیبم نداشتم، خیالیام نبود. هیچچی نمیخوردم. دهانم را میدوختم. اما نگاهم یادم هست که ول بود. هی پرسه میزد روی خوردنیهای جور واجور. هر طرف که میرفتم جا به جا کاسبها چراغ زنبوریشان را علم کرده بودند و توی روشنایی، صورتشان عرق کرده بود. من هم عرق میکردم؛ بس که یکریز سینه میزدم و راه میرفتم. آنوقت خسته که میشدم برمیگشتم و میرفتم چندگ میزدم جلوی صحن سقاخونه و شربت نذری میخوردم. بعد دوباره دستهٔ دیگری میآمد. صدای مرثیهخوان از بلندگو، قاطی تامتامِ طبل و سنج، توی شب رها میشد:
نوجوان اکبر من
نوگل پرپر من…
هر بار که این نوحه را میشنیدم، چیزی گلویم را توی چنگ خودش میگرفت، آنقدر فشار میداد که اشکم درمیآمد. اگر میماندم و گوش میدادم، هقهقم بدجوری بلند میشد. آنوقت دلم میخواست بدوم توی کوچهها و سنگ بردارم، بزنم تمام شیشهها را بشکنم. همین بود که نمیماندم و گوش نمیدادم. از پشت بازار کج میکردم و میانداختم توی کوچه پسکوچهها و تا خانه یک کله میدویدم…
***
توی رختخواب تا صبح هی غلت میزدم و خوابم نمیبرد. همش اکبر جلوی چشمانم میآمد. انگار صدایش را میشنیدم که هی التماس میکرد:
« داداشی، اگه خوب شدم،
منو هم میبلی زنجیل زنی…؟»
-«آره دادشی، میبرمت زنجیل زنی،
تو خوب بشو، میبرمت…»
و خوب نمیشد. روز به روز ناخوشتر و بدتر میشد. توی تب میسوخت و آب میشد و هر چی هم دوا به خوردش میدادند اسپند برایش دود میکردند، افاقه نمیکرد، چشمان آبیاش دو دو میزد و از زور تب هی لج میکرد و بهانه میگرفت. بعد میزد زیر گریه و ریز ریز ناله میکرد. همسایهها و قوم خویشها هر روز میآمدند دیدنش:
ـ طفلک معصوم داره از دست میره…
ـ ببریدش بیمارستان…
ـ اینجوری دوام نمیآره…
من هاج و واج میماندم و نگاه میکردم. میدانستم که قیافهام پکر و ناراحت است. میدانستم باید گریه کنم. اما گریهام نمیآمد…
***
بعد از ظهری بود که رفته بودم بادبادکم را هوا کنم. بادبادک توی هوا اوج میگرفت. همانطور یکسره بالا میرفت و من تنداتند بهش نخ میدادم. آنقدر بالا فرستادمش که کاملاً نقطه شد… بعد یکهو معلق زد. کج شد. پیچ و تاب خورد و هی قیقاج رفت تا نخش پاره شد… چند قدم دنبالش دویدم و بعد حسرت ایستادم نگاهش کردم. توی باد غلت میخورد و میرفت… داشت غروب میشد که راه افتادم به طرف خانه. وقتی رسیدم، هیچ کس نبود. نوعی بهت و گنگی توی خانه موج میزد. اکبر را هم برده بودند و جایش را جمع کرده بودند. شب هم که آمدند، اکبر باهاشان نبود. مادر توی ایوان شیون میکرد و گیس سپیدش را چنگه چنگه میکند و زنها دورهاش کرده بودند و هر بار که غش میکرد بهش قند آب میدادند…
اینها همه، یادم میآمد و توی رختخواب غلت میزدم و تا حق صبح خوابم حرام میشد…
***
… شبهای بعد هم، هر شب همین بود. ستارهها که میآمدند و آسمان را خال میکوبیدند. سر سفره قرارم نبود. دو سه تا لقمه نان میلمباندم و میزدم بیرون سمت بازار. باز هی دسته پشت دسته بود که میآوردند. اینقدر علم و کتل و بیرق میدیدی که نگو! من اما هیچچی دیگر حالیام نمیشد و هی راه به راه بغضام میگرفت:
ـ «دادشی، اگه خوب شدم منو هم میبلی زنجیل زنی؟…»
ـ «آره دادشی، تو خوب بشو… خودم میبرمت زنجیل زنی…»
یک شب که هق هقم گرفت، از پشت بازار، کج کردم و انداختم توی کوچه پس کوچهها. از توی تاریکی، سنگ جمع کردم و زدم شیشهها را شکستم. بعد یک کله دویدم تا خانه…