داستان فارسی
ـ مطمئنی آدرس را درست دادهای؟
از کنار تلفن فقط سرش را تکان میدهد. میخواهم هر چه زودتر بیاید و تمام سؤالهایی را که ردیف کردهام، بپرسم. باورش برایم مشکل است. بعد از شش سال پیدایش میشود و باز میخواهد با عجله برود. مثل آن روزها که ناخوانده آمد و با عجله رفت.
برای مأموریتی رفته بودم که از آنجا به ملیح زنگ زدم.
گفت: خانمی زنگ زده بود.
ـ خوب؟
ـ میخواست با تو حرف بزنه. گفتم که به این زودیها نمیآیی.
ـ نفهمیدی کی بود؟
ـ گفتم عصر زنگ بزنه، تا اگر تونستم ازت خبری بگیرم بهش اطلاع بدم.
ـ اسمش رو نگفت؟
ـ خانم بیانی، اگه اشتباه نکنم، اسمش هم… الناز بود.
ملیح پشت تلفن چیزهای دیگری هم گفت که نشنیدم. خانه پدریمان با تمام آدمهایش، با الناز و خاطرات خواهرم همگی برایم زنده شده بودند.
ـ مگه نمیشنوی؟
گفتم: اگه دوباره تماس گرفت باهاش حرف بزن. دعوتش کن خونه. برای فردا ظهر قرار بذار.
ـ تو که میگفتی یه هفته دیگه اونجا کار داری؟
ـ سعی میکنم مرخصی بگیرم.
پرسید: حالا این خانم کی هست؟
خواستم بگویم تنها شخصیت رنگی خوابهایم یا تنها چیزی از گذشته، که پررنگ باقی مانده است؛ نگفتم. برای امروز ظهر قرار گذاشت. هیچ چیز نمیتوانست جلوی ملیح را بگیرد تا بعد از ظهر نخوابد. توی این چند سال یادم نمیآید که برای ناهار رفته باشیم خانهی کسی. کمتر کسی را برای مهمانی ناهار میپذیرفت. اگر کسی میآمد از کوچکترین فرصت استفاده میکرد و میرفت اتاق خوابش و چرتی میزد. میگفت: «اگه نخوابم سرم درد میکنه.» میتوانم تو این فرصت با الناز تنها باشم. نزدیک دو ساعت تا حرکتش وقت دارم. شاید هم بتوانم تا ترمینال برسانمش. اگر ازدواج کرده باشد چه؟ یا با شوهرش میآید یا با بچهاش. آن وقت، تنها احوالپرسی سادهای میکنیم و او به شوهرش میگوید که ما برایش خیلی زحمت کشیدهایم و من سرم را پایین میاندازم و میگویم: «وظیفهمون بوده». بعد از خواهرم یاد میکنند. ولی اگر تنها بیاید، از خانه میزنیم بیرون تا ترمینال. با هم حرف میزنیم. بدون این که کسی بشنود و یا این که نگران بیدار شدن ملیح باشیم. مهم نیست که بعداً دعوا راه میاندازد یا نه.
تلویزیون را روشن میکنم. صدایش زیاد است و ملیح که با تلفن حرف میزند با دست اشاره میکند تا صدایش را کم کنم. میبندمش و دوباره راه میروم.
خواهرم ترم پنج بود و من هم برای کنکور آماده میشدم. او هر از گاهی میآمد خانهمان. میگفت یک ترم مهمان گرفته دانشگاه ما. ظاهراً با یکی از گروههای تئاتر کاری را شروع کرده بودند. اوایل خیلی بهندرت میآمد ولی بعدها هفتهای چند بار. میآمد اتاقم. کتابهایم را نگاه میکرد و در مورد ضریب درسها با من صحبت میکرد. بعد از این که میرفت صدای غرولندهای مادرم بلند میشد. تهدیدم میکرد که حق ندارم با او حرف بزنم بعد سر خواهرم داد میزد و میگفت: «حق نداری دختره را تو خانه راه بدی. اصلا باید دوستیات را باهاش به هم بزنی.» به یک ساعت نمیکشید که عصبانیتاش فروکش میکرد.
ـ طفلکی تو این شهر، غریبه. کی رو داره؟
نگاهی به ما میکرد تا حرفهاش را تأیید کنیم.
– زنگ بزن فردا بیاد ناهار.
سیگاری از روی تلویزیون برمیدارم. روشنش میکنم. ملیح اعتراض میکند. میگوید، بروم روی بالکن. در حالی که توی ماهیتابه روغن میریزد چیزی میگوید. تشخیص نمیدهم. بلندتر میگوید:
ـ حالا چی شده این قدر اضطراب داری؟ مثل این که خیلی دلت میخواد زود بیاد.
به محوطه مجتمع نگاه میکنم.
ـ نشنیدی چی گفتم؟
دو سه تا بچه دارند جلوی بلوک دوچرخهسواری میکنند.
ـ شماره تلفن تو رو از کجا گیر آورده؟ تو که میگی شش ساله ندیدیش. شاید هم میدیدیش و من خبر نداشتم؟
میخندد. صدای جلز و ولز سیبزمینی نمیگذارد صدایش را خوب بشنوم. چند زن از میوه فروشی روبروی مجتمع خرید میکنند. سیگار نم کشیده است. آب دهانم را به سمت پایین تف میکنم. بعد از چند طبقه دیگر نمیبینمش.
او هم سیگار میکشید. روزهایی که مادرم، خانه نبود میرفت توی حیاط. از آن کنتهای سفید بلند از جیبش در میآورد و آتش میزد. خواهرم میآمد دنبالمان. سرش را تکان میداد و میرفت سراغ آشپزی، یا اینکه جزوههای درسیاش را مرتب میکرد. بعضی وقتها هم با تلفن حرف میزد؛ انگار، نمیخواست ما را با هم ببیند.
به نصفه که میرسید به من تعارف میکرد. سیگار طعم شکلات میداد. خودش هم بوی شکلات میداد. بوی شکلات کاکائویی. چند بار خواستم از او اسم ادکلنش را بپرسم ولی یادم رفت. بعد از آن اتفاق به چند تا مغازهی لوازم آرایشی رفتم. به بهانهی خرید، بیشتر ادکلنها را بو کردم. از بوی ادکلنهای مختلفی که به لباسهایم زده بودم سرگیجه میگرفتم.
چند بار افتادم دنبال زنهایی که فکر میکردم همان بو را میدهند. کنارشان توی تاکسی مینشستم. اگر همان بو نبود پیاده میشدم. یک بار یکی از آنها با کیفش محکم کوبید به صورتم.
پرسیدم چرا سیگار میکشد. بدون این که چیزی بگوید قسمتهایی از شخصیت «آلیس» از نمایشنامهی «بازی استریندبرگ» را بازی رفت. چند بار آن نمایشنامه را خوانده بودم. بیشتر دیالوگهای «آلیس» را از حفظ بودم.
ـ«یه سیگار دود کن!»
بعد صدایش را کلفتتر میکرد و جملهی «ادگار» را در جواب خودش میگفت: «دیگه توتون تند رو نمیتونم تحمل کنم.»
ـ «پس ملایمترهاش رو بکش.
ـ ملایم ترش رو دوست ندارم.
ـ سیگار کشیدن تنها چیزیه که تو رو شاد میکنه؟»
ملیح میگوید: چی داری با خودت میگی؟
ساعت، نزدیک یک و نیم است. الان دیگر باید پیدایش بشود. میتوانم چهرهاش را از این بالا تشخیص بدهم.
از او خواستم مرا ببرد سر تمرینهایشان. قبول کرد. قرار گذاشتیم. خیلی منتظر آن روز بودم. میخواستم موقع اجرا ببینمش. هنوز هم منتظرم.
تلفن زنگ میزند. ملیح گوشی را برمیدارد.
ـ خانم بیانی نبود؟
ـ اشتباه بود. با آقای رضایی کار داشتند.
همه چیز خوب بود تا این که خواهرم با یک ماشین تصادف کرد. در جا کشته شد. الناز هم شنید. آمد. فکر نمیکردم که بتواند گریه کند. سیاهی ریملش با اشکهایش قاطی شده بود و خطی روی صورتش نقش بسته بود. فکر میکردم دارد نقش بازی میکند. مثل «بازی استریندبرگ». هر هفته پنجشنبهها میآمد و من میدیدمش. برای چهلمش نیامد. عصرش هم نیامد. برای سالگردش هم نیامد.
چند روز بعد از چهلمش وقتی از آمدنش ناامید شدم رفتم دانشگاه. اعلامیهی خواهرم هم آنجا بود. رفتم خوابگاه. گفتند: رفته. رفتم محل تمرینش. گفتند: دیگر نمیآید .کس دیگری نقشش را بازی میکرد.
«زمستان سپری خواهد شد. بهار خواهد آمد. تابستان پژمرده خواهد شد. سالها بر باد خواهند رفت. سالها بر باد خواهند رفت!»
تمام وسایل خواهرم را گشتم. تمام یادداشتهای خصوصیاش را. لای تمام کتابهایش را. نتوانستم شمارهای از او پیدا کنم. همهی شماره تلفنهایی را که جلویش اسمی ننوشته بود، امتحان کردم. آدمهای عجیب و غریبی، گوشی را بر میداشتند. میگفتم خانم بیانی را میخواهم.
ـ بیا اینجا.
می گفتند: اشتباهه.
ـ با توأم.
اشتباهه. همه چی اشتباه بود. هر چی بیشتر میگشتم بیشتر دلم برایش تنگ میشد.
ـ بیا ببین بهم مییاد؟
از جلوی اتاقش رد میشوم. تمام لباسهایش را پهن کرده روی تختخواب. پیراهنی آبی با شلوار جین پوشیده و جلوی آینه خودش را نگاه میکند.
ـ کجایی؟ بیا ببین این لباسها بهم مییاد؟
یک لیوان آب میریزم. یک قلپ از آن، میخوردم. میگذارم روی میز. چشمم میافتد به ساعت روی مچم. دقیقاً دوی بعد از ظهر است. سیگاری برمیدارم و به طرف بالکن میروم. توی محوطه کسی نیست. زنی از بلوک روبرویی خارج میشود. ساعتش را نگاه میکند. داشت به طرف مجتمع میآمد. کنار تلفن، بغل در میایستد. سکهای را میاندازد. مثل این که خراب است. یک مشت میکوبد به تلفن. برمیگردد همهجا را نگاه میکند. خودش است. به آپارتمان ما که نگاه میکند مطمئن میشوم. دستم را برایش تکان میدهم. نمیبیند. کجا میرود؟
صدایش میکنم. نمیشنود. از خانه خارج میشوم. منتظر آسانسور نمیمانم. پلهها را میدوم. نمیدانم چند تا را یکی میکنم. فقط میدانم از ارتفاع چند متری چند ثانیه یک بار، به جای محکمی فرود میآیم. به در محوطه که میرسم دنبالش میدوم. اطراف را نگاه میکنم. کسی نیست. یک تاکسی را میبینم که زنی پشتش نشسته است. تا میآیم صدایش کنم. میپیچید.
ـ اشتباهه.
توی کوچه میپیچد. مجتمع همان طور آرام است. شاید او نبود ولی آن هیکل برایم آشنا بود. محوطه بوی شکلات میدهد. بوی شکلات کاکائویی. میروم بالا. توی راهرو زنگ تلفن بلند میشود. میدوم. ملیح گوشی را برداشت.
ـ اشتباهه.
گوشی را میگذارد. خط دور لبش پررنگتر شده است.