بررسی نشانهشناختی بندی از رمان «وداع با اسلحه»
زبان بزرگترین، پیچیدهترین و کارآمدترین ابزار ارتباطی آدمی است. روزنهای برای گریز از تنهایی، بستری برای پیدایش مدنیت و برترین دستآورد فرهنگی نوع بشر… تاریخ تمدن و ظهور فرهنگها حاصل ارتباطات انسانی است که در بستر شکل گرفتهاند. ارتباط با دیگر مردمان، ارتباط با جهان ماوراء الطبیعه و ارتباط با خود. چنین است که تجارت، فلسفه، اقتصاد، پزشکی و ادبیات پدید میآیند، این گونه است که اهرام ثلاثه در آسمان افراشته میشوند. انسان با زبان قدرتمند میشود، با کلمات فکر میکند و جهان را دوباره میسازد.
از سوی دیگر زبان خود بستری برای خلق دیگر گفتمانها، خرده زبانها و ابزارهای ارتباطی سادهتر است. مثلا زبان ریاضیات، علامتهای رمزی و جادویی، زبان علایم راهنمایی و رانندگی، گفتمان فلسفه، زبان رایانه و زبان ادبیات. همهی اینها دستگاهای زبانی هستند که علایم و کدهای معنیدار آنها در چهارچوب قراردادی خاص معنی میشوند. مثلا ما میدانیم «+» در زبان ریاضیات علامت جمع است، «دیالکتیک» در گفتمان فلسفی هگل شکلی از تضادهای مولد حرکت در هستی است، و مثلت قرمز در دستور زبان علائم راهنمایی و رانندگی، نشانهی خطر است. تمامی اینها زبانهایی هستند که کارکرد ذاتیشان برقراری ارتباط در محدودهی قرار داد و دستگاه نشانهشناختی خاص خود است.
ادبیات نیز یکی از این زبانها است. زبانی برای بازشناسایی مکرر هستی، روزنهای برای نگریستن به خود و گسترش تجربههای زیستی و معنوی انسان. ما با غزلی از مولانا شوری عاشقانه را تجربه میکنیم، با رمانی از فرانتس کافکا به پیچیدگی و چند لایگیهای زندگی مینگریم و شاید با داستانی که در آینده خلق خواهد شد بخش فراموش شدهای از هستی خود را دوباره کشف کنیم. ادبیات، زبانی برای سخن گفتن با خود و بیان آن ساختهایی از هستی است که به سادگی قادر به تشریح آن نیستیم. دستور زبانی که بر اساس الگوهای ارتباطی بنیادین و کلی زبان ساخته میشود و مادهی اولیهی آن کلمه است. یعنی همان مادهای که زبان از آن خلق میشود.
بدین ترتیب میتوان گفت متون ادبی هر چند که با کلمات خلق میشود اما نشانههای آن به مدلولهایی فراتر از معنای لغتنامهای کلمات دلالت دارند. معنی و تأثیر ادبی با علامتها و نشانههایی بیان میشود که در گفتمان و دستگاه نشانهشناختی ادبیات قابل دریافت است. چنین است که تأثیر و کارکرد یک متن فلسفی با غزلی عاشقانه متفاوت است و تجربهی خواندن یک رمان، کیفیتی متمایز با با حل کردن یک مسألهی ریاضی دارد. با نگاهی جزییتر، زبان کلی ادبیات خود به زیر شاخههای گوناگونی تقسیم میشود که در قالب گونههای ادبی تعریف میشود. مثلا خواندن شعری از حافط با داستانی از ریموند کارور، به دلیل ساختارهای زبانی متفاوتی که دارند، رویکردهای متفاوتی را نیز میطلبد.
در این میان خوانندگانی از مائدههای ادبی لذت بیشتری میبرند که بهتر قادر به خواندن دستگاه نشانهشناختی متون ادبی باشند و مسلما نویسندگانی میتوانند بر اورنگ امپراتوری زیبایی و هنر جلوس کنند که این زبان را رام خود کنند. در اینجا برای شناختن دستور زبان ادبی «ارنست همینگوی» و لذت بردن بیشتر از جهان داستانی او بند آغازین رمان «وداع با اسلحه» را از منظر نشانهشناختی و شیوهی نضجگیری معنا در آن، بررسی میکنیم:
«آخرهای تابستان آن سال، ما در خانهای، در یک دهکده زندگی میکردیم که در برابرش رودخانه و دشت و بعد کوه قرار داشت. در بستر رودخانه ریگها و پاره سنگها، زیر آفتاب، خشک و سفید بود. آب زلال بود و نرم حرکت میکرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود رنگ آبی داشت. نظامیها
از کنار رودخانه در جاده میگذشتند و گردهایی که بلند میکردند روی برگهای درختها مینشست. تنهی درختها هم گرد و خاکی بود، آن سال برگها زود شروع به ریختن کرد و ما میدیدیم که قشون در طول جاده حرکت میکرد و گرد و خاک برمیخاست و برگها با وزش نسیم میریخت و سربازها میرفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید بر جا میمان و فقط برگ روی جاده به چشم میخورد.»
ترجمه: نجف دریابندری
در این بند، آنچه در ظاهر دیده میشود توصیف ساده و عینی بخش کوچکی از پشت جبههی جنگ است. کلبهای در کنار رودخانه و جاده که سربازان از آنجا به سوی میدان نبرد میروند. اما در پس این جملات ساده، ارتباطات ظریف بسیاری نفهته است که نظامی ارگانیک را میسازند و ارزش معنایی واژگان را افزایش میدهند، کلماتی که فراتر از معنای لغتنامهای خود ارزشی نشانهشناختی مییابند و تأثیری بیاختیار و زیر پوستی در خواننده بر جای میگذارند.
آشکارترین ارتباط، تضاد میان خشونت جنگ و آرامش طبیعت است. تضادی آشکار و شدید که کیفیت ماهوی هر بخش را تشدید میکند. اما نکتهی مهم در جمله بلند پایانی است. در این جمله طولانی دو بار از فرو ریختن برگها و عبور سربازها یاد میشود. عبور سربازان از جاده گرد و خاکی روی برگها مینشاند و با رفتن آنها برگها فرو میریزند و جادهی خالی را میپوشانند. ارتباط این دو نشانه چه معنایی میتواند داشته باشند؟ سربازهایی که میروند و برگهایی که پشت سرشان فرو میریزد. ترکیب این دو نشانه به نوعی مرگ و فروریختن سربازان را در میدان جنگ تداعی میکند. این جاده که به سوی میدان جنگ میرود، راهی بیبازگشت است. اما ما فقط رفتن سربازان و فرو ریختن برگها را میبینیم، گویی آنها به سوی سرنوشتی محتوم میروند که در آن مرگی مسلم و ناگزیر انتظارشان را میکشد.
همینگوی با خون سردی و بدون خرج کردن احساسات غلیظی که خوانندهی امروزی را دلزده میکند، حرفی بسیار کلیشهای را با زبان نشانهها بیان میکند. همینگوی نویسندهای زیرک است که قدرتهای زبان ادبیات را میشناسد و به جای آن که خود شروع به حرف زدن کند، اجازه میدهد نشانههای داستانیاش با جان و ناخودآگاه خوانندهاش سخن بگویند. حال این ما هستیم و جهان یک متن رو در رویمان گشوده است. نخست ارتباط رفتن سربازان و فرو ریختن برگهای خاکآلود را میبینیم. سپس شاید شکل جاده نظرمان را جلب کند، جادهای که «لخت» و «سفید» توصیف میشود و به طور پنهان و غیرمستقیم تداعی کننده جسد است. سپس به یاد میآوریم که سنگهای میان رودخانه نیز خشک و سفید بودند. چه ارتباطی میان این سنگها و تصویر جسدوار جاده وجود دارد؟ چه رابطهای میان جاده و رودخانه وجود دارد؟ جادهای که به سوی جبههی مرگ میرود و رودخانهای که از کوههای جنگلی سرچشمه میگیرد و در امتداد مسیر جاده جریان مییابد. نویسنده چرا این خشونت پنهان را با برجسته کردن عناصر طبیعی نشان میدهد؟ چه نسبتی میان آن خشونت و این آرامش وجود دارد؟ آیا این مرگی است که از دل آرامش بیرون آمده یا خشونتی است که سرانجام با مرگ در دل طبیعت به آرامش میرسد؟ و آیا این میتواند دو معنای توأمان باشد؟
ادبیات باز آفرینی دوبارهی هستی برای استمرار انکشاف و بازشناسی جهانی است که زندگی روزمره به طور پیوسته در حال عادی کردن آن است. ادبیات با تداعیها و دلالتهای غیرمستقیم خود با ما سخن میگوید، چنان که همینگوی در این بند بدون آن که یک کلمه دربارهی وحشت جنگ و هجوم مرگ سخنرانی کرده باشد، فقط با به کارگیری عناصری از طبیعت این معناها را با شدتی دو چندان در جانمان برمیانگیزد. همینگوی قدرتهای زبان را میشناسد و با این شناخت ما را به نقطهی حساسی که قلب معنا در آن میتپد میبرد و اجازه میدهد با لمس بی واسطهی هستی به کشف دوبارهی آن بپردازیم.