یادداشت
از جنگ نمیشود فرار کرد. توی خانهات نشستهای و بچههایت را برای رفتن به مدرسه آماده میکنی که یک دفعه صدای انفجار و لرزیدن شیشهها میچسباندت به دیوار. چارهای نداری جز این که بچههایت را بفرستی مدرسه و خودت را به اولین مرکز ثبت نام داوطلبان معرفی کنی. در واقع در چنین وضعی اصلاً به این فکر نمیکنی که جنگ خوب است یا بد. دوستداشتنی است یا نفرتانگیز.
یا این که پیش از رفتن به سر کار، رادیو را روشن میکنی تا آخرین اخبار را بشنوی. میبینی پیشوا، رئیس جمهور، یا دیکتاتور جاهطلب کشورت به نا کجا آبادی اعلان جنگ داده است تا کجا را از میان بردارد. دست خودت نیست، بالاخره دیر یا زود میآیند سراغت و به دروغ از تو میخواهند به کشورت خدمت کنی. از جنگ نمیشود فرار کرد!
تا وقتی که دنیا دنیا است و انسان انسان است، همیشه انسانهایی پیدا میشوند که میخواهند بخش بیشتری از دنیا را در چنگ داشته باشد. فکر میکند و نقشه میکشد. سخنرانی میکند و چند نفر یا چندین هزار نفر را با خود همراه میسازد، و بعد… .
پس از آن دیگر خدا میداند چه انسانهایی کشته میشوند، چه خانههایی روی سر ساکنانش آوار میشود، چه کودکانی کشته شدن والدینشان را میبینند، چه گلولههایی عمل نمیکنند، چه خیانتهایی روی میدهد، چه نقشههایی برای فرار کشیده میشود، چه دوستانی به روی هم اسلحه میکشند، چه زنها و مردهایی همدیگر را پیدا میکنند، چه مادرانی بر در چشم میدوزند، چه پرسشهای عمیقی به جواب میرسند و چه شگفتیهایی آفریده میشود.
جنگ پر از واقعه است؛ پر از داستان؛ سرشار از موقعیتهای بحرانی که در آن، انسانها شخصیت واقعی خود را نشان میدهند. وقتی که مجبور میشوند میان قربانیکردن خود یا یک نوزاد، یکی را انتخاب کنند. از گرسنگی بمیرند یا به خوردن گوشت برادر خود رضایت دهند. یا زمانی که بر سر پسر یا دختر بودن جنینی در شکم قربانی خود شرطبندی میکنند. و این یعنی بهترین فرصت برای نویسندگان نوپا که خود را مطرح کنند و سری در میان سرها درآورند، و یا زمینهای برای استخوانخرد کردهها که شاهکار بیافرینند. که معمولاً تا آتش جنگ شعلهور است، هر گونه اشاره به نابودی انسانیت، بر خلاف مصالح کشور تلقی میشود و نویسنده آن را خائن و ترسو میخوانند. و وقتی آتش فرو نشست و آب در آسیابها جاری شد، هر کس را که از مبارزه دفاع کند و داستانهای حماسی بنویسد، دشمن انسانیت میدانند.
جنگ به خودی خود لبریز از زیباییها و زشتیها است. به سختی میتوان آن را درک کرد. بهتر است بگوئیم رسیدن به اسرار آن تقریباً غیر ممکن است. باید آن را از نزدیک حس کرد، زخم تیر و تیغ را چشید و از داغ دل بازماندگان سوخت. جنگ به خودی خود یک واقعه طبیعی است. نه دوستداشتنی است و نه نفرتانگیز، که این به انتظاری که از جنگ داریم و نوع نگاه ما به آن برمیگردد.