خبر صبحگاهی

داستانکی از جروم اشترن

خبر بد را صبح می‌شنوم و غش می‌کنم. روی کاشی‌ها دراز شده‌ام و به مرگ فکر می‌کنم و سنگ قبری جلوی چشمم می‌آید که بیست سال پیش با زنم در گورستانی بر روی تپه در منطقه‌ی مهاجرنشین در کارولینای شمالی دیده بودیم: «آرام گرفت». از خودم می‌پرسم: پس ترس کو؟ دکتر دستپاچه از روی زمین بلندم می‌کند و من تلوتلوخوران به سمت ماشینم می‌روم. آدم‌ها بعدش چه‌ کار می‌کنند؟

زنم را بلند می‌کنم. به زنم نگاه می‌کنم. فکر می‌کنم اگر او این بیماری را داشت، چه‌قدر برایم‌سخت‌تر می‌شد. یاد آن قصه‌ی عامیانه‌ی قدیمی می‌افتم که زمانی به نظرم خیلی غریب می‌آمد؛ داستان آن زن روستایی که شوهرِ رو به موتش را کتک می‌زد، که چرا تنهایش می‌گذارد. سال‌هاست که آدم‌ها فکر می‌کنند اگر یک هفته، یک ماه یا یک سال از عمرشان مانده باشد، چه‌ کار می‌کنند. سورچرانی یا روزه؟ من که کم می‌آورم. باید یک چیز فوق‌العاده بخواهم- آخرین غذا بر فراز برج ایفل. شاید چون مذهبی بار نیامده‌ام، چیزی را از دست داده‌ام که مرا درگیر رویارویی باشکوه اپرایی خیر و شر می‌کند- سعی می‌کنم خودم را پیوریتنی هراسان از عذاب ببینم، قدیسی چشم به راه سعادت.

اما هیچ وقت نتوانسته‌ام دانشجویان عارف را جدی بگیرم و باورشان را بپذیرم که رو به سپهر جاوید حاضر دارند. پس با زنم سوار ماشین می‌شویم و به فروشگاه بزرگی می‌رویم که تخفیف می‌دهد. مثل بچه‌ها می‌نشینیم کف فروشگاه و در عرض پنج دقیفه، بزرگ‌ترین تلویزیون آن فروشگاه لعنتی را می‌خریم که شصت اینچ است.

***
Morning News
by Jerome Stern

I get bad news in the morning and faint. Lying on tile, I think about death and see the tombstone my wife and I saw twenty years ago in the hilly colonial cemetery in North Carolina: Peace at last. I wonder, where is fear? The doctor, embarrassed, picks me up off the floor and I stagger to my car. What do people do next?

I pick up my wife. I look at my wife. I think how much harder it would be for me if she were this sick. I remember the folk tale that once seemed so strange to me, of the peasant wife beating her dying husband for abandoning her. For years, people have speculated on what they would do if they only had a week, a month a year to live. Feast or fast? I feel a failure of imagination. I should want something fantastic – a final meal atop the Eiffel Tower. Maybe I missed something not being brought up in a religion that would haunt me now with an operatic final confrontation between good and evil – I try to imagine myself a Puritan fearful of damnation, a saint awaiting glory.

But I have never been able to take seriously my earnestly mystical students, their belief that they were heading to join the ringing of the eternal spheres. So my wife and I drive to the giant discount warehouse. We sit on the floor like children and, in five minutes, pick out a 60-inch television, the largest set in the whole God damn store.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهارده − 5 =