داستان کوتاه
جو تپ مردی با چشمانی ریز، دماغی عقابی، خپل و کوتاه مثل ساکنان اولیه استرالیا، اعراب یا سرخپوستها. پاچهی شلوار خاکستری زانو انداختهاش را روی چکمههایش تا زده بود، مثل سوارکاری که اضافه وزن دارد. فقط یک رکابی سفید مرغوب پوشده بود. کلاه خاکستریاش به عقب کج شده بود. با سیگاری که بین انگشتانش بود بازی میکرد. کاغذ سیگار را لیسید و آن را روشن کرد. دود را از دماغش بیرون و آنرا از بین موهای گوش و سرش عبور داد.
تنها بود. چادرش نقطهای بود در چشمانداز طبیعت پهناور که خورشید روی آن معلق بود. حرارتش سطح سفید زمین را ترک میانداخت. علفها و گیاهان را میکشت و تنه درختان را سیاه آماده برای تبدیل شدن به هیزم میکرد. تلههای خرگوش نامرت روی هم انباشته شده بود، چادر، فریزر سفید بلند، بشکههای بنزین و آشغال و خرت و پرت همه پخش و پلا بودند. مکان مناسبی برای کمپ بود. اما «جو» بیشتر از یک سال میشد که آنجا در بیابان، به شکار خرگوش میپرداخت. خرگوشها تپههای شنی را سوراخ میکردند و لانه میساختند و شب از لانههاشان بیرون میآمدند.
جو تا نیمه روز کاری انجام نمیداد. مگسها پشت رکابیاش آرام میگرفتند و استراحت میکردند. خلاصه اینکه آنقدر بیکار بود که دو تا مورچه را قبل از له کردنشان تعقیب کند. غذای روی آتش را وارسی میکرد و زیر نور خورشید چمباته میزد. گاهی بعد از ظهرها از دوردستها صدایی میشنید. میتوانست شبیه صدای یک مگس باشد. یا مثل صدای هواپیمایی کوچک در شبی تابستانی. در این میان عوض کردن دنده تنها صدایی بود که به وضوح شنیده میشد. جو میدانست که یک کامیون است. همه روز را گوش تیز کرده بود برای شنیدن این صدا.
جو بلند شد و رفت روی بشکه بنزین. سمت راست کامیون ابری از گرد و غبار به هوا بلند شده بود. دوباره چمباتمه نشست. سری تکان داد و منتظر ماند تا راننده برسد. صدای کامیون را که به بالای سرش رسیده بود شنید و عوض کردن دنده ـ صدای تلق و تلوق گلگیر در گوشش بود که ناگهان کامیون از جلو چشمانش گذشت. کامیونی قرمز رنگ با تایرهای کهنه و شیشهای لکدار. کمپ دقایقی قبل ساکت بود و حالا شلوغ و پر سر و صدا. دو چکمه گرویی بر روی زمین قرار گرفتند. در با صدا بسته شد. نورم تریلور با عینکی آفتابی بر روی بینیاش و گامهایی بلند ظاهر شد صورتش حالتی دوستانه داشت. کمرش از بالا تا پایین خیس عرق بود.
از جو پرسید: اوضاع چطوره؟
– بد نیست.
جو میدانست که تریلور خیلی حرف میزند. در حالیکه او از صدای خودش هم وحشت داشت. کلمات در هوا میجهیدند و معلق بودند.
تریلور پرسید: زیاد گرفتی؟
– حدود سیصد جفت
– آهان
جو وزنش را روی پاهایش انداخت و کنجاو بود بود که تریلور چه چیز دیگری خواهد گفت.
هیچی.
شروع کردند به انداختن لاشههای براق خرگوشها از فریزر به کامیون. لاشههای یخ زده، وقتی روی سینی کف کامیون میافتادند صدایی عمیق و تو خالی ایجاد میکردند. ظرف نیم ساعت کامیون پر شد.
«خیلی خوب رفیق، یه فنجون چای بیار بخوریم بعدش من میرم. قبل از اینکه آب بشند باید به کلپوی برسم. فقط برای یه فنجون چای وقت دارم. تریلور دو فنجان چای نوشید و در حالی که هورت میکشید و ملچ ملوچ میکرد درباره آخرین مسابقات اسبدوانی صحبت کرد و دست آخر سوار کامیون شد.
– خوب دیگه، من باید برم رفیق، دو هفته دیگر میبینمت. بنزین و غذا گرفتی؟ … نه؟ دفعه بعد که بیام بیشتر از سیصد تا برام میگیری درسته؟ هه.
بعد لبخند کمرنگی زد.
جو توی رکابی و چکمههایش سری تکان داد. موتور کامیون غرش کرد و کمپ را لرزاند. گوش جو تیر کشید. کامیون حرکت کرد. به ناله موتور که دور میشد گوش داد. ردپایی از تایرها روی بوتههای شور بر جا مانده بود. کامیون تا آن جایی دور شد که سر و صدایش در هوا مرد. گوشهای پشمالویش تا مدتی صدا را انعکاس میدادند و اکنون آسمان و زمین منتظر جو بودند تا حرکت کند.
روز جو خیلی زود شروع شد. قبل از روشنایی از کیسه خواب و چادر بیرون زد. صدای ترق و تروق آتش گرفتن درختان معطر بلند شد. همین که خورشید طلوع کرد کتری هم قل قل کرد. این خود زندگی بود. سایههای نارنجی سرتاسر کمپ پخش شد و آسمان را رنگی کرد.
با کت چرمیاش به سمت تپههای شنی رفت. روی شانهاش یک گونی حمل میکرد. از میان تپههای شنی و دامهای پهنشده حرکت کرد، گردن خرگوشها را به هم میتاباند و توی گونی میانداخت. وزن گونی سنگینتر از آنی بود که شانههایش تحمل کند. گونی را آخر کمپ انداخت و گونی دیگری برداشت و همینطور سومی را هم پر کرد و همه آنها را آخر کمپ کپه کرد. مگسها وزوز میکردند. به سمت تپههای شنی رفت و دوباره تلهها را پهن کرد. وقتی کارش تمام شد از گرما سرخ و داغ شده بود. پیراهنش را درآورد و گردن، بازوها و صورتش را با آن خشک کرد. چکمههایش را هم درآورد. چکمههایی مشکی با بندهای چرمی کلفت. شنهای درون آنها را خالی کرد. کتری را روی آتش گذاشت. قل قل خوشایندی میکند. چای سیاه را ریخت توی فنجان و نوشید. خورشید داغتر شده بود چکمههایش را دوباره پوشید و با آرامش تمام به عقب لم داد. روزنامه تریلور را که جا گذاشته بود در آتش انداخت. سیگاری روشن کرد. گونیهای پر از خرگوش زیر آفتاب بودند. مگسها هجومی سراسری آورده بودند. گونیها را روی زمین کشید و از چادر دورشان کرد بعد آن گوشت خوب و زیاد را توی فریزر گذاشت. بعد از آن دیگر کاری نداشت و خودش را با پلکیدن در کمپ مشغول کرد.
تا اینکه شب شد آتش روشن کرد و خیلی زود توی کیسه خوابش دراز کشید. کت چرمیاش بالشش بود. به خواب عمیقی فرو رفت، معمولا خرو پف میکرد، گاهی اوقات هم خرناس میکشید.
نورم تریلور دو هفته بعد آمد، مثل همیشه. جو صدای کامیون را از مایلها دورتر شنید. کنجکاو بود که بداند تریلور درباره چی صحبت خواهد کرد. البته خواهد گفت: «اوضاع چطوره؟» همیشه همین را میگفت. چه کار میتوانست بکند؟ هیچی، تریلور میآمد و همانطور که جو انتظارش را داشت میگفت: «اوضاع چطوره؟ … اوضاع چطوره؟ … اوضاع چطوره؟» تریلور یکسره حرف میزد، بیوقفه. کامیون خیلی نزدیک شد. پر سر و صدا بود و برای جو کر کننده.
اما بالاخره ایستاد.
تریلور پرسید: «اوضاع چطوره؟»
جو منتظر این جمله بود اما صدا او را شگفتزده کرد؛ به نظر میرسید برای چند ثانیه در هوا شناور بوده تا به او برسد. کلمات عجیب بودند. انگار که با حرکت دهان تریلور هماهنگ نبودند. جو صحبت کردن تریلور را تماشا میکرد.
تریلور پرسید: این دفعه چند تا گرفتی؟
جو نمیدانست چه بگوید، ابتدا انگار خواست صدایش را امتحان کند و کلمات را در دهانش چرخاند دهانش را باز کرد. تریلور حدس زد: «سیصد تا» جو سرش را به علامت تأیید تکان داد.
تریلور گفت: «بگو ببینم، تو هم گرفتار بارون هفته پیش شدی؟» جو سرش را تکان داد.
سکوت تریلور را وادار کرد که به عقب کامیون نگاهی بیندازد. به گرد و غبارهای بالا سر کامیون. منظره، مردهای معلق بود.
– آها، خیلی خشک و بیآب و علفه.
جو همچنان حرف زدن تریلور را نگاه میکرد.
تریلور تکرار کرد: «آره اینجا واقعا خشکه».
حالا جو واقعا دلش میخواست که گونیها را به کامیون منتقل کند. نمیخواست صدای تریلور از برابرش بگذرد. میخواست خرگوشها را به او بدهد تا او برود. نشست، حس کرد به شکل تحقیرآمیزی روی زمین نشسته است. اما بهتر از آن بود که وقتی تریلور به او خیره میشد، نگاهش کند. نگران بود مبادا تریلور سوال دیگری بپرسد و مجبور شود حرف بزند بیقرار بود. جو همه چیز را احساس میکرد، صداهایی معلق در هوا، عجیب بود.
تریلور دوباره سکوت را شکست. جو گلویش را صاف کرد. چکمههایش را بالا و پایش را عقب کشید و ایستاد.
– بیا بار بزنیم، موافقی؟
کمکش کرد. بعد صدایی در هوا به او هجوم آورد:
– مراقب خودت باش رفیق، من رفتم، دو هفته دیگه میبینمت.
کامیون تریلور موجی از شن به سوی جو روانه کرد. مزاحم گورش را گم کرد. جو دوباره آرام شد. تمامی هوا مال او بود. هیچ چیز گوشهایش را گیج و مغشوش نمیکرد. رفت تا دو هفته دیگر. تلهها را کار گذاشتن. آتش درست کردن، خوابیدن و بیدار شدن، خالی کردن تلهها، پوست کندن خرگوشها، غذا خوردن، یک روز و هفت درخت پوسیده را برای تهیه هیزم قطع کرد. با این حال بیشتر روزها بعد از کار صبح کاری انجام نمیداد. میتوانست ساعتها در سکوت، چمباتمه بزند و این کار را دوست داشت. مثل یک استرالیایی بومی. آن وقت میتوانست مکانهای جدیدی را برای تلهگذاری طراحی کند. لحظهای دوباره به گوشت کانگورو فکر کند و بهخاطر بیاورد تعدادی دینگو نزدیکی تلههایش دیده است.
همه اینها به پایان رسید. وقتی زیر آفتاب چمپاتمه زده بود اتفاق افتاد. با رکابی سفید، کلاهی که بر سر داشت و لبهایی ترکخورده بیحرکت نشسته بود. دستانش قهوهای و سوخته و به طرز ناشیانهای با خالهای سیاه کثیف شده بود و انگشتانش چاکچاک بود. او جو بود که وقتی صدای کامیون را میشنید دماغش را میمالید.
این دفعه بلند شد حدود دو مایل دورتر یک کامیون، ابری از شن را به هوا بلند کرده بود. میتوانست آنرا سرتاسر آنجا ببیند. تریلور بود که میآمد. جو باید چارهای پیدا کند. تریلور برای خرگوشها میآمد. خوب، ولی در کنار آن یک صحبت آزاردهنده نیز وجود داشت. مگر اینکه … وقتی سر و صدا شلوغی نزدیکتر شد جو تصمیمخود را گرفت به آن سوی کمپ دوید. در فریزر را باز گذاشت. با رکابی و کلاه و همان شلوار زانو انداختهاش نگاهی به پشت سر انداخت و به سمت تپههای شنی دوید. پشت یک بوته در انتهای کمپ قوز کرد. کامیون نزدیک شد. بدون هیچ ردی پشت سر. گرد و خاک که مثل یک قیف جاده را گرفته بود تمام مسیر را به هم بافته و یکی کرده بود. کامیون وارد کمپ شد و درجا گاز محکمی داد.
جو دید که در با صدا بسته شد. صدای ضعیف گامهای تریلور را که به سمت بالا می رفت شنید. تریلور به سمت کمپ قدم میزد و آماده بود تا بگوید اوضاع چطوره؟ نگاهی به چادر انداخت، فریزر را دید. جو میتوانست ببیند که تریلور سرش را میخاراند. تریلور دقایقی منتظر شد. همچنان به اطراف نگاه میکرد، با گامهای بلندش سمت کامیون برگشت و بوق ممتدی زد. صدایی گوشخراش و تمامنشدنی تمامی تپه را دور زد و به سمت سر بیقرار و سنگین جو بازگشت. تریلور هنوز منتظر بود. روی سپر استیل کامیون نشست و سیگاری دود کرد. بعد درون و بیرون کمپ چرخی زد و دنبال چیزی گشت. باز هم منتظر ماند. به صورت خیره و خشمگین به تپههای شنی خیره نگاه کرد. بالاخره تریلور شروع به بارگیری خرگوشها کرد. کارش را که تمام کرد از آنجا دور شد.
زمینهای بیرون کمپ در انتظار کامیون کش آمده بود. وقتی رفت گرد و خاک در هوا معلق ماند. سکوت دوباره بازگشت. جو به سختی از تپه پایین آمد. کمپش با همه لوازم و اشیای آشنایش دوباره به وضعیت عادی بازگشته بود. هوای صاف بیابان داشت سرد میشد. وقت آن بود که تلهها را کار بگذارد. جو قبلا درباره تپههای شنی تصمیمش را گرفته بود، قصد داشت هر وقت اسمش را شنید پنهان شود. نمیتوانست صحبت کردن آن مرد را تحمل کند.
*موری بیل در سال 1941 در آدلایت متولد شد و خیلی زود یکی از مشهورترین نویسندگان نسل جدید استرالیا شد. نویسندگی را از سال 1965 شروع کرد و ده سال بعد اولین مجموعه داستانهای کوتاهش تحت عنوان تصویر مدرن منتشر شد و در سال 1980 اولین رمانش به اسم «دلتنگی یا به یاد وطن» را منتشر کرد.
این داستان مثل اکثر داستانهای او میخواهد خواننده را به تفکر وا دارد، تفکر به شخصیت و موقعیتی که او در آن است. خواننده بعد از خواندن این داستان از خود میپرسد: واقعاً چرا جو تپ این طور زندگی میکند با وجود آنکه او…؟