داستان فارسی
زایر فرحان را کنار زنش بدریه خاک کردیم. تشییعجنازه که تمام شد، باران هم بند آمد. از سه روز پیش یکریز باریده بود. همان وقتی که هاشم خالیبند خبر آورد که زایر فرحان مرده است. جسدش را وسط باغش پیدا کردیم؛ پای آن کُنار اصفهانی، توی چالهای کمعمق. انگار کسی آنجا دفنش کرده باشد. هیکلش مثل گاو باد کرده بود. از یک هفته پیش که با داد و قال از مسجد زده بود بیرون، کسی ندیده بودش. آمده بود پیش شیخ محیالدین و وسط جار و مجار به شیخ گفته بود: «این دفعه سر و کارتون با کرامالکاتبین است. خودش حَکَمِ عادل بین ماست». و بعد همهمان را توی مسجد جمع کرده بود و کتاب به میان آورده بود که «باید به همین کلام مقدس قسم بخورید که نه پا توی باغِ من گذاشتهاید و نه از محصول آن خوردهاید و نه بردهاید و نه دزد باغ را میشناسید» و بعد که جوان و پیرِ زن و مردمان را قسم داد شروع کرد به ناله و نفرین و کفرگویی. حتی خواست عمّار مؤذن را کتک بزند که نگذاشتیم. حرفش این بود که «خدایی که دزد باغِ من را گیر نیندازد، اذان برایش بگوییم که چه؟!»
بار اولش نبود که کولیبازی درمیآورد. بچههای دِهِمان معنای «دردسر» را از دیوانهبازیهای زایر فرحان یاد گرفتهاند. خدا بیامرزدش؛ اما انگار نذر کرده بود هفتهای یکبار دِه را بریزد به هم و قیامتمان را جلوی چشممان حاضر کند. سه چهار ماه پیش، همان وقتی که قضیهی روسری داغ بود هنوز، با حاج لطیف دعوا کرد؛ سَرِ اینکه حاجی حواسش نبوده و سجّادهی او را اشتباهی از مسجد برده بود. بعدش هم با نایف شوفر بابت کرایهی ماشین دست به یقه شد. شیخ یک بار بِهِش توپیده بود که «فرحان! گند زدی به آبرو و اعتبار عشیره. حداقل اندازهی احترامی که اهالی به موی سفیدت میذارن، آدم باش»! ولی او خندیده بود و درآمده بود که «کرهی خرِ ابرش من هم که هفتهی پیش به دنیا آمد، همهی موهاش سفیده. چرا کسی اونو احترام نمیکنه محیالدین؟!»
یا سر همین قضیهی آبستن شدن خرش که چه ولولهای انداخت به جانِ دِه. رفته بود برای یک شب مُضیف را از شیخ اجازه گرفته بود. گفت قضیهی مهمّی است که باید همهی مردهای دِه را در جریان بگذارد. حتّی به پسر حاج حمّود هم زنگ زد که با برادرهایش از شهر بیاید. قرارمان ساعت هفت شب بود. ایستاده بود توی درگاهی مُضیف. دشداشهی روز عیدش تنش بود. با همان چفیهی قرمز. با همه احوالپرسی داغی کرد. حتی از سالم سراغ سلامتی دختر ششماههاش را گرفت. همهمان گیج بودیم. حتی پیرمردهامان هم یادشان نمیآمد که تا آن موقع، زایر فرحان را آنطور پر سوز و شور و صمیمی دیده باشند. هر چند دقیقهای را با کسی خوشوبش کرده بود آن شب و حالا کاسهی بُهت و انتظار همهمان سرریز شدهبود. از تَهِ نگاههای همدیگر نیز چیزی دستگیرمان نمیشد. که شیخ محیالدین به فریادمان رسید؛ «زایر فرحان! میبینی که اهالی دشمنت نیستند؛ یا پسر عموهایت هستند و یا دیگر همخونهای طایفهات. با اون همه مرافعهها و زخمزبونها و تهمتهات که هیچکس ازش بینصیب نیست، باز هم اومدن امشب وظیفهی عشیرهایشون را ادا کنند و در حقّت برادری رو به اتمام برسونند. اومدن درددلت رو بشنفن. اومدن…». شیخ محیالدین هنوز داشت روضهاش را میخواند که زایر فرحان اجازه گرفت و از مُضیف زد بیرون. بعد ناغافل صدای قفل شدن درها آمد. فهمیدیم که نباید به لبخندها و خوشوبشهای زایر فرحان دلخوش میکردیم. پشیمانی سَقِّز کردن فایدهای نداشت دیگر. حالا نوبت سخنرانی او بود. دوره افتادهبود دور مُضیف که «فاصلهی الآنِ شما و زن و دخترهاتون چهقدره؟ فاصلهی من و اُلاغ بیچارهام چهقدر بود؟ تُف به ریشت دنیا. آخه این چه روزگاریه که شب میخوابی و صبح بیدار میشی که عصمت الاغتو زمین زدن! کدومتون خوش داره بعد یه مدت که از این حبس دراومد و برگشت خونهش ببینه یه تولهای که همخونِش نیست افتاده دنبالش و بابا بابا میکنه؟ کدومتون دوست داره ناموسش…» گفت و گفت و گفت و بعدش ناله و نفرین نثار همهمان کرد. شاکی شده بود که چرا خرش بدون اطلاعش آبستن شده است. یک هفتهای هر کس را میدید زخمزبان میزد و لیچار بارش میکرد. میدانستیم که این جور وقتها کوتاه نمیآید. حتی با صحبتهای شیخ و حاجعبدالله و سیدعمران هم قانع نشد. تا اینکه سَعَد و نعیم و مزهور و چندتایی دیگر از جوانهای دِه تصمیم گرفتند بایستند توی رویش. حرفشان این بود که «پیر هست که هست. سگ هار را حتی اگر پیر باشد هم میکُشند». که شیخ نگذاشت. گفت جواب دیگر طایفهها را چه بدهیم. گفت برای مدتی کاری به کارش نداشتهباشیم؛ شاید عقلش برگردد سرجاش. ولی برنگشت.
وقتی دید حرفها و فحشهاش به اهالی دِه خون کسی را به جوش نمیآورد رفت شهر و المشنگهای راه انداخت که پای حکومت را به دِهِمان باز کرد. برای سهمیهی آردش رفته بود بخشداری. ولی چون نامهاش را شورای دِه امضا نکرده بود، با درخواستش موافقت نکردند. او هم توی بخشداری معرکه گرفته بود که «اون آرد سهم من از نفته که بِهِم نمیدین. نامسلمونها! شما تَنِتون به تَنِ یهودیها بخوره، نجسشون میکنید! عجمهای بیغیرت. خدا ریشهتونو بِکَنه…». و آخر سر گذاشته بود زیر گوش بخشدار و الفرار. البته قبلش رفتهبود یک پیت بنزین خریده بود و دیوار ارشاد را آتش زده بود. همان دیواری که عکسهای نامزدهای انتخابات را میچسبانند رویش. بعد مردم را جمع کردهبود و برایشان یک منبر هم رفته بود که «اینها همه دروغ میگویند. این قرتیهای کتوشلوار اتوکشیده حتی نمیتوانند رخت مادرهاشان را از روی بند جمع کنند! اگر میگذاشتند من نماینده شوم نشانِشان میدادم که با نفت هم میشود نخل کاشت!» سَرِ همین بلبشوها آمدند و بردندش. این بار نه بدریه بود و نه بچههاش؛ که از این هچل درش آورند. ولی شیخ بیکار ننشست. یعنی خیلی برای عشیره و خود شیخ بد میشد اگر بین بقیهی طایفهها چو میافتاد که جرم زایر فرحان سیاسی است. برای همین استشهاد محلی جمع کردیم که زایر فرحان سلامت عقلی ندارد و آزادش کردیم.
خدا بیامرزد بدریه را. تا وقتی او بود سَرِ زایر فرحان را به باغش مشغول میکرد. البته این اواخرخود بدریه هم دیوانهی باغ شدهبود. یعنی از چهار پنج سال پیش که بچههاشان بار فرار از دِه را بستند، بدریه هم دیوانهی باغ شد. ظهرها، توی شرجی، وقتی آفتاب و آسمان تکّهای از جهنم میشدند، چمباتمه میزد زیر کُنار اصفهانی و غرق میشد توی آسمان. حواسش جمع این بود که هیچ گنجشکی ناخنک نزند به خارک ها. زایر فرحان با ما مرافعه میکرد که «توله یا کرّهی هر کدومتون پا توی باغِ من بذاره خونش پای خودش!» و بدریه خواب را به چشم هر پرنده و چرندهی توی باغ نمک کرده بود. هیچ وقت هم کارگر نمیگرفتند: «چشم غریبه نامحرمه. نخلها رو رَم میده.» خودشان دوتایی با هر جان کَندَنی بود به خُردهکارهای باغ میرسیدند. هم نخلها را لقاح میکردند و هم هَرَسِشان میکردند و هم نَهرها را لایروبی میکردند و هم خرماها را میچیدند و آخر کار بستهبندی و فروش. حسرت به دلِمان ماند که خارکها و رطبها و خرماهای نخلهاشان را یک دفعه سیر ببینیم. آخرهای اردیبهشت، هنوز ظلّ گرما نشکسته، بدریه توری سیاه میکشید به نخلها. حتی یک مدت شایعه شد که بدریه رفته است رامشیر از یک سیّد دعانویس دعای چشمزخم گرفته و صبح به صبح میجوشاندش توی آب و میریزد پای نخلها. اصلا به خاطر همین بود که با هم نرفتند زیارت. اول بدریه رفت. تابستان سال سیل بود که با کاروان دِه رفت مشهد. سال بعدش هم زایر فرحان را با خودمان بردیم. همان وقت بود که شد «زایر فرحان».
از زیارت که برگشت، حرفی مثل مرض، خانه به خانه توی دِه پیچید. میگفتند زایر فرحان آقا را به خواب دیده. اول بچههایی که زمین فوتبالشان پشت باغ زایر فرحان بود این چو را انداختند. زایر فرحان و بدریه هر غروب قالیچهای میانداختند زیر کُنار اصفهانی و چایی میخوردند و شروع میکردند به درددل کردن. درددل که نه؛ بیشتر میپیچیدند به پر و پای هم. یکی از سرگرمیهامان همین فالگوش ایستادن به حرفهای آن دوتا خدابیامرز بود. مثلا یک بار بدریه به زایر فرحان غُر زده بود که «اگر آب باریکهی بقّالی من نبود، تویِ گدا از کجا میخواستی نون دربیاری، چرخ زندگیمونو بگردونی؟» و زایر فرحان گفته بود: «سرمایهی اول آن بقالیات را که از خانهی آن پدر مفنگات نیاوردی. اگر اضافهخرمای سال سیل نبود که تو یک بسته کبریت هم نمیتوانستی بخری!» یا یک بار بدریه گفته بود: «فرحان! دلت برای جیغهای میعاد و شاشیدنهای میلاد تنگ نشده؟ پشیمان نشدی؟ چرا بچههات و نوههات را فراری دادی؟» و زایر فرحان کفری شده بود که «هر وقت تو دلتنگ دعواها و بهانهگیریهات از عروسهات شدی، منم هوای اون نمکبهحرومها رو میکنم!» و حالا خبر آورده بودند که زایر فرحان آقا را خواب دیده. میگفتند بدریه وسط درددلکردنهایش گفته: «فرحان! اگر آقا شب به شب نمیآمد به خوابم و قوّتقلبم نمیداد، توی آن دو هفتهای که نبودی حتما از غصهات دق میکردم.» و زایر فرحان درآمده بود که «آقا به خواب من هم آمد. گفت که به تو بیشتر مهر کنم.» باورمان شده بود که آن دوتا حقیقتا خُل شدهاند. ولی شیخ تکلیفمان کرد که به رویشان نیاوریم. ولی بیهوا از دهان مرزوق سیاه پریده بود که «فرحان! زمین دِه طاهرِ طاهره. ولی تو که رفتی قاطی از ما بهتران حق داری کمپیدا باشی. کجایی؟ چه میکنی این مدت زایر؟» همین یک حرف بس بود تا زایر فرحان المشنگهای به پا کند که گرد و خاکش توی چشم همهی اهالی برود. رفت تراکتور و سهخیش و نهرکن اجاره کرد و زمین پشت باغش را شخم زد و آن را بست به آب. زمین فوتبال را خراب کرد با این کارش. دیوار کاهگلی باغش را هم یک متر و نیم کشید بالاتر. باغ شده بود عین قلعه. از دور که نگاه میکردی فقط یک خط افقی اُخرایی را میشد دید با یک نوار سبز بالایش.
بعد که بدریه مرد، زایر فرحان هم گنددماغتر شد. اول خواست بدریه را همانجا توی باغ، پای آن کُنار اصفهانی، خاک کند؛ که نگذاشتیم. همین هم جریترش کرد. نمیشد کسی از جلوی باغش رد شود و به قاعدهی یک تریلی نفرین بارش نکند. میگفت از سَرِ تقصیر هیچکداممان نمیگذرد. میگفت همهی ما به او بدهکاریم. میخواست همهمان از او معذرتخواهی کنیم. حرفش این بود که بدریه را ما چشم زدهایم و ادعا میکرد که حالا میخواهیم او را بکشیم و باغش را بکشیم بالا. دو سه هفتهای که از مرگ بدریه گذشت، جوهر قلم عفو بعضی از اهالی هم خشکید. حتی روضههای شیخ هم نمیتوانست هیزم آتش عصبانیتشان را تر نگه دارد. یعنی دیگر نمیتوانستند تاب بیاورند که زایر فرحان روزی چند بار زن و مرد زندهها و مردههاشان را زیر و رو کند و لنترانی بپراند بِهِشان. برای همین کدخدا باز هم دست حاجعبدالله و سیدعمران و چندتا از پیرمردهای دِه را گرفت و رفت سراغش. این بار باهاش اتمام حجت کردند. «داری نظام عشیره رو از هم میپاشونی. نمیتونیم جلوی سیلکفکردهی جوونها رو بگیریم. یا از مرکب بدعنقی پایین بیا، یا از دِه برای همیشه برو.» او هم اول گریه کرده بود و بعد زمین و زمان و زمانه را به فحش کشیده بود و بعد قبول کرده بود اگر اهالی کمکش کنند و دیوار باغش را یک متر و نیم دیگر ببرند بالا و قول دهند که پا توی باغش نگذارند، قول میدهد دیگر پاچهی کسی را نگیرد و خُلبازیهایش را بگذارد کنار. دیوار باغ که رفت بالا پاییز شده بود. چند هفتهای میشد که ده آرام گرفتهبود. زایر فرحان کمتر آفتابی میشد. شده بود مثل همان جُغد پیری که صبح به صبح مینشست روی نوک تیر پرچم مدرسه و تا نگاهش نمیکردی، نگاهت نمیکرد. چرک دلمان داشت یواشیواش از زایر فرحان خشک میشد که مصیبت روسری پیش آمد. سحرِ یکی از روزهای زمستان بود. ما که تا صبح از سرمای استخوانتِرِکانِ باد لرزیده بودیم، بعد از نماز را گذاشته بودیم برای یک چُرت چشمگرمکن. که صدای جار و مجاری ده را لرزاند. اهالی وسط خواب و بیداری از خانههاشان زدهبودند بیرون و هاج و واج و یکپا در هوا ماتِ قرشمالبازی زایرفرحان بودند. زایر فرحان بدون دشداشه و با یک لُنگ و زیرپوش از این طرف میدانگاهی میدوید آن طرف و دوباره شلنگ میانداخت و برمیگشت اینطرف. چفیهی قرمزش را از روی سر انداختهبود روی کتف راستش و همین، سرخی صورت برافروختهاش را بیشتر میزد توی چشم. سَرِ تاسش عرق کرده بود توی آن سرما. یک روسری زرد ترمهدوزی شده را توی مشتش میتکاند و میگفت: «باغمو نجس کردین. برکتِ زمینش رو گرفتین. الهی به عذاب خدا گرفتار بشید که حرمت نخلهام رو شکستید. باغِ من جای داماد شدن پسرهای شما و تمرین عروسی دخترهاتون نیست.» آنقدر توی آن یک هفته غُرید و آنقدر سرکوفت زد که ابوستّار دست زن و سه دخترش را گرفت از دِه رفت که رفت. بیرون رفتن از خانه برای پسرهای مجرد بیشتر از 11 سال بعد از ساعت 10 شب هم قدغن شد!
خدا بیامرزد زایر فرحان را. نبود ببیند باغش به چه روزی افتاده. وقتی از قبرستان برگشتیم، یک سَر رفتیم دیدیمش. بیشتر نخلهای نهر سوم خشک شده بودند. علفهای هرز همهی شریعهها را پوشانده بودند. آن زمین مسطح و آماده به نشای باغ پر از پستی بلندی و چاله شده بود. کُنار اصفهانی هم وحشی شده بود. شاخههای هرس نشدهاش شده بودند لنگهی موهای فرفری پیرزنهای کولی. حتما سکوتِ غروبهای باغ، زایر فرحان را میترسانده. داشتیم از باغ میرفتیم بیرون. باید به صف میشدیم تا میتوانستیم، تکتک از درِ تنگ باغ رد شویم. آن شب شیخ محیالدین با سیدعمران اوقات تلخی کرد که چرا زودتر از او از باغ بیرون رفته است. ما که ندیدیم؛ ولی میگفتند سید عمران هم چندتا فحش چارواداری به شیخ داده است.