داستان فارسی
دست انداخت گردنِ صندلی کنارش، گردن کج کرد، از شیشهٔ پشت ماشین به مسیری که رفته بودند نگاه کرد، دندهعقب گرفت. بریده بریده گفت آهان. خودشه.
عقبتر که رفت دختری که در قاب شیشهٔ پشت ماشین میدید نزدیکتر شد.
پاترول سفید قدیمی، دختر را پوشاند.
دختر به تردید توی ماشین را نگاه کرد: مشتریاید؟
پیرمرد خم شد درِ پشتی ماشین را باز کرد.
دختر روسری آبی فیروزهایاش را روی سر جابهجا کرد. نگاه به ماشینهای پشتی و آدمهایشان انداخت که نگاهش میکردند. در را بست و همهٔ نفسش را بیرون داد.
پیرمرد گفت علیک سلام. خوش اومدی.
دختر گفت دو نفرید؟
پیرمرد در آینهٔ جلو ماشین، دستی به سبیل سفید بلندش کشید. بلند خندید، با دست به پسری که کنار دستش نشسته بود اشاره کرد: نه، یک نفره!
پسر برگشت سمت دختر، به موی لخت تیرهاش، به ابروهای تتو کردهاش نگاه کرد.
دوباره گردن چرخاند به سمت جلو و به ظهر خیابان نگاه کرد.
احساس کرد عطر ادوکلن دختر آشناست. کجا این بو را شنیده بود؟ ادوکلن Dune.عطر کاجهای باران خورده
دختر گفت خب؟
و کیفش را که روی پاهاش جابهجا کرد .عطر ادوکلن بیشتر توی پاترول پیچید.
پیرمرد از آینهٔ جلو به دختر نگاه کرد: اسمت چیه دخترجون؟
دختر گفت فرض کن فرشته. جا دارید یا با جا میخواید؟
پیرمرد از آینه جلو به دختر نگاه کرد: مظنه چنده؟ من که خیلی ساله به کل بیخبرم.
و شانههای درشتش در جین رنگ و رو رفته از خنده به لرزه افتاد.
دختر گفت شما رانندهٔ این آقا هستید؟
لحنش گزنده بود. وقتی گفت «این آقا» با دست به پسر اشاره کرد.
خندهٔ پیرمرد قطع نشد، آرامتر شد. از جیب پیراهنش بستهٔ سیگار را بیرون آورد. گرفت طرف دختر. دختر گفت نمیکشم.
پیرمرد گفت باریکلا به تو. اصلاً؟
و پاکت را برد طرف دهانش، یک نخ با لبها بیرون کشید.
دختر گفت چی بشه. تک و توک. خیلی روی فرم باشم.
پسر گردن و کمر خم کرد سمت دختر: این آقا رانندهٔ من نیستند، داییم هستند.امروز هم جشن تولد منه.
دختر پشت انگشتهاش را کشید روی شیشهٔ ماشین: چه ربطی داره؟
پیرمرد دود را از لای سبیل زردش داد بیرون. دود از پنجرهٔ پاترول سُر خورد رفت.
گفت ربطش اینه که این ماجرا هدیهٔ تولد منه به خواهرزادهام.
دختر سوت بلندی زد. توی آینه جلو به پیرمرد نگاه کرد: آهان…! شماها خیلی باحالید. نگفتید جا دارید یا نه.
پیرمرد گفت نه.
فیلتر سیگارش را باد برد.
پاترول پیچید توی کوچه. یاکریمی از زمین پرید.
دختر گفت همینجا نگه دارید.
پسر گفت دایی جون شما چه کار میکنید؟
پیرمرد دستهاش را قلاب کرد پشت سرش: من یه چرت میزنم تا شما بیاید.
پسر نگاهی به ساختمان انداخت، به آجرهای قزاقی رنگ پریدهاش و پنجرهٔ قدی بزرگی که از بالای در شروع میشد، تا طبقهٔ آخر میرفت.
دختر اشاره کرد که دنبالش بیاید. پلهها کهربایی و پهن بودند، با رگههای خاکستری.
پسر به سبز مغز پستهای دیوارها نگاه کرد که تا سینهٔ دیوار پررنگ بود، بعد کمرنگ میشد.
توی هر پاگرد، از شیشهٔ بزرگ مشجر، نوری نرم میریخت داخل. گوشهٔ پاگرد گلدانهای بزرگ شمعدانی بود، با برگهای کم جان و پلاسیده.
از کنار بوی غذا و کفشهای پشت درها گذشتند.
به طبقهٔ آخر که رسیدند دختر دست گذاشت روی سینهاش. نفس نفس زد:شصت و سه تا پله است. بیا تو.
کلید را در قفل در چرخاند. در کِرِم رنگ بود.
دختر تند در را بست . گفت کفشهات را همین جا درآر. دنبالم بیا.
پا به راهرو کم نوری گذاشتند که پر از همان عطر کاج باران خورده بود.
پسر که دنبال دختر میرفت قبل از این که بفهمد چه شده است چیزی محکم به پیشانیاش خورد. افتاد.
دختر از صدا برگشت. بلند خندید.
خم شد، دست پسر را از روی پیشانیاش کنار زد: چیزیت که نشد؟
پسر با دست جای ضربه را مالش داد، با سر اشاره کرد که نه.
دختر به دیوار اشاره کرد: خیلیها به این میخورن. نمیدونم معمار کمعقل چه فکری کرده بوده این رو چسبونده این جا. هر کی یه خرده قدش بلند باشه، سرش میخوره به این.
دست دختر، فرشتهای گچی را نشان میداد که از دیوار بیرون آمده بود و یک بالش هم شکسته بود.
از راهرو گذشتند، وارد هال شدند.
وسط هال، میز چوبی گردی بود که روش ظرف درِ شیشهای کیک بود. توی ظرف، کیک قهوهای سوختهای بود که برش خورده بود.
سمت چپ، دو در کنار هم بود. لای یکی از درها باز بود. پسر یک لحظه دید که جوانی روی یک تخت نشسته، به او نگاه میکند.و پشتش مورمور شد. از جلو در گذشت و کنار در دوم ایستاد تا توی دید نباشد.
با اشارهٔ دست، در را به دختر نشان داد.
دختر سر تکان داد: مهم نیست. کاری نداره.
دری را که بسته بود باز کرد.عطری شیرین بیرون زد. آفتاب و صدای یاکریمها از لای حصیر پنجره، افتاده بود توی اتاق.
پسر رفت تو. سر چرخاند و به تیلههای رنگی نگاه کرد که توی کاسهٔ چوبی کوچکی روی میز توالت بود. روی دیوار عکسهای سیاه و سفید کوچکی بود و تابلوی بزرگی از یک کشتی در دریایی طوفانی. رنگ روغن بود.
دختر گفت چند لحظه صبر کن، الان بر میگردم.
پسر نشست لبهٔ تخت.
جای ضربه را با کف دست مالاند.
دختر گفت خیلی محکم خورد؟
نگاه کرد به کشتی در امواج تاریک و طوفانی. نگاه کرد به لبهٔ گلدوزی شدهی روتختی، رژگونهها و پنکیکهای روی میز توالت، آدمهای قدیمی توی قاب عکسها، آویز اسفند روی دیوار.
گفت حتماً خیلیها وقتی کارشون تموم شده، پرسیدند چرا؟
دختر سر تکان داد. دست برد توی موهای تیرهاش: تو هم میخوای بپرسی؟
بعد بیحوصله گفت اذیتمون نکن.
پسر گفت من کاری باهات ندارم. برام از خودت بگو.
دختر لب تخت کنار پسر نشست: جداً نمیخوای؟
و نفسش را ریخت روی صورت پسر.
پسر گفت نه. این دایی ما سادهست. فکر میکنه من اولین تجربمه.
دختر گفت خب یعنی الان میخوای چه کار کنی؟
پسر گفت هیچی.
دختر خم شد از توی کشوی میز توالت آدامس در آورد.
پسر گفت مرسی. حال بگو.
دختر شروع کرد به جویدن آدامس: خوشم اومد، دله نیستی.
پسر رفت کنار پنجره: منم مثل بقیهم ولی همین امروز صبح با دوست دخترم بودم.
دختر گفت حصیر رو کنار نزنی ،دید داره.
پسر برگشت سر جایش. دستها را کرد توی جیبهای تنگ شلوارش. زل زد به دختر.
دختر گفت جداً دوست داری برات تعریف کنم.؟
جوابی نشنید و گفت شهر ما از این جا خیلی دوره. برادر من قهرمان کایت سواری بود. عشقش این بود که مدام با کایت بپّره. وقتی جنگ شد مامان بابا بهش گفتند دیگه نپر، خطر داره. گوش نکرد یه بار که هواپیماهای دشمن اومده بودند نمیدونم هول کرده بود یا چی شده بود، با کایت سقوط کرد. کمرش از چند جا شکست. قطع نخاع شد. من تو بیمارستان پیش داداشم بودم که مامان بابا…
پسر پرسید توی بمباران؟
دختر به انگشتهای لرزانش نگاه کرد: بابا آره . مامان از ترس سکته کرد. بعد ما خونه زندگیمون رو ول کردیم اومدیم اینجا. خونه زندگی هم که نمونده بود. داداشم رو با یه زحمت آوردم این جا. گفتند اگه ببریدش خارج شاید خوب بشه. هر چی پول در میآوردم جمع میکردم. ولی نشد. گرونی شد. پولمون فقط اندازه بلیط هواپیما بود.
پسر گفت برادرت همینه؟
و با دست به دیواری اشاره کرد که پشت آن، پسر روی تخت نشسته بود.
دختر گفت آره. الان چند ساله همین طور مونده.
پسر به مچ دستش نگاه کرد: عجب!
دختر گفت دیرت نشه. داییت منتظره.
پسر گفت آره.
پول را گذاشت لب میز توالت.
در را باز کرد. برگشت به دختر نگاه کرد.
دختر گفت مرسی. مواظب باش موقع رفتن سرت نخوره به فرشته گچییه.