فیلم

داستانی از دونالد بارتلمی

اوضاع بهتر از این نمی‌شد اگر بچه -یکی از ستاره‌های فیلم- را خراب‌کاران نمی‌دزدیدند، و همین ممکن است به نحوی پیشرفت فیلم را کُند کند، البته اگر متوقفش نکند. ولی این حادثه، اگر چه خالی از احساسات انسانی خاص خودش نیست، آیا جزئی از خط داستان را نمی‌سازد؟ در اردوگاهِ خراب‌کاران جولی دستی به سر و روی بچه می‌کشد: «تبش آمده پایین.» خراب‌کارها به بچه عروسکی چوبی می‌دهند که تا شب با آن بازی کند. و من ناگهان اشتباهی به تیم فرودِ کشتی‌مان وارد می‌شوم؛ چهل ستوان همگی با لباس‌های سفید که شمشیرهایشان را به حالت سلام نظامی تا جلوی چانه‌شان بالا گرفته‌اند. گهگاه افسر نگهبان تیغش را در غلافش محکم می‌کند، با حالتی از روی قاطعیت یا عدم قاطعیت. بله، او به ما کمک می‌کند که خراب‌کاران را دستگیر کنیم. نه، او هیچ نقشه‌ٔ خاصی ندارد. او می‌گوید فقط اصول کلی. صِرفِ هنر جنگ.
ایدهٔ فیلم این است که شبیه فیلم‌های دیگر نباشد.

سر و صدایی از بیرون ‌شنیدم. از پنجره به بیرون نگاهی ‌انداختم. پیرزنی روی سطل آشغال من خم شده بود و چند تکه آشغال را قرض کرد. در کل شهر آن‌ها همین کار را می‌کنند، پیرمردها و پیرزن‌ها. آشغال آدم را قرض می‌کنند و هیچ وقت هم پسش نمی‌دهند.

فکر کردن به سکانس «پرواز به آمریکا». قرار است که نقطه‌ٔ اوج فیلم باشد. اما من قادر خواهم بود که چنین صحنه‌ٔ شکوهمندی را به قله‌اش برسانم؟ خوش‌بختانه من اِزرا را در کنارم دارم.

وقتی اولین بار همدیگر را ملاقات کردیم ازرا گفت: «و آیا مسئله این نیست که من در تولید نوزده فیلم مهم با چنان نوآوری‌های لگام‌گسیخته‌ای شرکت داشته‌ام، فیلم‌هایی سرشار از حقیقت گزنده و وقاحت جنسی خوش‌عسل که بیشتر سالن‌های تئاتر درهاشان را برای آن‌ها قفل و زنجیر کردند و اجازه ندادند این فیلم‌های مهم در ساختمان‌های آمونیاک‌آگینِ آدامس‌ناکشان نمایش داده شود؟» ازرا گفت: «و آیا مسئله این نیست که من خودم با این دو دست عضلانی و مغز خوش‌ساخت و بااستعداد خدادادی‌ام، در تبدیل هفت اثر ادبی فرد اعلا و چهار اثر زوج اعلا و دو اثر سه‌ٔ اعلا به شراب شیرین موسکا دست داشته‌ام؟» ازرا گفت:‌ «آیا حقیقت حیّ و حاضر این نیست که من، من و فقط شخص خود من و نه هیچ‌کس دیگری از یک‌کنار، دقیقاً همان کسی هستم که به تخم دوربین درایر کبیر چسبیدم، در کل فرایند سینمایی کردن گرترودِ استاد با همین دست‌های عضلانی و ران‌های نجیب و زانوهای زبر و زرنگ‌ماهیچه‌ام که هم ماهر و هم بدنهادند، چسبیدم به دوربینش تا حرکت آن به‌اصطلاح دوربین را کند کنم و به آن آهستگی مناسبی برسانمش که حالا وجه مشخصه‌ٔ این شاهکار اعلا از باقی شاهکارهای اعلا شده است؟» ازرا گفت: «مگر این همه دلیل و مدرک وجود ندارد که من رفیق تمامی رفقای گروه ژیگا-ورتوف بودم؛ همان گروهی که در نه گفتن اول بودند، در نه گفتن وسط بودند و در نه گفتن آخر بودند، در نه گفتن به تمامی اغواگری‌های شیرین‌عسلِ تجاری از هر جنس و جنم اعلایی، در نه گفتن به تمامی مداهنه‌گویی‌های کاپیتالیستی از هر جنس و جنم اعلایی، در نه گفتن به تمامی قبح‌رفتارهای ایدئولوژیکی از هر جنس و جنم اعلایی از هر رقمش که بخواهی؟» ازرا گفت: «و جان من اگر پُل بشود سُل بگو مگر شما یک مرد، یک مرد واقعی راسخ‌جوارحِ روده‌دراز لازم ندارید، و آیا حقیقت این نیست که من همان مرد هستم که حالا با گوشت و خون و پوست و استخوانش روبروی شما ایستاده است؟»
گفتم: «ازرا، تو استخدامی.»

بچه مال کیست؟ وقتی آگهی تِست بازیگری دادیم، یادمان رفت بپرسیم. شاید مال خودش باشد. بچه حالتی از مالکیت نفس داشت که در افرادِ خیلی بی‌شیله‌پیله کاملاً مشهود است، و من به این مسئله توجه می‌دهم که چک‌های حقوقش به نام خودش کشیده می‌شد نه به نام قیمی از هر نوع. خوش‌بختانه جولی را داشتیم که تر و خشکش کند. هتل موتوری تل آویو هدف موقتی ما است نه هدف بلندمدت‌مان. تدارک جدید احتمالاً مؤثر واقع نخواهد شد ولی به هر حال ما در کار تهیه‌ٔ آن هستیم: پول آزادسازی گروگان در کیسه‌های رنگ‌ووارنگ گذاشته است، فیلم در قوطی کنسروهای مدور گذاشته شده است، تیرآهن‌های داغان که جاده را بسته بودند، کنار گذاشته شدند…

فکر کردن به سکانس‌هایی برای فیلم.
جنون هوس؟
احتیاط‌کاری عشاق عاقل؟
شنا با اسب؟

امروز از ترس فیلم‌برداری کردیم، از حس مصیبت‌باری که ناشی از خطری قریب‌الوقوع، واقعی یا خیالی بود. در ترس، آدم می‌داند از چه نگران است، در اضطراب نه. بنا به نظر هاگ‌من ارتباط ترس‌های کودکان با ترس‌های والدینشان 0.667 است. ما از الگوی شوک فیلم‌برداری کردیم؛ جمع شدن، پلک زدن، و کارهایی از این دست. ازرا از اصل هنری «ممنوعیت مراکز والای عصبی» پرهیز کرد. ملامتش نمی‌کنم. با این همه او در نمایش واکنش خشم از روی خجالت و همچنین در «نفس‌نفس‌زدن» عالی بود. بعد صحنه‌ای را گرفتیم که در آن فردی بدوی (بازوی لخت من بدل فرد بدوی بود) دشمنش را با گرفتن استخوانی جادویی طرف او می‌کشد. «عالیه، استخون دست کیه؟» استخوان جادویی را آوردند. من استخوان را به هنرپیشه‌ای نشان دادم که قرار بود نقش دشمنی را بازی کند که نقش زمین می‌شود. من با دقت و جزئیات به هنرپیشه توضیح داده بودم که استخوان جادویی او را نمی کشد، احتمالاً.

بعد، لرزش ترس روی باسن. برای این سکانس از باسن جولی استفاده کردیم. جولی صورتش را گذاشت روی عسلی و گفت:‌ «امید دقیقاً نشانهٔ فقدان خوشی است.» من گفتم: «شهرت مسکن تردید است.» ازرا گفت: «ثروت‌سازی منبع ترس است، هم برای برندگان و هم برای بازندگان.» هنرپیشه‌ای که نقش دشمن را بازی می‌کرد از نیچه نقل قول کرد: «تمدن می‌خواهد تمامی چیزهای نیک را در دسترس همگان قرار دهد، حتی در دسترس بزدلان». باسن جولی لرزید.

بعد بندوبساطمان را جمع کردیم. من استخوان جادویی را به خانه بردم. من اصلاً اعتقادی بهش نداشتم، اما آدم که کف دستش را بو نکرده است.

هیچ وقت گوش‌به‌زنگ‌تر و بی‌پرواتر از این بوده‌ام؟ دستمال‌های زمین‌افتاده را تا اردوگاه خراب‌کارها دنبال کردم؛ آنجا یک دستمال آبی و سبز، آویزان روی درختچه! رئیس قدبلند خراب‌کارها دستش را با پلیورش پاک می‌کند. او می‌گوید خراب‌کارها به طرزی خام مورد بدفهمی قرار گرفته‌اند. اعمال قدیم آن‌ها که برایشان محکومیات گسترده به بار ‌آورده، پاسخی بوده‌اند به موقعیات خاص تاریخی‌شان، و نه خصلت شاخصه‌ای چون نیک و بد. پاسخ منفی ما با ابزاری تیز خراشیده شده است، تمام 150هزار فوت آن. اما خراب‌کارها می‌گویند آن شب طرف دیگر شهر بودند و مشغول درخت‌کاری. باور کردن حرفشان سخت است. اما خیره شدن به ردیف تروتمیز نهال‌ها، که با دقت کاشته شده‌اند و دورشان پوششی پیچیده شده است… چه شغل زیبایی! به خدا آدم می‌ماند چه بگوید!

ما فرات نیولینگ را برای فیلم داریم؛ او نقش مهم جرج را بازی خواهد کرد. فرات اولش کلی مایه می‌خواست اما بعد حالیش شد که ماهیت این پروژه ارتقای رتبه و ارزش او است و او می‌تواند به عنوان فرد و هنرپیشه ببالد. بالیدن او کاملاً به چشم می‌آید، نما به نما. کمی دیگر که بگذرد او بزرگ‌ترین هنرپیشهٔ عصرش می‌شود. بقیهٔ هنرپیشه‌هایی که دور و برش را شلوغ می‌کنند، انگشت کوچیکهٔ او هم نمی‌شوند…. این فیلم باید ساخته می‌شد؟ این یکی از آن سؤال‌های دشواری است که آدم وقت خندیدن در هنگامهٔ روبرویی با موقعیات ناروشن یا هوای بد، فراموشش می‌شود. وای که چه دختر خوشگلی است این جولی! جنسیت هوس‌انگیز او خراب‌کارها را بی‌تاب کرده است. آن‌ها دو وبر او ول می‌چرخند به این امید که شاید دستشان به نوک دست‌کش یا چین لباسش بخورد. هر کس که از او بخواهد، او بدون فوت وقت سینه‌هایش را نشانشان می‌دهد.
خراب‌کارها می‌گویند: «تبارک الله!»

امروز از سنگ‌های ماه فیلم‌برداری کردیم. ما صحنه را در اتاق سنگ‌های ماه، در استودیوی اسمیث‌سونین برپا کردیم. آن‌ها آنجا بودند. سنگ‌های ماه. سنگ‌های ماه عظیم‌ترین چیزی بود که در کل عمرمان دیده بودیم! سنگ‌های ماه قرمز، سبز، آبی، زرد، سیاه و سفید بودند. آن‌ها براق، متلألو، درخشان، چشمک‌زن، نورانی و روشن بودند. آن‌ها غرش، تندر، انفجار، جرینگ‌جرینگ، شلپ‌شلوپ و همهمه ایجاد کردند. آن‌ها روی بالشی از ناب‌ترین چسبک‌ها نشسته بودند و هر کسی که به بالش دست می‌زد می‌توانست تکیه‌گاهش را به کناری بیندازد و به هوا بپرد. چهار مورد نقرسی و یازده نمونه آدم سهمی‌شکل‌شدهٔ هذلولوی جلوی چشم ما درمان شدند. هوا تکیه‌گاه می‌بارید. سنگ‌های ماه با کششی مرگبار توجهت را به تکیه‌گاه‌ها جلب می‌کرد و در عین حال با احتیاطی برازنده در فاصله‌ای مناسب نگهش می‌داشت. با خیره شدن به سنگ‌های ماه می‌توانستی گذشته و آینده را با رنگ و لعاب ببینی و هر طور که دلت می‌خواهد عوضش کنی. سنگ‌های ماه بفهمی نفهمی زمزمه‌ای منتشر می‌کردند که دندان‌هایت را پاک می‌کرد، و نوری درخشان که از تمامی گناهان تطهیرت می‌کرد. سنگ‌های ماه با سوت آهنگ فنلاندیای ژان سیبلیو را می‌زدند و در همان حال اعترافات سنت‌آگوستین اثر آی. اف. استون را نقل می‌کردند. سنگ‌های ماه خوب بودند مثل اغوایی بامعنا و به لحاظ عاطفی مقرون به صرفه که هیچ وقت انتظارش را نداشتی. سنگ‌های ماه خوب بودند مثل گوش کردن به چیزهایی که اعضای دادگاه عالی در رختکن دادگاه عالی به همدیگر می‌گویند. خوب بودند مثل جنگ. سنگ‌های‌ ماه بهتر از نسخهٔ اهدایی‌ای از لغت‌نامهٔ زبان انگلیسی انتشارات رندم هاوس به امضای شخص شخیص جفری چاوسر بودند. آن‌ها بهتر از فیلمی بودند که در آن رئیس جمهور از گفتن این طفره می‌رفت که مردم چه باید بکنند تا از چیز وحشتناکی که در حال وقوع بود، در امان بمانند؛ اگر چه خودش می‌دانست که چه کاری باید کرد و یادداشت سری سیاسی‌ای در مورد آن تنظیم کرده بود. سنگ‌های ماه بهتر از یک فنجان قهوهٔ خوب بودند که از خاکستردانی ریخته می‌شد که تزئین‌کنندهٔ روی آن قصهٔ استحالهٔ فیلومل به دست پادشاه وحشی بود. سنگ‌های ماه بهتر از یک !اوله! بودند که مانخو سانتاماریا سر داده باشد، به همراه دیالوگی اضافه از سنت جان صلیبی و جلوه‌های ویژهٔ مل‌ماثِ سرگردان. سنگ‌های ماه از انتظاراتمان پیشی گرفتند. دینامیت سنگینی دور از نظر منفجر شد و به همراه سنگ‌های ماه ما را به بالاترین نقطه رساند. خون چشم‌هایمان را گرفته بود که فیلم‌برداری از آن‌ها را تمام کردیم.

اگر فیلم شکست می‌خورد، چه می‌شد؟ و اگر شکست می‌خورد، ما می‌فهمیدیم؟

عروسکی به قتل رسیده روی آب‌های وان حمام‌؛ این قرار است نمای افتتاحیه باشد. شروعی «سرد» اما با نشانه‌هایی کمرنگ از شادی دوران کودکی و لذتی که در آب می‌بریم. بعد، عناوین تیتراژ آغازی روی شقهٔ آویختهٔ گوساله‌ای انداخته می‌شود. موسیقی ژاپنی، و سخنرانی طولانی‌ای از سخنگوی خراب‌کارها که فرهنگ خراب‌کاری را ستایش می‌کند و غارتگری‌های امپراتوری روم در 455 پس از میلاد را کم جلوه می‌دهد. بعد، نما‌هایی از یک میزگرد تلویزیونی که در آن همه در گوشی حرف می‌زنند، حتی مجری. در اینجا نرمی را باید یقیناً یکی از نقش‌مایه‌های فیلم لحاظ کرد. با بچه در طول ساعات طولانی فیلم‌برداری به خوبی رفتار می‌شود. ستوان‌ها به زیبایی رژه می‌روند و دست‌هایشان را تکان می‌دهند. مخاطب لبخند می‌زند. خراب‌کاری نزدیک پنجره ایستاده است و ناگهان ترک بزرگی روی شیشه ظاهر می‌شود. خرده شیشه‌ها روی زمین می‌ریزند. اما من که تمام مدت چشمم به اوست، می‌بینم که او از جایش جم نخورده است.

من می‌خواستم از همه چیز فیلم بگیرم اما چیزهایی هست که دست ما از آن‌ها کوتاه است. خر وحشی‌ای که در اتیوپی در خطر است؛ هیچ چیزی در این مورد دستمان را نگرفت. هیچ چیزی در مورد نخبه‌گرایی ذهنی‌ای که بر پول دولتی استوار است، یکی از مضامین مهم فیلم، دستمان را نگرفت. هیچ چیزی در مورد صاعقهٔ توپ و حرص ملی دستمان را نگرفت، ما حتی یک قدم هم به سمت مسئلهٔ مرکز جبه برنداشتیم، قدمی در مورد مسئلهٔ اقتصاد بسته، یا مسئلهٔ جالب مغز شب.

من می‌‌خواستم همهٔ این‌ها را بگیرم، اما فقط کلی وقت داشتیم و کلی انرژی. در سراسر جهان مقاومت روزافزونی در برابر آنتی‌بیوتیک‌ها وجود دارد و رآکتورهای زایندهٔ سریعِ فلز مذاب موضوع اعتراض‌اند و بخش عمده‌ای از کوآرک‌ها کور‌رنگ‌اند اما فیلم ما سر سوزنی اشاره به هیچ یک از این مسائل ندارد.

آیا فیلم به اندازهٔ کافی جنسی هست؟ نمی‌دانم.
بده‌بستانی مختصر با جولی یادم می‌آید در مورد عمل انقلابی.
گفتم: «من فکر می‌کردم که انقلابی وجود داشته و هر کسی می‌توانست با هر کسی که می‌خواهد بخوابد به شرطی که بالغ و راضی به این کار باشد».
جولی گفت: «فقط در نظریه. در نظریه. اما در ضمن، خوابیدن با هر کسی واجد بعدی انقلابی نیست. فی‌المثل، آدم نمی‌تواند با سگ‌های خوش‌رقص امپریالیسم به رخت‌خواب برود».

فکر کردم: اما چه کسی از سگ‌های خوش‌رقص امپریالیسم مراقبت خواهد کرد و نگرانشان خواهد شد؟ چه کسی بهشان وعدهٔ غذای سگی‌شان را می‌دهد، چه کسی وقتی خواب‌های خوش امپریالیستی می‌بینند، رویشان لحاف می‌کشد؟

جلو می‌تازیم. اما ازرا کجاست؟ فکر می‌کردیم رفته است دنبال نورافکن‌های اضافی‌ای که برای سکانس «پرواز به آمریکا» نیاز داریم. خراب‌کارها به راه می‌افتند، گیج و ویج هم هستند که آیا باید خودشان را به چتر حمایت ما بسپارند یا بجنگند. بطری‌های خالی اسلی‌وُویتز خاک می‌شوند، خاکستر آتش آشپزی پخش و پلا می‌شود. با اشاره‌ای از طرف رئیس خوش‌لباس، کاراوان‌های خوش‌سرووضع به بزرگ‌راه‌ها می‌ریزند. احیای جمعیت سینمارو از طریق «ساخت خوب» و از طریق «نرمی» هدف پنهان ما است. خرید صندلی‌ها چند مدتی ادامه خواهد یافت ولی آخر سر تعطیل خواهد شد. هر کسی قادر خواهد بود وارد فیلم شود همان‌طور که وارد حمام می‌شود. و حمام‌کردن با هنرپیشه‌ها امری معمولی خواهد شد. وحشت و وحشت دو اصل بزرگ ما است، و اگر این‌ها شکست بخورند، اصول دیگری داریم که به آن‌ها تکیه کنیم. فرات می‌گوید: «می‌توانم با آن ارتباط برقرار کنم.» چنین می‌کند. ما ناباورانه نگاهش می‌کنیم.

چه کسی عروسک را به قتل رسانده بود؟ ما تحقیقاتمان را ادامه دادیم. پلیس تل‌آویو با احترام کامل با ما برخورد کرد و گفت هیچ‌ وقت با چنین موردی روبرو نشده بودند، نه در خاطراتشان نه در خواب‌هاشان. تنها شواهد باقی‌مانده چند حولهٔ خیس بود، به علاوهٔ این که در سر توخالی عروسک تکه کاغذهای ریزی پیدا شد که روی آن‌ها نوشته شده بود:
جولی
جولی
جولی
جولی

با دست‌خطی نامطمئن. و حالا زمین دهن باز می‌کند و اتاق تدوینمان را فرو می‌بلعد. هیچ کس نمی‌تواند گناه این کار را گردن خراب‌کارها بیندازد. و با این همه…

حالا ما داریم «پرواز به آمریکا» را فیلم‌برداری می‌کنیم.
112 خلبان ساعتشان را چک می‌کنند.
ازرا هیچ جا دیده نشده است. نور کافی خواهد بود؟
اگر همهٔ خلبان‌ها در یک لحظه ماشین‌هایشان را روشن کنند…
پرواز به آمریکا.
(اما من یادم بود که…؟)
مارسلو داد می‌زند: «بالنک کجاست؟ پیداش نمی‌کنم…»
طناب‌ها از آسمان آویزان‌اند.
من از چهل‌وهفت دوربین استفاده می‌کنم، دورترینشان در داور مارشز کار گذاشته شده است.
اقیانوس آتلانتیک آرام است در بعضی قسمت‌ها، و عصبانی است در بقیه.
نقشهٔ پرواز اوزالیدی است که چهار مایل طول دارد.
تمامی جزئیات با خدمات نجات هوایی-دریایی هماهنگ شده است.
پیروزی از طریق قدرت هوایی! این شعار را از جایی یاد گرفته‌ام.
هاورکرافت پروازکنان به آمریکا. قایق پرنده‌ پروازکنان به آمریکا. اف_111ها پروازکنان به آمریکا. هواپیمای ملخی چینی پروازکنان به آمریکا!
هواپیماهای آب‌نشین، بمب‌افکن‌ها، تیپ‌های هوایی پروازکنان به آمریکا.

نمایی از خلبانی با نام تام. او در کابین خلبان را باز می‌کند و برای مسافران حرف می‌زند. او می‌گوید: «آمریکا حالا فقط دوهزار مایل با ما فاصله دارد». مسافران همگی لبخند می‌زنند.

بالن‌ها پروازکنان به آمریکا (آن‌ها به صورت راه‌راه‌های قرمز و سفید رنگ شده‌اند). اسپادها و فوکرها پروازکنان به آمریکا. ارتقای نفس، یکی از مضامین بزرگ در پرواز به آمریکا است. مردی می‌گوید: «هیچ‌جا تحقق نفس ممکن نیست اِلا در آمریکا.»

جولی دارد به ابرِ هواپیماها در آسمان نگاه می‌کند…

گلایدرها پروازکنان به آمریکا. مردی هواپیمای کاغذی غول‌آسایی به طول هفتادودو فوت ساخته است. این هواپیما بیش از انتظاری که مستحقش بودیم، خوب عمل می‌کرد. به هر حال انتظارات بزرگ بخشی ماهوی از پرواز به آمریکا است.

مردم ثروتمند به آمریکا پرواز می‌کنند، و مردم فقیر و مردمی که درآمد متوسطی دارند. این هواپیما با دوازده کش پلاستیکی حرکت می‌کند، هر کدام ضخیم‌تر از پای انسان… آیا ممکن است از اغتشاش هوایی بالای گرین‌لند جان به در برد؟

افکار بلند امتداد می‌یابند تا تجربه‌های آمریکایی آیندهٔ مردمی را شکل دهند که در حال پرواز به آمریکایند.

و این هم از ازرا! و ازرا دارد نورافکنی را دنبال خودش می‌کشد که برای این قسمت فیلم احتیاج داریم؛ یک نورافکن حبابی بزرگ که نیروی دریایی ایالات متحده امانت داده است. حالا فیلم ما موفقیت‌آمیز خواهد بود، یا حداقل کامل، و هواپیما روشن می‌شود، و بچه نجات پیدا می‌کند، و جولی ازدواج مناسبی می‌کند، و نور، شط نور، توی چشم‌های خراب‌کاران می‌افتد و آن‌ها را سر جایشان میخ‌کوب می‌کند. حقیقت! این هم همان چیزی که می‌گفتند فیلم ما فاقد آن خواهد بود. این یکی را کامل فراموش کرده بودم، چون مشغول تأمل در مورد مجموعه‌ای از موفقیت‌هایی بودم که کل زندگی خصوصی من را تشکیل می‌دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − سیزده =