داستان کوتاه
دستهای امام جماعت که پایین میآید پسر، تکبیرةالاحرام را میگوید و نیمنگاهی به منبر میاندازد، پنج سال بیشتر ندارد، بعد از گفتن «سبحانالله»، آرام عقب میرود، کنار منبر میایستد و «الله اکبر» میگوید. مردم به سجده میروند از نگاههای سنگین و مراقب بزرگترها خلاص میشود. دست به کنار منبر میگیرد و همین طور که به امام چشم دوخته است، خود را روی پله اول بالا میکشد. امام سر از سجده برمیدارد، پسر دوبار تکبیر میگوید و مردم باز به سجده میروند. این بار دور از نگاه مردم، روی خود را برمیگرداند یک دست را روی پله میگذارد و دست دیگر را به نرده منبر میگیرد، از پله دوم هم بالا میرود. به امام نگاه میکند. امام و تعدادی از مامومین برخاستهاند و بقیه منتظر تکبیر پسر در سجدهاند. سریع تکبیر میگوید، گوشهایش کمی سرخ میشود. به جمعیت نگاه میکند.پیرمردی که پشت سر امام است و یکیدو نفر دیگر زیر چشمی نگاهش میکنند. امام دستها را بالا میبرد، پسر میگوید: «کذال الله لبی قنوت». بدون اینکه خود بفهمد، قنوتش را داد زده است. منتظر میماند تا برای رکوع، سرها پایین بیفتد. به بالای منبر نگاه می کند و باز به مردم. میترسد مردم سر از رکوع بر دارند و وقتی دارد بالا میرود او را ببینند.
«سمعالله لمن حمده، الله اکبر»؛ با هر سجده یک پلهی دیگر بالا میرود و «الله اکبر» میگوید. میرسد به بالای منبر. از خوشحالی میخواهد بالا و پائین بپرد و جیغ بزند. چند باز به چپ و راست میچرخد و از بالا به جمعیت نگاه میکند، احساس بزرگتری را دارد که از بالا بچهها را نگاه میکند دردل میخندد، چشمها را یک لحظه میبندد و باز میکند. مردم هنوز پایین و کوچکاند.
امام سر از سجده بر میدارد، پسر داد میزند «بحولالله» و خود را خالی میکند، اما امام نمیایستد، مینشیند و تشهد میخواند، تعدادی از مردم نیمخیز میشوند، مرد میانسالی از صف اول، روی پایش میزند و بلند میگوید: «الله اکبر» چند تا از جوانترها چشم میگردانند سمت پسر مکبر. پسر سرخ میشود، گوشهایش گُر میگیرد، نمیداند چه کار باید بکند. دست میگیرد به نرده کنار منبر و آرام دو پله میآید پایین.
آمام بلندد میشود و میایستد، پسر این بار خیلی آرامتر از قبل میگوید: «بحول الله» و به بالای منبر نگاه میکند.