افسانههایی از ایتالو ازووو
قاطر و طوطی
در یک آسیاب علاوه بر قاطری که سنگ آسیاب را میچرخاند طوطیای هم بود که میتوانست کلمهی «بیچاره» و نام مالک و چیزهای بسیار دیگری را به زبان آورد. هر دوی آنها مریض شدند و پزشک را برای معالجه آوردند.
طوطی گفت: برای من آمده! مراقب من هستند چون پرهای قشنگی دارم.
قاطر جواب داد: نه! پزشک را برای من آوردهاند چون این من هستم که سنگ آسیاب را میچرخانم.
– اما من بلدم بگویم «بیچاره».
– اما من سنگ آسیاب را میچرخانم.
– اما من هر وقت که صاحبخانه رد میشود به او سلام میکنم.
– اما من سنگ آسیاب را میچرخانم.
پزشک قاطر را درمان کرد و طوطی جان داد. جهان بر این طریق ساخته شده و بسی جای تعجب دارد که رنگ خاکستری پوست قاطر تمامی جهان را نپوشانَد و پرهای جنبان و رنگین طوطی به تمامی ناپدید نشوند.
***
مادر طبیعت
بدیهی است که مادر طبیعت پس از انجام همهی کارها به خود استراحتی داد. به نظاره کردن مشغول شد اما نه به طور مداوم. و به نظرم وقتی هم که مورد خطاب قرار گرفت از پاسخ دادن امتناع نکرد.
روزی مردی که هر جا میرفت آنجا را توسط دیگر آدمها تصرف شده مییافت و دیگر به هیچ طریقی نمیتوانست ادامه بدهد بر مادر طبیعت فریاد زد: «چرا جایی را در اختیار من نمیگذاری؟»
مادر طبیعت نگاهی انداخت و از چنین امری متحیر شد: «همنوعان تو همهجا را تصرف میکنند. تصور کن اگر تا این حد تصرفکننده نبودند تو حتی به دنیا هم نمیآمدی. حتی اگر من تصمیم بگیرم دخالت کنم فرقی به حال تو نخواهد داشت!»
یکی دیگر بر او فریاد زد: «چرا مرا خلق کردی؟» و او پاسخ داد: «من هر آنچه را که به عقیدهام به آرامی تکامل پیدا میکند خلق کردم. اگر تو خود را سراپا متفاوت میبینی، واقعاً، نمیدانم چه کسی تو را به اینجا فرستاده است. به من تعلق نداری.»
سومی فریاد زد: «آسودگی میخواهم، آرامش میخواهم»
***
1
سوسماری در سایهی کوهی در اثر نبودِ حرارت خورشید نفسش بند آمده بود. در همان حال مهرهداری بر نوک همان کوه در اثر گرمای شدید جان میداد. هر دو به مرگی فلاکتبار جان دادند در حالی که یکی به دیگری حسادت میورزید.
2
یک ماهی طلایی پرسید: «اگر انسان با آن تورهایی که از هوا پرتاب میکند برای ما بسیار خطرناک است پس اگر موفق شود به درون آبهای ما نفوذ کند، چه خواهد شد؟»
و سگ ماهی که تجربه داشت پاسخ داد: «یک خوراک لذیذ.»
3
یک باز شکاری پرندهای کوچک را به زیر چنگالش خفه کرد. هیچ مهلتی به پرنده داده نشد مگر برای اعتراضی بسیار بسیار مختصر. فریادی خفیف. به هر صورت به نظر پرنده چنین رسید که تمامی تکلیفش را بهجا آورده است و روح کوچکش با غرور به سوی آسمان پر کشید.
4
خرگوش احمقی اتومبیلی را گذرکنان دید و فریاد زد: «اوه! انسانها چرخ را اختراع کردهاند.»
***
مورچهی محتضر
مورچهای میمیرد و حین مردن میاندیشد: «جهان میمیرد.»
* Italo Svevo, Favole